به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دانشمند بزرگ شیخ محمد باقر قاینى، صاحب كتاب كبریت الاحمر در كتاب كشكول خود به نام سفینة القماش مى نویسد: در عصرى كه در نجف اشرف به تحصیل علوم حوزوى اشتغال داشتم در آنجا سیدى زاهد و پرهیز كار بود كه سواد نداشت، روزى در حرم حضرت على (ع ) به زیارت آن حضرت مشغول بود، دید یكى از زائران ترك زبان، گوشه‌اى از حرم نشست و مشغول تلاوت قرآن شد، این سید جلیل احساساتى شد و به خود گفت :

آیا سزاوار است كه ترك و دیلم قرآن، كتاب جدت را بخوانند و تو بى‌سواد باشى و از خواندن آیات قرآن محروم بمانى؟!

او از روى غیرت و همت قسمتى از اوقاتش را در سقایى (آبرسانى) صرف كرد تا مخارج زندگى‌اش را تأمین كند، و قسمت دیگر را به تحصیل علوم پرداخت و كم كم ترقى كرد تا به حدى كه در درس خارج آیت الله العظمى میرزا محمد حسن شیرازى (میرزاى بزرگ، متوفى1312 ه ق) شركت مى‌كرد و به درجه‌اى رسید كه احتمال مى دادند به حد اجتهاد رسیده است. این سید جلیل و پارسا براى من چنین نقل كرد:

از آن روزى كه عمه‌ام زینب وفات كرده، تا كنون، هر سال در روز وفات او، فرشتگان در آسمانها مجلس عزا به پا مى‌كنند و آن چنان مى‌گریند كه من باید بروم و آنها را ساكت كنم،

در عالم خواب امام زمان حضرت ولى عصر (عج) را دیدم، بسیار غمگین و آشفته حال بود، به محضرش رفتم و سلام كردم، سپس عرض كردم:

چرا این گونه ناراحت و گریان هستى؟

فرمود: امروز روز وفات عمه‌ام حضرت زینب است. از آن روزى كه عمه‌ام زینب وفات كرده، تا كنون، هر سال در روز وفات او، فرشتگان در آسمانها مجلس عزا به پا مى‌كنند و آن چنان مى‌گریند كه من باید بروم و آنها را ساكت كنم، آنها خطبه حضرت زینب را كه در بازار كوفه خواند، مى‌خوانند و مى‌گریند، من هم اكنون از آن مجلس فرشتگان مراجعت نموده‌ام.

 


منبع:

خصائص الزینبیه، ص 211 و 212

ادامه مطلب
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394  - 6:30 PM
مرحوم حاج میرزا حسین نوری(ره) در معرفی حاج علی بغدادی(ره) می‏نویسد:
حاج علی مذکور، پسر حاج قاسم کرادی بغدادی است و او از تجّار و فردی عامی است. از هر کس از علما و سادات عظام کاظمین و بغداد که از حال او جویا شدم، او را به خیر و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر خود مدح کردند.
مرحوم علامه نوری که خود حاج علی بغدادی را از نزدیک دیده و حکایت او را از زبانش شنیده، چنین می‏نویسد:
در ماه رجب سال گذشته که مشغول تألیف کتاب «جنة‏المأوی» بودم عازم نجف اشرف شدم برای زیارت مبعث، سپس به کاظمین مشرف شدم و پس از تشرف و زیارت به خدمت جناب آقا سید حسین کاظمینی(ره) که در بغداد ساکن بود رفتم و از ایشان تقاضا کردم جناب حاج علی بغدادی را دعوت کند تا ملاقاتش با حضرت بقیة‏ الله‏ (ارواحنا فداه) را نقل کند، ایشان قبول نمود. و حاج علی بغدادی را دعوت نمود که با مشاهده او آثار صدق و صلاح از سیمایش به قدری هویدا بود که تمام حاضران در آن مجلس با تمام دقتی که در امور دینی و دنیوی داشتند، یقین و قطع به صحت واقعه پیدا کردند.
و مرحوم حاج شیخ عباس قمی(ره) در کتاب مفاتیح الجنان می‏نویسد:
از چیزهایی که مناسب است نقل شود حکایت سعید صالح متقی حاج علی بغدادی(ره) است که شیخ ما در جنة‏المأوی و نجم الثاقب نقل فرموده: «که اگر نبود در این کتاب شریف مگر این حکایت متقنه صحیحه، که در آن فواید بسیار است و در این نزدیکی‏ها واقع شده، هر آینه کافی بود.»(1)

 

