ما را بخر ...
بر سجده ی هر نماز . . .
من از این زندگی ام سود نبردم بی تو
باید به روی آینه آنقدر ها کنم
باید به روی آینه آنقدر ها کنم
تا روی شیشه اشکِ نفَس را رها کنم
گندم برای آمدنت سبز میکنم
آن لحظهایی که در لحد خویش جا کنم
اسفند دانه دانه شب و روز جمع شد
باید به مَجْمَر دلم آتش به پا کنم
دل شد سیاه بس که طلوع تو را ندید
باید برای خویش دلی دست و پا کنم
یا اینکه باید از دم پرچین قلب خود
یک پنجره به جانب خورشید واکنم
بگذار تا ز ره برسی بعد سالها
آنگه بیا ببین که چنین و چهها کنم
آن روز میشود حرمت کنج سینهام
وقتی که پای تا سر خود کربلا کنم
حاج محمود کریمی
به خودت کاش بیایی...
مثل هر بار برای تو نوشتم:
و ای کاش که این جمعه بیایی!
دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره،
تو کجایی؟ تو کجایی...
و تو انگار به قلبم بنویسی:
که چرا هیچ نگویند
مگر این منجی دلسوز ، طرفدار ندارد ، که غریب است؟
و عجیب است
که پس از قرن و هزاره
هنوزم که هنوز است
دو چشمش به راه است
و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش ، زیاد است
که گویند
به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!
و گویند چرا این همه مشتاق ، ولی او سپهش یار ندارد!
جواب امام زمان علیه السلام:
مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟
تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟
باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت، ز هدایت، ز محبت،
ز غمخوارگی و مهر و عطوفت
تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه کسی راه به روی تو گشوده؟
چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد
چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...
تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!
هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی...
هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی.
خواهش نفس شده یار و خدایت ،
و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت ،
و به آفاق نبردند صدایت
و غریب است امامت
من که هستم ،
تو کجایی؟
تو خودت کاش بیایی
به خودت کاش بیایی...!
یا صاحب الزمان
وقتی کسی گمگشته ای را در سفر دارد
دائم دلش با بی قراری دردسر دارد
مشغول هر کاری که باشد باز ممکن نیست
یک لحظه از چشم انتظاری دست بردارد
ناخوش که باشی بدتر از هر درد، حیرانی ست
وقتی نمی دانی چه دارویی اثر دارد!
از دست عالم خسته ام، مثل یتیمی که
تنهاست، در حالی که می داند پدر دارد
وقتی همه هستند، اما او که باید، نیست
در باغ باشی یا قفس، فرقی مگر دارد؟!
آه ای مسیحا، کی می آیی، بی تو این دنیا
وضعی شبیه حال روز محتضر دارد
از رِقّه تا کشمیر، از بغداد تا پاریس
عالم مگر شکلی از این آماده تر دارد؟
این درد دلها هم همه از روی دلتنگی ست
ما بی خبر هستیم، . . او از ما خبر دارد
این طور می خواهیم او را و خدا را شکر
لیلای ما مجنون تر از ما آنقَدَر دارد
محمد صمیمی
ادامه مطلب ندارد
کمی آقا نگاهم کن
بدون عشق دلسردم، کمی آقا نگاهم کن
سراپا غصّه و دردم، کمی آقا نگاهم کن
درختی بی ثمر هستم، برایت دردسر هستم
خزانم . . شاخه ای زردم، کمی آقا نگاهم کن
نشستم با دو چشم تر، خجالت می کشم دیگر
ازین طرز عملکردم، کمی آقا نگاهم کن
نکن قلب گدا را خون، نگو سائل برو بیرون
فقیرم . . از همه طردم، کمی آقا نگاهم کن
ندارم بیم رسوایی، به امید تماشایی
دم میخانه می گردم، کمی آقا نگاهم کن
برای وصل جنّت نه، وفور ناز و نعمت نه
به عشقت نوکری کردم، کمی آقا نگاهم کن
ز هجرانت نمردم من، به دردت هم نخوردم من
فدای غربتت گردم، کمی آقا نگاهم کن
به سوز سینه ی زهرا، به آه زینب کبری
صدایت می زنم هر دم، کمی آقا نگاهم کن
امان از شام و ویرانه، عقیله بود و بیگانه
دو جمله روضه آوردم، کمی آقا نگاهم کن
من از ضرب لگد خواندم، دوباره روضه بد خواندم
صدایت را درآوردم، کمی آقا نگاهم کن
به یاد غربت زینب، خرابه می روم هر شب
شبیه جغد شبگردم، کمی آقا نگاهم کن
محمّدجواد شیرازی
ادامه مطلب ندارد
ای شام هجر! کی سپری میشوی؟
عمری به آرزوی وصال تو سوختیم
با یادِ آفتابِ جمالِ تو سوختیم
ما را اگرچه چشم تماشا ندادهاند
ای غایب از نظر! به خیالِ تو سوختیم
ای شام هجر! کی سپری میشوی؟ که ما
در آرزوی صبح زوال تو سوختیم
ما را چو مرغکان هوس آب و دانه نیست
امّا ز حسرت لب و خال تو سوختیم
چندی به گفتگوی فراق تو، ساختیم
عمری به آرزوی وصال تو سوختیم
عبّاس خوشعمل