| وب سایت تخصصی نماز | آغاز شد این دفتر برای کسانی که میخواهند محبوب خدا شوند ....قربه الی الله .... برای محبوب شدن نزد خدا چند قدم بیشتر فاصله نداریم .... یاعلی « ارزنـــده تـرین گــوهر مصـود نـــماز است / زیبنــده تـرین هــدیه معبـود نـــماز است / ای دوست بگـو تـا همـه ی خـلق بداننـد / مقصود حق از خلقت موجود نـماز است. »
 
نماز آخر ( درباره شهید جلیل محدثی فر فرمانده گردان )
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : جمعه 20 بهمن 1391 
درباره شهید جلیل محدثی فر فرمانده گردان

تاریخ تولد ۱/۶/۱۳۴۲  گرگان
تاریخ شهادت: ۱۰/۴/۱۳۶۶ منطقه عملیاتی ماووت

جلیل زرنگ، مهربان و ورزیده بود. از آن بچه زرنگها بود. اتاق کوچک آخر خانه مال او بود. می رفت تو و در را می بست. من تو خانه دوام نمی آوردم. با بچه ها می رفتیم بیرون درس می خواندیم.

یک بار گفتم: چیه کز کردی گوشه خونه؟ دلت نمی گیره؟ این جوری چی می فهمی از درس؟
گفت: مهم وقته داداش من !همین آمدن و رفتن و حرف زدن، کلی از وقت رو هدر می ده. آرامش خونه رو هیچ جا نداره.
خرداد هم با نمرات عالی قبول می شد. سال سوم دبیرستان بود که جنگ شروع شد. امتحان نهایی داشت. دیدم دارد راهی می شود.
گفتم: این همه درس خوندی الکی!؟ خب حداقل بمون تمومش کن.
گفت: این همه درس خوندم تا همچین وقتی بتونم تصمیم درست رو بگیرم. نه برادر من! خیلی از درسها رو باید اون جا یاد بگیرم.
بصیر محدثی فر- برادر شهید
***
خیلی کارها می کرد و ما بی خبر بودیم. فقط می دیدیم روز به روز هیکلش ورزیده تر می شود. به زحمت می شد ازش حرف کشید. پی ماجرا را گرفتم. فهمیدم غیر فوتبال، بدنسازی هم کار می کند. تو مسابقات شنا هم قهرمان استان است. بوکس را هم آموزش می بیند.
جنگ که شروع شد ازش دعوت کردند تو مسابقات بوکس شرکت کند. دعوتنامه را باز هم نکرد. ساکش را بست و رفت جبهه.
برادر شهید
***
آنهایی که زیر نظر آقا جلیل آموزش دیدند آدمهای متفاوتی شدند؛ مثل خودش. یکی از همه، محسن نوکاریزی بود. جلیل خیلی چیزها یادش داد. مثل معلم و شاگرد بودند با هم.
سرسفره عقد بود. بلند شد و لباسهاش را عوض کرد. گفتند: کجا؟
گفت: جبهه. نمی تونم بمونم، معلوم نیست که تا حالا چی اومده به سر بچه ها!
ساکش را بست و راهی شد. آمد تو مقر.
گفتم: این جا چی کار می کنی شاداماد؟
گفت: دلی که این جاس نمی تونه جای دیگه بتپه.
فرمانده بود. مثل بقیه نیروها تو میدان مین کار می کرد؛ مثل جلیل و نیروهاش. مین پدالی تو دستش منفجر شد و شهید شد.
حمید رجبی
***
بعد کربلای چهار رفتم شهرک پل فلزی. شهید شریف صدایم کرد و گفت: برو به فرمانده ات بگو کافی و دیزجی پیدا شدن.
سن و سالی نداشتم هنوز. پریدم پشت موتور و خودم را رساندم بهش.
بدون مقدمه گفتم: اگه کرابی و عامری شهید شدن…
نگذاشت حرفم را تمام کنم. نگاهی توی صورتم انداخت و سرش را انداخت پایین. ادامه دادم: عوضش کافی و دیزجی پیدا شدن.
گفت: خدا رو شکر. رفت تو سنگر. دنبالش رفتم. صورتش خیس اشک شده بود. این قدر با من مهربانی کرده بود که صداش می کردم دایی.
گفتم: دایی !گریه کردین؟
نگاهش را از من دزدید و چیزی نگفت. بهترین خبر برای جلیل، سلامتی نیروهاش بود و بدترین خبر، شهادتشان و من هر دو را با هم عنوان کرده بودم.
گفت: خب جنگ همینه دیگه.
از سنگر هم زد بیرون. موقع رفتن گفت: نشین الکی اینجا، پاشو بریم که کلی کار داریم. نمی گذاشت بچه ها متوجه شوند تا روحیه شان را از دست ندهند.
حمید رجبی
***
از بچه های جنگ ندیده، نبودم که برای اولین بار پا به منطقه گذاشته باشم. مرتبه پنجم بود و برایم تازگی نداشت. چیزی که برایم تازگی داشت حجم بالای آتش در خط بود. به گمانم چند رکوع و سجده به نمازم اضافه کردم. هر بار که سوت خمپاره ۱۲۰ را می شنیدم، ناخودآگاه خم می شدم. حمد را نخوانده مجبور می شدم به رکوع بروم. نفهمیدم نمازم را چند رکعتی تمام کردم. ترس تو وجودم سایه انداخته بود. قادر نبودم بیرون از سنگر راه بروم.