حاج علی بغدادی نقل کرده است که:
 
هشتاد تومان سهم امام به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب «شیخ مرتضی» دادم و بیست تومان دیگر را به جناب «شیخ محمدحسن مجتهد کاظمینی» و بیست تومان به جناب «شیخ محمدحسن شروقی» دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» بدهم و مایل بودم که وقتی به بغداد رسیدم، در ادای آن عجله کنم.
در روز پنجشنبه‏ای بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسی بن جعفر و حضرت امام محمدتقی علیهماالسلام رفتم و خدمت جناب «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج هنگامی که به من حواله کردند، بدهم.
و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم، ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم، عذر خواستم و گفتم: باید مزد کارگران کارخانه شَعربافی را بدهم، چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه می‏دادم.
لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتی یک سوم راه را رفتم سید بزرگواری را دیدم، که از طرف بغداد رو به من می‏آید چون نزدیک شد، سلام کرد و دست‏های خود را برای مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.
بر سر عمامه سبز روشنی داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود.
ایستاد و فرمود: «حاج علی! به کجا می‏روی؟»
گفتم: کاظمین(علیهما‌السلام) را زیارت کردم و به بغداد برمی‏گردم.
فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد.»
گفتم: یا سیدی! متمکن نیستم.
فرمود: «هستی! برگرد تا شهادت دهم برای تو که از موالیان (دوستان) جد من امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و از موالیان مایی و شیخ شهادت دهد، زیرا که خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید.»
این مطلب اشاره‏ای بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتی جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد که من از دوستان و موالیان اهل بیتم و آن را در کفن خود بگذارم.
گفتم: تو چه می‏دانی و چگونه شهادت می‏دهی؟!
فرمود: «کسی که حق او را به او می‏رسانند، چگونه آن رساننده را نمی‏شناسد؟»
گفتم: چه حقی؟ فرمود: «آنچه به وکلای من رساندی!»
گفتم: وکلای شما کیست؟ فرمود: «شیخ محمدحسن!»
گفتم: او وکیل شما است؟! فرمود: «وکیل من است.»
اینجا در خاطرم خطور کرد که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آن که مرا نمی‏شناخت کیست؟
به خودم جواب دادم، شاید او مرا می‏شناسد و من او را فراموش کرده‏ ام!
باز با خودم گفتم: حتماً این سید از سهم سادات از من چیزی می‏خواهد و خوش داشتم از سهم امام(علیه‌السلام) به او چیزی بدهم.
لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من بود که به آقای شیخ محمدحسن مراجعه کردم و باید با اجازه او چیزی به دیگران بدهم.
او به روی من تبسمی کرد و فرمود: «بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی.»
گفتم: آنچه را داده‏ام قبول است؟ فرمود: «بله»
من با خودم گفتم: این سید کیست که علماء اعلام را وکیل خود می‏داند و تعجب کردم! با خود گفتم: البته علما در گرفتن سهم سادات وکیل هستند.
سپس به من فرمود: «برگرد و جدم را زیارت کن.»
من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین می‏رفتیم. چون به راه افتادیم دیدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدی جاری است و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با میوه، آن هم در وقتی که موسم آنها نبود بر سر ما سایه انداخته‏اند.
گفتم: این نهر و این درخت‏ها چیست؟
فرمود: «هر کس از دوستان که جد ما را زیارت کند و زیارت کند ما را، اینها با او هست.»
گفتم: سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود. روزی نزد او رفتم شنیدم می‏گفت: کسی که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شب‌ها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان حضرت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) نباشد! برای او فائده‏ای ندارد!
فرمود: «آری والله‏ برای او چیزی نیست.»
سپس از احوال یکی از خویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از دوستان حضرت علی (علیه‌السلام) هست؟
 
