صد بار زنده گشتم و مردم نیامدی
از صفر تا هزار شمردم نیامدی
مانند شمعدانی افسرده از عطش
تنها کنار پنجره مردم نیامدی
گفتم حدیث درد بگویم ولی نشد
یک عمر حرف دل همه خوردم نیامدی
جامی شوم میان دو تا دست بسته ات
از بس بیقرار فشردم نیامدی
میگفت یک نفر که یکی جمعه می رسی
دل را به روز جمعه سپردم نیامدی
پایان گرفت قصه ی تنهایی و گذشت
آقا در انتظار تو مردم نیامدی