یکی از بچه ها دعا می خواند، من هم پشت سرش تکرار می کردم. نادعلی را هم که شروع کرد، تنهایش نگذاشتم. اوضاع خیلی بحرانی بود. خیلی تلاش کردم که از به هم خوردن دندانهایم جلوگیری کنم، اما دیگر اختیارش دست من نبود. مرتب با بی سیم با عقب ارتباط داشتیم.

در همان لحظات باخبر شدیم سنگر دیده بانهای توپخانه را زدند. سه چهار تا از سنگرهای اطراف خودمان هم رفت روی هوا. ناخودآگاه از سنگر بیرون آمدم. همین طور که داشتم با ترس و لرز قدم برمی داشتم، به سنگر فرماندهی رسیدم. آنتن بی سیم از بغل سنگر آقا جلیل بیرون زده بود. آقای محدثی فر را ایستاده در حال نماز خواندن دیدم. صورتش خیس خیس بود. معلوم بود با همان آبها وضو گرفته است. در محیطی که من داشتم خمیده راه می رفتم، او ایستاده بود و بدون هیچ ترس و عجله ای داشت نماز می خواند. همان جا متوقف شدم.

انگار که کلمات سوره حمد را هجی کند، آرام و با طمأنینه. برای لحظه ای خمپاره و توپ و گلوله از یادم رفت. ترس را فراموش کردم و ایستادم به تماشای آقا جلیل. خیلیها کمر خم بودند، تا چشمشان به جلیل می افتاد از خجالت قد می کشیدند و با آرامش از او می گذشتند.

من هم انگار که آدم دیگری شده بودم. به سنگر برگشتم و همان جا نشستم. یکی دو ساعت بعد سمندری خودش را توی سنگر ما انداخت و گوشی بی سیم را به دستش گرفت. با قرارگاه تماس گرفت و با همان کدهای مخصوص رساند که جلیل هم رفت. وقتی سنگر را ترک کرد جای خون آقای محدثی فر روی گوشی بی سیم مانده بود.
***
زهرا فرخی



:: ادامه مطلب
وضوی بی نماز !
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : جمعه 20 بهمن 1391 

موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»

وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.

فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟  پس واسه چی وضو گرفتی؟»

عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»

فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند ، تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه ۵۹



:: ادامه مطلب
بعد از باران، نماز شکر خواندیم
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : جمعه 20 بهمن 1391 
یادم هست در لحظات اولیه عملیات فرمانده‌مان آمد و گفت: «همان‌طور که می‌دانید عملیات مهمی در پیش رو داریم و باید تمام تلاش‌تان را کنیم تا با موفقیت آن را به اتمام برسانیم.»

پس برنامه را برای ما تشریح کردند ولی همه ما و حتی خود فرماندهان در دل، انتظار یک عنایت الهی را داشتیم. خوشبختانه در همان لحظات ابتدایی عملیات آن‌چه که در انتظارش بودیم، رخ داد. همه در سنگرها منتظر بودیم که فرمانده با شور و شوق خاصی داخل شد و گفت: «بچه‌ها، همه نماز شکر بخوانید!» ما همه با تعجب یکدیگر را نگاه کردیم و به دنبال فرمانده از چادرها به بیرون آمدیم و با تعجب هر چه تمام‌تر دیدیم هوا دارد باران می‌بارد و چه بارانی! این همان چیزی بود که در انتظارش بودیم. باران بهترین وسیله‌ای بود که دشمن را درون سنگر نگه می‌داشت.