فرمود: «آری! او و هر که متعلق است به تو.»
گفتم: ای آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: روضه خوان‏های امام حسین(علیه‌السلام) می‏خوانند: که سلیمان اعمش از شخصی سؤال کرد، که زیارت سیدالشهدا(علیه‌السلام) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب آن شخص در خواب دید، که هودجی(مرکبی) در میان زمین و آسمان است، سؤال کرد که در میان این هودج کیست؟
گفتند: حضرت فاطمه زهرا و خدیجه کبری(علیهما‌السلام) هستند.
گفت: کجا می‏روند؟ گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زیارت امام حسین(علیه‌السلام) می‏روند و دید رقعه‌هایی را از هودج می‏ریزند که در آنها نوشته شده:
«امان من النار لزوار الحسین(علیه‌السلام) فی لیلة الجمعة امان من النار یوم القیامة»؛ (امان‌نامه‏ای است از آتش برای زوار سیدالشهدا (علیه‌السلام) در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت). آیا این حدیث صحیح است؟
فرمود: «بله راست است.»
گفتم: ای آقای من صحیح است که می‏گویند: کسی که امام حسین(علیه‌السلام) را در شب جمعه زیارت کند، برای او امان است؟
فرمود: «آری والله‏». و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد.
گفتم: ای آقای من سؤال دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: در سال 1269 به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربی از عرب‏های شروقیه، که از بادیه‌نشینان طرف شرقی نجف اشرف‌اند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم: ولایت حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) چگونه است؟
گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) می‏خورم نکیر و منکر چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آن که گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده. آیا صحیح است؟ آیا علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) می‏آید و او را از دست منکر و نکیر نجات می‏دهد؟
فرمود: «آری والله‏! جد من ضامن است.»
گفتم: آقای من سؤال کوچکی دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: زیارت من از حضرت رضا(علیه‌السلام) قبول است؟ فرمود: «ان شاءالله‏ قبول است.»
گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: زیارت حاج احمد بزازباشی قبول است یا نه؟ (او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود)
فرمود: «زیارت عبد صالح قبول است.» گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بسم‏الله‏»
گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زیارتش قبول است؟ جوابی نداد.
گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بسم‏الله‏»
گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟
باز هم جوابی ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پولدارهای بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).
در این موقع به جایی رسیدیم، که جاده پهن بود و دو طرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از ایتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوا که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمی‏کردند ولی دیدم آن آقا از روی آن قسمت از زمین عبور می‏کند!
گفتم: ای آقای من! این زمین مالی بعضی از ایتام سادات است تصرف در آن جایز نیست!
فرمود: «این مکان مال جد ما، امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و ذریه او و اولاد ماست. برای ما تصرف در آن حلال است.»
در نزدیکی همین محل باغی بود که متعلق به حاج میرزا هادی است او از ثروتمندان معروف ایران بود که در بغداد ساکن بود.
گفتم: آقای من می‏گویند: زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی بن جعفر(علیهما‌السلام) است، این راست است یا نه؟
فرمود: «چه کار داری به این!» و از جواب اعراض نمود.
در این وقت رسیدیم به جوی آبی، که از شط دجله برای مزارع کشیده‏اند و از میان جاده می‏گذرد و بعد از آن دو راهی می‏شود، که هر دو راه به کاظمین می‏رود، یکی از این دو راه اسمش راه سلطانی است و راه دیگر به اسم راه سادات معروف است، آن جناب میل کرد به راه سادات.
پس گفتم: بیا از این راه، یعنی راه سلطانی برویم.
فرمود: «نه! از همین راه خود می‏رویم.»
پس آمدیم و چند قدیم نرفتیم که خود را در صحن مقدس کاظمین کنار کفشداری دیدیم، هیچ کوچه و بازاری را ندیدیم. پس داخل ایوان شدیم از طرف «باب المراد» که سمت شرقی حرم و طرف پایین پای مقدس است. آقا بر درِ رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت کن!» گفتم: من سواد ندارم. فرمود: «برای تو بخوانم؟» گفتم: بلی!
فرمود: «أدخل یا الله‏ السلام علیک یا رسول الله‏ السلام علیک یا امیرالمؤمنین...» و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکری(علیه‌السلام) و فرمود:
«السلام علیک یا ابا محمدالحسن العسکری.»
بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را می‏شناسی؟»
گفتم: چطور نمی‏شناسم. فرمود: «به او سلام کن.»
گفتم: «السلام علیک یا حجة‏الله‏ یا صاحب الزمان یابن الحسن.»
آقا تبسمی کرد و فرمود: «علیک السلام و رحمة‏الله‏ و برکاته.»
پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: «زیارت بخوان.»
گفتم: سواد ندارم. فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم؟» گفتم: بله.
فرمود: «کدام زیارت را می‏خواهی؟» گفتم: هر زیارتی که افضل است.
فرمود: «زیارت امین الله‏ افضل است»، سپس مشغول زیارت امین الله‏ شد و آن زیارت را به این صورت خواند:
«السلام علیکما یا امینی الله‏ فی ارضه و حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما فی الله‏ حق جهاده، و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه(علیه‌السلام) حتی دعا کما الله‏ الی جواره فقبضکما الیه باختیاره والزم اعدائکما الحجة مع ما لکما من الحجج البالغة علی جمیع خلقه...» تا آخر زیارت.
در این هنگام شمع‏های حرم را روشن کردند، ولی دیدم حرم روشنی دیگری هم دارد، نوری مانند نور آفتاب در حرم می‏درخشند و شمع‏ها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانه‏ها نمی‏شدم.
وقتی زیارتمان تمام شد، از طرف پایین پا به طرف پشت سر یعنی به طرف شرقی حرم مطهر آمدیم، آقا به من فرمودند: آیا مایلی جدم حسین بن علی(علیهما‌السلام) را هم زیارت کنی؟»
گفتم: بله شب جمعه است زیارت می‏کنم.
آقا برایم زیارت وارث را خواندند، در این وقت مؤذن‏ها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان.»
ما با هم به مسجدی که پشت سر قبر مقدس است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادا در طرف راست امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتی نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و در میان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قِرانی به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهداری نمایم.
ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات! که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! از میان راه برگشتم! و حال آن که به هیچ قیمتی برنمی‏گشتم! و اسم مرا می‏دانست! با آن که او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درخت‌ها! و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام من وقتی به امام زمان(علیه‌السلام) سلام عرض کردم! و غیره...!!
بالاخره به کفشداری آمدم و پرسیدم: آقایی که با من مشرف شد کجا رفت؟
گفتند: بیرون رفت، ضمناً کفشداری پرسید این سید رفیق تو بود؟
گفتم: بله. خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقای شیخ محمدحسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسی اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.
حاج علی بغدادی(ره) می‏گوید:
من داستان تشرف خود، خدمت حضرت بقیة‏الله‏ (عج الله‏ تعالی فرجه الشریف) را به کسی نمی‏گفتم. تا آن که یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلی را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیده ‏ای؟
گفتم: چیزی ندیدم، او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزی ندیده‏ام و به شدت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم.(2)
(ظاهراً همین برخورد و ملاقات باعث شده است تا حاج علی بغدادی(ره) داستان تشرف خود را خدمت آن حضرت، برای مردم نقل کند).

