برای مادران شهدا که تا ابد مدیونشون هستیم
♡❤
چن ساله با داغ دلت می سوزی
چن ساله چشمات و به در می دوزی
با چه امیدی پشت در می شینی
می خوای بازم جوون تو ببینی
آرزوهای آسمونیتم رفت
فقط جوونت نه! جوونیتم رفت!
♡❤
لطفا نگید طولانیه ... بخونید یا لااقل پست مجدد کنید اددلیستتون بخونن.
میگفت:
زمانی بود که امام گفته بود "هر که می تواند باید به جبهه برود"، فرزند اولم در جبهه بود ، پسر کوچکترم آمد تا اجازه حضور در جبهه را بگیرد. به او گفتم فعلا برادرت هست، تو تکلیفی نداری. هر چه اصرار کرد اجازه ندادم،
صبح وقتی نماز صبح را خواندیم، به او گفتم برو خواهرت را هم بیدار کن تا نمازش قضا نشود.
گفت لازم نیست خواهرم نماز بخواند!
با تعجب پرسیدم چرا؟
گفت وقتی ما خواندهایم او دیگر تکلیفی ندارد.
گفتم این چه حرفی است که میزنی؟
پاسخ عجیبی داد. گفت: شما میگویی برادرت جبهه هست و تو تکلیفی نداری، من حرف شما را تکرار میکنم. او باید تکلیف خودش را انجام دهد و هم من وظیفه خودم را.
در برابر این استدلال زیبای پسرم، حرفی برای گفتن نداشتم. اجازه دادم تا به جبهه برود. مدتی بعد عازم شد، اما به محض آنکه به اهواز رسید، خبر شهادت برادر بزرگترش را به او دادند، گفتند برو معراج شهدا و پیکر برادرت را تحویل بگیر.
گفت من آمدهام اینجا برای جنگ. مردم ما آنقدر معرفت دارند که پیکر برادرم را به خانوادهام برسانند و با عزت تشییع کنند.
از همان جا به جبهه رفت و درست همان روزی که مراسم چهلم پسر بزرگم را برگزار میکردیم، خبر شهادت او را هم شنیدم.
وقتی پیکرش را آوردند، به من نشان نمیدادند، اما وقتی داخل قبر قرارش دادند، گفتم من باید بچهام را ببینم، کارش دارم.
رفتم، بندهای کفن را باز کردم و یک شاخه گل روی سینهاش گذاشتم. گفتم پسرم، الان که دفن میشوی، میهمان اهل بیت خواهی شد؛ من به تو اجازه دادم که بروی و به این درجه برسی، مدیون مادرت هستی اگر این شاخه گل را از طرف من به حضرت زهرا(س) هدیه نکنی...»