بعد از خط شکن‌ها، سوار قایق‌ها شدیم و به سوی ساحل دشمن حرکت کردیم. وقتی به خط رسیدیم با صحنه‌ای شیرین و خنده‌دار مواجه شدیم، عراقی‌ها پا به فرار گذاشته بودند! و جالب‌تر، صحنه‌ای برای این که بتوانند راحت‌ فرار کنند علاوه بر لباس‌ها پوتین‌ها را هم درآورده بودند! با فرار عراقی‌ها ما منطقه را در دست گرفتیم. وقتی تجهیزات و امکانات عراقی‌ها را دیدم گفتم: اگر ما این امکانات را داشتیم مسلماً کارمان در جنگ راحت‌تر می‌شد. سنگرهای بتون آرمه‌ و موانع‌های زیادی که تا به آن روز من ندیده بودم. اصلاً در حد تصور ما نبود. که با آن همه موانع سنگرها و سیم خاردارها آن مناطق را تصرف کنیم.

غنایم زیادی هم گرفتیم هر چند صدمتری که جلو می‌رفتیم کلی غنایم نظامی مانند توپ، تانک، اسلحه و ماشین به دست ما می‌افتاد. در حین عملیات بچه‌های زیادی مجروح و شهید ‌شدند. روحانیونی که همراه‌مان بودند علاوه بر کارهای تبلیغاتی در کنار ما می‌جنگیدند. یعنی هم به ما قوت قلب می‌دادند و انگیزه ما را مضاعف می‌کردند و هم در کنار دیگر رزمندگان اسلحه به دست می‌گرفتند و می‌جنگیدند. هیچ‌گاه یاد و خاطره هم‌رزمانم که مجروح و یا شهید شدند را فراموش نمی‌کنم آن‌ها دفاع از اسلام را بر همه چیز ترجیح دادند و برای همیشه زنده و ماندگار شدند.

براساس خاطره‌‌ای از جعفر جعفرنژاد ـ تنکابن

 



:: ادامه مطلب
نماز جماعت شهید نصر اصفهانی
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : جمعه 20 بهمن 1391 

شهید نصر اصفهانی  برای نماز جماعت اهمیت زیادی قایل بود، به ویژه برای نماز صبح.همیشه جزو نخستین کسانی بود که در کوی «شهید فلاحی» برای برپایی نماز صبح حاضر می­شد.

اگر ما هم تنبلی می­کردیم و در نماز صبح حاضر نمی­شدیم، به ما تذکر می­داد. بعد از نماز هم با خودروی شخصی­اش، همکاران را به اداره می­برد.

نمونه جالبی از جماعت ایشان به یاد دارم:

«در بیمارستان بستری و واقعاً لاغر و نحیف بود و روزهای آخر زندگی­اش را سپری می­کرد.

به همراه «سرهنگ براتی» به ملاقات ایشان رفتیم. درست لحظه­ای که رسیدیم، صدای اذان برخاست». به ما گفت: «وقت نماز است، چرا پیش من آمدید؟! چرا به نماز جماعت نرفتید؟!» و پس از احوالپرسی، ما را به نماز جماعت دعوت کرد.

هرگز نتوانستم خودم را لحظه­ای به جای او فرض کنم. اگر من در آن حالت بودم، حتی نمی­توانستم از جای خود تکان بخورم؛ اما ایشان مسیر زیادی را برای ادای این فریضه، نماز جماعت، طی می­کرد تا به تکلیف خود عمل کند.