 
 
پی‏نوشت‌ها:
1- مفاتیح الجنان 484.
2- نجم الثاقب، ص 484، حکایت 31/ بحارالانوار، ج 53، ص 317
ادامه مطلب
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394  - 6:29 PM
آية الله مرعشى نجفى مى گويد:
در راه زيارت عسكريين (عليهماالسلام) و در جاده اى كه به امامزاده سيد محمد (عليه السلام) منتهى مى شود، راه را گم كردم و در اثر شدت تشنگى و گرسنگى از زندگى مايوس شدم و به حالت بيهوشى روى زمين افتادم. ناگهان چشم بازكردم، ديدم سرم در دامن شخص بزرگوارى است. آن شخص به من آب گوارايى دادند كه مانندش را درعمر خود نچشيده بودم. بعد از آن، سفره باز كردند، و در ميان آن دو يا سه عدد قرض نان بود كه از آن ها نيز خوردم. آن گاه به من فرمودند: اى سيد! قصد كجا را دارى؟ گفتم: حرم مطهر سيد محمد.

فرمودند: اين حرم سيد محمد است.
نگاه كردم ديدم در زير بقعه سيد محمد قرار داريم، در حالى كه من در قادسيه گم شده بودم و مسافت زيادى بين آن جا و حرم امامزاده سيد محمد وجود دارد.

در مدتى كه با آن شخص بزرگوار بودم، بهره هاى فراوانى نصيبم شد و مرا به انجام چندين عمل سفارش كردند؛ از جمله: تلاوت قرآن كريم ... و تسبيح فاطمه زهرا (س) و... ولى به ذهنم خطور نكرد اين آقا كيست، مگر زمانى كه از نظرم غايب شدند.
 
 

منبع:
نماز و عبادت فاطمه زهرا سلام الله عليها، عباس عزيزى، فصل هفتم، شماره 110.
ادامه مطلب
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394  - 6:29 PM

شیخ ابن بابویه روایت کرده است از احمد بن فارس ادیب که گفت: من وارد شهر همدان شدم و همه را سنّی یافتم به غیر یک محله که ایشان را بنی راشد می گفتند و همه شیعه ی امامی مذهب بودند، از سبب تشیّع ایشان سوال کردم. مرد پیری از ایشان که آثار صلاح و دیانت از او ظاهر بود، گفت:سبب تشیّم ما آن است که جدّ اعلای ما که ما همه به او منسوبیم به حج رفته بود، گفت: در وقت مراجعت پیاده می آمدم، چند منزل که آمدیم در بادیه روزی در اول قافله خوابیدم که چون آخر قافله برسد بیدار شوم. چون به خواب رفتم بیدار نشدم تا آنکه گرمی آفتاب مرا بیدار کرد و قافله گذشته بود و جاده پیدا نبود.

به توکل روانه شدم ، اندک راهی که رفتم رسیدم به صحرایی سبز و خرّم پر گل و لاله که هرگز چنین مکانی ندیده بودم. چون داخل آن بستان شدم قصر{ی} عالی به نظر من آمد، به جانب قصر روانه شدم چون به در قصر رسیدم ، دو خادم سفید دیدم نشسته اند، سلام کردم جواب نیکویی گفتند و گفتند:«بنشین که خدا خیر عظیمی نسبت به تو خواسته است که تو را به این موضع آورده است.»

پس یکی از آن خادم ها داخل آن قصر شد و بعد از اندک زمانی آمد و گفت:«برخیز و داخل شو.»

چون داخل شدم قصری مشاهده کردم که هرگز به آن خوبی ندیده بودم ، خادم پیش رفت و پرده ای بر در خانه بود، پرده را برداشت و گفت:«داخل شو.»

چون داخل شدم جوانی را دیدم که در میان خانه نشسته است و شمشیر درازی محاذی سر او از سقف آویخته است که نزدیک است سر شمشیر مماس سر او شود(یعنی:برسد به سر او) و آن جوان مانند ماهی بود که در تاریکی درخشان باشد.پس سلام کردم و با نهایت ملاطفت و خوش زبانی جواب فرمود و گفت:«می دانی من کیستم؟»

گفتم:«نه والله.»

فرمود:«منم قائم آل محمد(ص) و منم آنکه در آخرالزمان به این شمشیر خروج خواهم کرد (و اشاره به آن شمشیر نمود) و زمین را پر از عدالت و راستی خواهم کرد بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.»

پس به روی در افتادم و رو را بر زمین مالیدم. فرمود:«چنین مکن و سر بردار، تو فلان مردی از مدینه ای از بلاد جبل که آن را همدان می گویند؟»

گفتم:«بلی ای آقای من و مولای من.»

پس فرمود:«می خواهی برگردی به اهل خود؟»

گفتم:«بلی ای سیّد من ، می خواهم به سوی اهل خود بروم و بشارت دهم ایشان را به این سعادت که مرا روزی شده.»

پس اشاره فرمود به سوی خادم و او دست مرا گرفت و کیسه ی زری به من داد و مرا از بستان بیرون آورد و با من روانه شد، اندک راهی که آمدیم عمارت ها و درخت ها و مناره ی مسجدی پیدا شد، گفت:«می دانی و می شناسی این شهر را؟»

گفتم:«نزدیک به شهر ما شهری است که او را اسد آباد می گویند.» گفت:«همان است ، برو با رشد و صلاح.»

این را گفت و ناپیدا شد. من داخل اسد آباد شدم و در کیسه 40 یا 50 اشرفی بود ، پس وارد همدان شدم و اهل و خویشان خود را جمع کردم و بشارت دادم ایشان را به آن سعادت ها که حق تعالی برای من میسّر کرد و ما همیشه در خیر و نعمت بودیم تا از آن اشرفی ها چیزی باقی بود.

 

 

منبع:منتهی الآمال ج 2 ص 532 و 533

مولف:ثقة المحدثین مرحوم حاج شیخ عباس قمی (ره)

ادامه مطلب
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394  - 6:28 PM

یعقوب بن منفوس می گوید: به حضور امام حسن عسکری علیه السلام رسیدم . حضرت علیه السلام در سکوی جلوی خانه نشسته بود.در سمت راست ایشان اتاقی که بود پرده ای ریشه دار مقابل آن آویخته شده بود.

عرض کردم: آقا جان! صاحب الامر کیست؟

فرمود: پرده را کنار بزن.

وقتی پرده را کنار زدم , پسر بچه ای به سوی ما آمد که حدودا پنج ساله یا بیشتر به نظر می رسید. پیشانی اش گشاده و چهره اش سپید و حدقه ی چشمانش درخشان بود. و کف دست ها و زانوانش پر و محکم و خالی بر گونه ی راست داشت و موی سرش کوتاه بود.

امام حسن عسکری علیه السلام او را روی زانو نشانده و فرمود: صاحب الامر شما این است.