راوی: «سرگرد خلبان هوشنگ یاری »

منبع:کتاب مرد ره از انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛سال ۱۳۸۰



:: ادامه مطلب
نماز ما، نماز بعثی‌ ها
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : جمعه 20 بهمن 1391 

ما نماز می‌خواندیم‌، آنها هم‌ مثلاً نماز می‌خواندند. مثلاً اسمشان‌مسلمان‌ بود، حالا رسمشان‌ به‌ کنار! ولی‌ انگار توی‌ همه‌ جبهه‌ هایشان‌بخشنامه‌ کرده‌ بودند که‌ موقع‌ اذان‌ نماز، این‌ کار را بکنند! خب‌ حتماً حزب‌بعث‌ گفته‌ بود که‌ سربازان‌ قادسیه‌ صدام‌ باید این‌ گونه‌ باشند.

ما نماز می‌خواندیم‌، آنها هم‌ مثلاً نماز می‌خواندند. مثلاً اسمشان‌مسلمان‌ بود، حالا رسمشان‌ به‌ کنار! ولی‌ انگار توی‌ همه‌ جبهه‌ هایشان‌بخشنامه‌ کرده‌ بودند که‌ موقع‌ اذان‌ نماز، این‌ کار را بکنند! خب‌ حتماً حزب‌بعث‌ گفته‌ بود که‌ سربازان‌ قادسیه‌ صدام‌ باید این‌ گونه‌ باشند.
سال‌ ۶۰ توی‌ جبهه‌های‌ گیلانغرب‌ که‌ بودیم‌، این‌ طوری‌ بود؛ ولی‌ سال‌۶۵ در منطقه‌ قلاویزان‌ مهران‌ که‌ مستقر بودیم‌، بهتر صدایشان‌ می‌آمد؛ چون‌فاصله‌ مان‌ کمتر بود و تحرک‌ و نبرد بیشتر.
موقع‌ اذان‌ نماز که‌ می‌شد، ظهر، مغرب‌ و حتی‌ صبح‌، هر کدام‌ از بچه‌هاکه‌ داخل‌ سنگر نگهبانی‌ بود با صدای‌ خوش‌ و بلند اذان‌ می‌داد و همه‌ را برای‌نماز خبر می‌کرد. بی‌وجدانهابعثی‌ها! عادتشان‌ شده‌ بود. چند دقیقه‌ قبل‌ ازاذان‌ شروع‌ می‌کردند و پشت‌ بلند گوهایشان‌ که‌ در خط‌ نصب‌ شده‌ بود،صدای‌ کریه‌ و نخراشیده‌ خوانندهای‌ ایرانی‌ زمان‌ طاغوت‌ را پخش‌ می‌کردند.شاید می‌خواستند صدای‌ اذان‌ ما به‌ گوششان‌ نرسد. بدبختها می‌دانستندوقت‌ نماز است‌، ولی‌ برای‌ اینکه‌ به‌ هر وسیله‌ که‌ شده‌ با نماز مقابله‌ کنند، به‌ترانه‌ و آهنگ‌ و هر چه‌ دم‌ دستشان‌ بود، متوسل‌ می‌شدند. شاید آنها این‌جوری‌ بهتر نماز می‌خواندند!!!

حمید داودآبادی



:: ادامه مطلب
عاشورایی ترین نماز
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : جمعه 20 بهمن 1391 

خبرگزاری فارس: عاشورایی‌ترین نماز

در دوران دفاع مقدس بارها این صحنه برای رزمندگان پیش می‌آمد که به علت نبردهای طولانی نماز را از دست نمی‌دادند و به تأسی از سرور و سالار شهیدان به این فریضه می‌پرداختند.عملیات والفجر مقدماتی در ساعت ۲۱:۳۰، ۱۸ بهمن ماه ۱۳۶۱ با رمز «یا الله یا الله یاالله» به گوش رزمندگان مستقر در خطوط فکه رسید. حمله از سه محور آغاز شد و نیروها در تاریکی مطلق شب به منظور شکستن خطوط دفاعی دشمن پیش رفتند.