سپس برخاست و به او فرمود: فرزندم! تا وقت معلوم برو داخل. او هم داخل خانه شد در حالی که چشم هایم او را بدرقه می کرد. آن گاه حضرت فرمود: ای یعقوب! نگاه کن ببین چه کسی در خانه است؟

وقتی داخل شدم کسی را ندیدم.

 

 

منبع: داستانهایی از امام زمان(عج) ص 208

کمال الدین ج2 ص 407

ادامه مطلب
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394  - 6:28 PM

پیرزن باصفایی که شاید مکرر خدمت حضرت ولی عصر عج در خواب و بیداری رسیده بود, بعد از آنکه مسجد مقدس جمکران را توسعه داده بودند , شب جمعه ای به مسجد مقدس جمکران می رود و صدها و بلکه هزاران نفر را می بیند که در اتاق ها و حتی در فضای باز مسجد برای عبادت و توسل به آن حضرت جمع شده اند و همه نسبت به آن حضرت عرض ارادت می کنند. خودش می گفت: من وقتی این جمعیت را دیدم و با قبل تر از آن مقایسه کردم خیلی خوشحال شدم که بحمدلله مردم اطراف مولایم حجه بن الحسن علیه السلام جمع شده اند و به آن حضرت اظهار علاقه می کنند . با این خوشحالی وارد مسجد شدم اعمال مسجد را انجام دادم و ... و ضمناً به آن وجود مقدس عرض کردم: آقا! خیلی خوشحالم که مردم به شما علاقه پیدا کرده اند و شب ها جمعیت بسیاری در مسجد جمع می شوند و به شما اظهار علاقه می کنند.

شب در عالم خواب و یا در عالم معنا دیدم حضرت مهدی عج به مسجد مقدس جمکران تشریف آورده اند و میان مردم راه می روند ولی کسی به آن حضرت توجهی نمی کند. من به حضرت سلام کردم. اقا با کمال ملاطفت جواب دادند. کلماتم را که در بیداری خدمتشان عرض کرده بودم تکرار کردم و گفتم: آقا جان,قربان خاک پای شما گردم, خوشحالم که بحمدالله مردم علاقه ی زیادی به شما پیدا کرده اند.

حضرت آهی کشیدند و فرمودند: همه ی اینها برای من به اینجا نیامده اند. بیا با هم برویم از آنها سوال کنیم که چرا به اینجا آمده اند؟

گفتم: قربانتان گردم! در خدمت تان هستم. در همان عالم در خدمت حضرت ولی عصر عج به میان جمعیت آمدیم . آن حضرت از یک یک مردم سوال می کرد: شما چرا اینجا آمده اید؟

یکی می گفت: آقا!مریضی دارم که دکترها جوابش کرده اند. دیگری می گفت: مستاجرم خانه می خواهم. سومی گفت: مقروضم فشار طلبکار مرا به در خانه ی شما دوانده است. چهارمی از شوهرش می نالید و پنجمی از دست زنش شکایت داشت و بالاخره هریک حاجتی داشتند که در واقع برای برآورده شدن نیاز خودشان به اینجا آمده بودند.

حضرت فرمودند: فلانی ! دیدی اینها برای من به اینجا نیامده اند. اینها تازه افراد خوب این جمعیت هستند که به من اعتقاد دارند و حاجت شان را از من می خواهند و مرا واسطه ی فیض می دانند و اگر از اینها بگذریم جمع بسیاری هستند که تنها برای تفریح به اینجا آمده اند حتی بعضی از اینها به وجود من یقین ندارند . سپس در همان حال دیدم که یک نفر در قسمتی از مسجد نشسته که او برای آقا ولی عصر عج آمده است . حضرت فرمودند: بیا احوال او را هم بپرسیم.

در خدمت آقا در همان عالم خواب نزد سید معممی که فکر می کنم از علما بود, رفتیم, او زانوهایش را در بغل گرفته بود و در گوشه ای نشسته بود و تا چشمش به آقا افتاد از جا پرید و به دست و پای آقا افتاد و گفت: پدر و مادرم و جانم به قربانتان! کجا بودید که در انتظارتان نزدیک بود قالب تهی کنم . حضرت دست او را گرفتند و او به دست آن حضرت بوسه می زد و گریه می کرد. آقا از او سوال کردند: چرا اینجا آمده اید؟ او چیزی نگفت و بر شدت گریه اش افزود . حضرت دوباره سوال کردند. او چیزی نگفت. حضرت دوباره سوال را تکرار کردند. او گفت: آقا! من کی غیر وصل شما را خواسته ام؟ من شما را می خواهم . بهشتم شمایید . دنیا و آخرتم شمایید من یک لحظه ی ملاقات شما را به ماسوی الله نمی دهم.