نکته قابل ملاحظه در این عملیات، موانع ایذایی، استحکامات، کانال‌های عمیق و متعدد و وجود میدان‌های مین فراوان و گوناگون دشمن در دشت‌های رملی و خشک بود که عراق طی چند ماه کوشش آنها را فراهم آورده و چیده بود. این عوامل سبب کندی حرکت یگان‌های خودی شده و در نتیجه با وجود شکسته شدن خط دشمن، نیروها به یکدیگر ملحق نشده و همان جا در عمق موانع و خطوط دشمن موضع گرفتند.این موضوع با روشنایی سپیده دم مشکل را دو چندان کرد. عراقی‌ها هر آنچه از عملیات رمضان و حمله‌های مشابه درس گرفته بودند، از جمله لایه‌های تو در تو و پیچیده دفاعی در عملیات والفجر مقدماتی (فکه) به کار بستند. در آستانه این عملیات شهید “غلامحسین افشردی” معروف به حسن باقری فرمانده اطلاعات و عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) و چند تن دیگر از جمله “مجید بقایی” فرمانده قرارگاه کربلا به شهادت رسیدند.در آن عملیات به گردان ما مأموریت داده شد تا بعد از شکستن خط اول سواره تانک به عمق مواضع دشمن رخنه کنیم. برای خودم هم تعجب‌آور بود که چطوری یک دسته روی تانک برود بنشیند و کیلومترها در عمق مواضع دشمن پیشروی کند ولی از جائی که قبلاً هم از این دست کارها در جنگ کرده بودیم به این موضوع زیاد اهمیت ندادم.

روز موعود فرا رسید و بعد از نماز ظهر به سمت جنگل امقر، محلی که نزدیک خط مقدم بود حرکت کردیم. شب که شد نیروهای هر دسته به بالای یک تانک رفتند و هرکس برای خود یک جایی گرفت؛ البته نشستن که معنا نداشت، سوار شدن پشت وسیله‌ای که همه‌اش آهن پاره است و به جای لاستیک (زنجیر) دارد کاری عذاب‌آور بود. وقتی خط توسط گردان‌ها شکسته شد ما به سمت مواضع عراق حرکت کردیم.در نظر بگیرید هوا بسیار سرد بود. به علت تاریکی شب و عدم استفاده از نور افکن‌های تانک به علت عدم شناسایی و دید دشمن هر از چندگاهی تانک به چاله‌ای می‌افتاد و با افتادن تانک به چاله تعدادی از بچه‌ها به زمین می‌افتادند یا ستون تانک‌ها در حالی که در حرکت بودند وقتی تانک جلویی می‌ایستاد لوله تانک عقبی می‌آمد روی تانک جلوی و به بچه‌ها می‌خورد و باعث مجروح شدن آنها می‌شد.

دقیق نمی‌دانم، شاید ۷ساعت به همین منوال روی تانک نشسته یا خوابیده به سر می‌بردیم تا اینکه با گروهی از عراقی‌ها درگیر شدیم و ما از تانک پیاده شدیم. وسط معرکه مانده بودیم و خود را به پشت یک جاده رساندیم. وقتی خوب موقعیت خود را بررسی کردیم، دیدیم در وسط عراقی‌ها در محاصره به سر می‌بریم. هوا داشت کم کم روشن می‌شد؛ به ما دستور دادند که تغییر موضع دهیم.در حالی که داشتیم عقب برمی‌گشتیم بعثی‌ها هم محاصره را بر ما تنگ‌تر می‌کردند و صدای انواع تیر و جنگ‌افزارها شنیده می‌شد، وقت نماز صبح که رسید، یکی از بچه‌ها در حال دویدن با صدای بلند اذان می‌گفت و بدین وسیله به ما اعلام کرد نماز صبح فراموش نشود.همینطور که در حال دویدن بودم، نیت کردم و شروع به خواندن نماز کردم؛ رکوع و سجود با اشاره سر انجام می‌گرفت، با پوتین و تجهیزات؛ هر چند در این نماز به علت شدت جنگ و محاصره نمی‌شد بدون کفش و با رکوع و سجود نماز را به جا آورد ولی باید خاضعانه اعتراف کنم، با حضور قلب‌ترین نمازی بود که در طول عمرم تا به امروز اقامه کردم. انشاالله که مورد رضای خداوند قرار گیرد.

راوی: سید عزیز‌الله پژوهیده

منبع:خبرگزاری فارس



:: ادامه مطلب
رابطه‌ نماز شب‌ با ظرف‌ شستن‌
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : جمعه 20 بهمن 1391 

نادر محمدی‌ از بچه‌ هایی‌ بود که‌ نماز شبش‌ ترک‌ نمی‌شد؛ ولی‌ سعی‌می‌کرد کسی‌ متوجه‌ نشود. در عین‌ حال‌ اعتقاد سختی‌ داشت‌ به‌ اینکه‌ «کسی‌که‌ نماز شب‌ می‌خواند باید از همه‌ لحاظ‌ خود را در اختیار خدا قرار دهد وسر بر فرمان‌ او باشد و نماز شب‌ در کارهای‌ یومیه‌اش‌ اثر مثبت‌ داشته‌ باشد.»

نادر محمدی‌ از بچه‌ هایی‌ بود که‌ نماز شبش‌ ترک‌ نمی‌شد؛ ولی‌ سعی‌می‌کرد کسی‌ متوجه‌ نشود. در عین‌ حال‌ اعتقاد سختی‌ داشت‌ به‌ اینکه‌ «کسی‌که‌ نماز شب‌ می‌خواند باید از همه‌ لحاظ‌ خود را در اختیار خدا قرار دهد وسر بر فرمان‌ او باشد و نماز شب‌ در کارهای‌ یومیه‌اش‌ اثر مثبت‌ داشته‌ باشد.»
بعضی‌ از بچه‌ها بودند که‌ به‌ قول‌ خودشان‌ با تیزبازی‌ از زیر کار در رویی‌می‌کردند و هنگامی‌ که‌ نوبت‌ شستن‌ ظرف‌ غذای‌ دسته‌ سی‌ چهل‌ نفری‌ به‌آنها می‌رسید، به‌ بهانه‌ای‌ جیم‌ می‌شدند و خواه‌ ناخواه‌ بار این‌ مسئله‌ می‌افتادبر دوش‌ عده‌ای‌ از نیروهای‌ مخلص‌ که‌ در این‌ گونه‌ مواقع‌ همیشه‌ داوطلب‌بودند و بدون‌ هیچ‌ ادعا و یا کلامی‌ کارهای‌ دیگران‌ را هم‌ بر عهده‌ می‌گرفتند.
بعضی‌ شبها که‌ نادر برای‌ خواندن‌ نماز شب‌ می‌رفت‌، چراغ‌ قوه‌ای‌ همراه‌می‌برد و می‌رفت‌ سراغ‌ کسانی‌ که‌ به‌ قول‌ خودشان‌ خیلی‌ تیز بودند و در آن‌نیمه‌ شب‌ مشغول‌ خواندن‌ نماز شب‌. جلوی‌ دیگران‌، نور چراغ‌ را به‌ صورت‌آنها می‌انداخت‌ و خیلی‌ سریع‌ و تند می‌گفت‌:
«بی‌ خودی‌ برای‌ خدا خالی‌ نبند. کی‌ گفته‌ که‌ از زیر شستن‌ ظرف‌ غذای‌خودت‌ و دیگران‌ در بروی‌ و بیایی‌ نماز شب‌ بخونی‌؟ جمعش‌ کن‌ ببینم‌. فرداحالت‌ را می‌گیرم‌.»
صبح‌ که‌ می‌شد، نادر با همان‌ صراحت‌، سر سفره‌ جلوی‌ همه‌ نیروهافریاد می‌زد:
ـ آی‌ بچه‌ها… برادر فلانی‌ که‌ از زیر کار در می‌رود و می‌گذارد ظرف‌غذایش‌ را شما بشورید و محل‌ استراحت‌ را جارو کنید و همه‌ کارهای‌ دیگر راشما انجام‌ بدهید، شبها خیلی‌ مخلص‌ می‌شود و می‌رود نماز شب‌ می‌خواندو کلی‌ برای‌ خدا خالی‌ می‌بندد.
اینجا بود که‌ طرف‌ از خجالت‌ آب‌ می‌شد و از آن‌ به‌ بعد از تیزبازی‌ِ گذشته‌خبری‌ نبود و زودتر از بقیه‌ داوطلب‌ می‌شد برای‌ شستن‌ ظروف‌ غذا.
البته‌ همین‌ مسئله‌ بعدها شد نقل‌ کلام‌ و شوخی‌ بچه‌ها و نادر با همان‌بچه‌ها خودمانی‌ و دوست‌ جداناشدنی‌ می‌شد.

حمید داودآبادی



:: ادامه مطلب
 

 


 
» تعداد مطالب : 2884
» کل نظرات : 135
» بازديد کل : 2894208
» تاريخ ايجاد وبلاگ :
شنبه 30 دی 1391 
» آخرين بروز رساني :
سه شنبه 19 دی 1396