آقا رو به من کردند و فرمودند: مثل این شخص که فقط برای من آمده باشند چند نفری بیشتر نیستند که آنها به مقصد می رسند.

 

 

منبع: کراماتی از مهدی موعود عج ص 47 تا 50

مولف: زینب محمودی

ادامه مطلب
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394  - 6:28 PM

یکی از کسانی که توفیق ملاقات با امام عصر عج را پیدا کرده و آن حضرت را در حالی ملاقات نموده است که بسیار ناراحت بوده و گریه می کرده اند. وی می گوید از آن حضرت سوال کردم: آقا جان! ای سرورم چرا انقدر گریه می کنید؟

حضرت در جواب فرمودند:« شیعیان مرا نمی خواهند.»

باز پرسیدم: آقاجان قربانتان بروم. اکثر مردم شما را می خواهند و همیشه برای فرج شما دعا می کنند.

حضرت فرمودند:« از صد نفر، یکی از آنها مرا از ته قلب برای فرج من دعا می کنند. اگر فقط شیعیان ایران ، یک بار برای ظهور من انقلاب می کردند( با هم مرا می خواستند) خداوند ظهور و فرج مرا می رساند.»

 

 

منبع: کیست مرا یاری کند؟ من مهدی صاحب الزمانم ص 75

مولف: محمد یوسفی

ادامه مطلب
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394  - 6:27 PM

آقای میرزا محمدباقر اصفهانی ، در کتاب شریف مکیال المکارم می نویسد:

شبی در خواب یا بین خواب و بیداری ، حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام را دیدم که مطلبی را به این مضمون بیان فرمود:« در منبرها به مردم بگویید از گناهانشان توبه کنند و برای فرج و تعجیل ظهور امام زمان علیه السلام دعا کنند و بدانند که دعا برای آن حضرت ، مانند نماز میّت ، یک واجب کفایی نیست که اگر بعضی انجام دادند ، از دیگران ساقط شود ؛ بلکه مانند نماز یومیّه ، واجب عینی و برهمه تکلیفی واجب است.»

اللهم عجّل لولیک الفرج

 

منبع: خوابهای حقیقی یا پروازهای ناب ص 244

مولف: محمد حسین رجایی خراسانی

ادامه مطلب
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394  - 6:27 PM

حجت‌الاسلام والمسلمین حسین انصاریان، در کتاب "معاشرت" به بیان خاطره‌ای پرداخته است که خواندنی است: در محل زندگیم در تهران جوانى را می‌شناختم که از هیچ فسادى چون قمار و مشروب و رابطه نامشروع و پایمال کردن حق مردم امتناع نداشت و در میان آشنایان او نیز کسى نبود که بتواند او را از منجلاب فساد نجات دهد.

روزى براى دیدن و زیارت مردى مؤمن که فوق‌العاده به او علاقه داشتم، رفتم; مردى که از اوصاف حمیده و حالات کریمه برخوردار بود و براى مردم منبعى از خیر و کلیدى براى حلّ مشکلات بود، آن جوان درحالى که سر به زیر داشت و معلوم بود آتش طغیانش فرو نشسته و در حدى به آداب دیانت و اخلاق انسانى آراسته شده، نزد او بود، از گفتگویش با آن مرد نشان می‌داد که تغییر حال داده و از راه شیطنت به جاده هدایت قدم نهاده است و از جاده انحراف به صراط مستقیم وارد شده است.

با دیدن وضع او برایم مسلّم شد که نَفَسى الهى و دمى عیسوى قلب مرده او را زنده کرده و به راه خدا هدایتش نموده و او را از چاه هلاکت به درآورده و از منجلاب فساد نجات داده است.

از او پرسیدم چه پیش آمدى اتفاق افتاده و چه حادثه اى زیبا رخ داده که از شیطان و شیطنت بریدى و به حق و حق پرستان پیوستى؟

گفت : شب جمعه اى مست و لایعقل از کاباره اى به خانه می‌رفتم، در مسیر راه بر اثر خوردن زیاد مشروب و مستى بیش از اندازه کنار پیاده روىِ خیابان به زمین افتادم هوا گرگ و میش بود، کم کم داشتم از مستى و بیهوشى خارج می‌شدم، دیده باز کردم، دیدم روحانى با محبّتى سرم را به دامن گرفته و مرا نوازش می‌کند، از من خواست بپا خیزم و همراه او به مسجدى که نماز می‌خواند و هر صبح جمعه دعاى ندبه داشت بروم.

با شرمسارى و خجالت به او گفتم با این حال و وضعى که دارم مناسب مسجد نیستم!

گفت: اتفاقاً با همین وضع، مناسب مسجدى! با اصرار مرا به مسجد رفتن حاضر کرد، دست در دستم نهاد و مرا به مسجد برد، با محبت از من خواست وضو بگیرم و نماز بخوانم، پس از نماز مرا به دفتر مسجد برد و با دست خود برایم صبحانه آورد و از من خواست از سفره امام زمان تناول کنم شاید فضاى مسجد و نمازى که خواندم و لقمه اى که خوردم مرا درمان کند و به راه هدایت رهنمون شوم و سزاوار رحمت حق گردم.

" یَا أیُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَتْکُم مَوْعِظَةٌ مِن رَبِّکُمْ وَشِفَاءٌ لِمَا فِى الصُّدُورِ وَهُدىً وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ؛

اى مردم! یقیناً از سوى پروردگارتان براى شما پند و موعظه اى آمده، و شفا است براى آنچه از بیماری‌های اعتقادى و اخلاقى در سینه‌هاست، و سراسر هدایت و رحمتى است براى مؤمنان".

بر اثر دلسوزى و هدایت آن روحانى وارسته، از انحراف نجات پیدا کردم و به راه خدا آمدم و با دخترى مؤمن ازدواج کردم و از هدایتم و زندگیم در سایه لطف خدا و هم‌نشینی و رفاقت با آن روحانى دلسوز کاملاً راضى هستم.

شایان ذکر است، ‌کتاب "معاشرت" تألیف استاد حسین انصاریان در سال 1384 برای نخستین بار منتشر شده است و به موضوعاتی همچون اسلام آیین کامل، جایگاه معاشرت، مسئولیت عظیم مربیان، دوستان حقیقی و دشمنان دوست نما، انتخاب آگاهانه، همنشینان پاک و ناپاک، معاشرت با اهل بیت و حقوق معاشرت می‌پردازد.

 

منبع :کتاب "معاشرت" تألیف استاد حسین انصاریان

ادامه مطلب
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394  - 6:26 PM

حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا نعمتی در کتاب پر نور «در اوج تنهایی» می فرمایند:

یکی از طلاب علوم دینی اخیرا برایم نقل کرد که در 15 ذیقعده 1421 (بهمن ماه 1379) بعد از توسل به حضرت مهدی عج ، در عالم خواب یا مکاشفه، خود را در حرم مطهر حضرت سیدالشهدا امام حسین علیه السلام دیدم. آقای بزرگواری که همه ی جان عالم به قربانش شود را دیدم که خطاب به حضرت سیدالشهداء علیه السلام و ضریح مطهر آن حضرت فرمود:« شما در کربلا تنها ماندید، من هم در این زمان تنها ماندم.»

آن طلبه پس از نقل جزئیاتی از خوابش می گوید: وقتی امام عصر عج مرا دید، به من توجه خاص نمود و فرمود:« زیارت عاشورا را بخوان».

من خواستم زیارت عاشورا را بخوانم ، به طور ناگهانی به جای خواندن زیارت به طور ناخودآگاه شروع به گریه کردم که دیدم آن حضرت خودشان مشغول خواندن زیارت شدند و من گوش می دادم و گریه می کردم.آن حضرت نیز گریه ی زیادی می کردند و با صدای بلند می فرمودند:«حسین جانم ، حسین جانم.»

امام عصر عج چنان زیارت عاشورا می خواندند که حس می کردم این کلمات و جملات با غم و اندوه فراوانی از قلب و زبان مبارکش خارج می شود. در هنگام زیارت، ملائکه ای که با ما زیارت می خواندند با ما گریه می کردند و شور و حال و نورانیت عجیبی در حرم حکمفرما بود و امام عصر علیه السلام به من فرمودند:«دعا کن.» من هم دعا کردم که دیدم آن حضرت و ملائکه هم آمین می گویند.

 

منبع: آثار و برکات توسل به امام حسین علیه السلام ص 117

مولف: سید عباس اسلامی

ادامه مطلب
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394  - 6:26 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 155

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 1720688
تعداد کل پست ها : 20595
تعداد کل نظرات : 20
تاریخ ایجاد بلاگ : جمعه 29 مرداد 1389 
آخرین بروز رسانی : پنج شنبه 25 مرداد 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

کد ذکر ایام هفته
اوقات شرعی

حدیث