به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 
می دانست کار اشتباهی است؛ به خدا می دانست. صبح که از خواب بیدار شد یک راست رفت سر جیب های پر مداد پدرش.
 

مطمئن بود خواب است. بوی خوش مداد های نتراشیده. کیف مدرسه را سر جلد انداخت. به هال که رسید صدای مادرش را مثل همیشه از زیر لحاف شنید:

- در رو قفل کن.

قفل کرد. در خیابان کتاب های زیادی در تکاپو بودند. حوصله مدرسه رفتن را نداشت. برای تاکسی جلد بلند کرد. تاکسی ایستاد. جیب هایش پر مداد بود. سوار شد:

- کجا تشریف می برید؟

- تاکسی ساعتی چنده؟

- ساعتی چهار مداد.

- باشه اشکال نداره منو دو ساعت دور بده بعد جلو سینما نپتون پیاده میشم.

راه افتاد. راننده کتاب مسنی بود. من بنزین ندارم اشکال نداره اول بنزین بزنم.

- نه

در صف پمپ بنزین:

- تو و خودتی، مدرسه نرفتی؟

- نه امروز تعطیل بودم.

- میخوای کولر بزنم؟

ترسید مداد هایش کم بیاید گفت:
- نه

- اگه کسی داری زنگ بزن بشونش عقب .....

- نه با هم قرار گذاشتیم تو سینما، سانس 10 تا 12 معرکس.

راننده از شیشه بغل بیرون را نگاه کرد.

انگار چیزی یادش آمد. پوزخندی زد:

- آره سینما نپتون سی ساله که سه ردیف آخرش معروفه.

- جالبه من نمی دونستم

راننده چشم هایش برق زد و پرسید:

- فکر نمی کنم تا حالا با کسی...

کتاب جوان انتظار این حرف را نداشت. از خجالت دیگر حرف نزد.

ساعت ده در سینما بود. مثل همیشه قرار، در کبابی بغل سینما. مثل همیشه تاخیر داشت. رفت دو تا بلیط بگیرد.

در صف، کتاب جلویش پرسید:

- ساعت چنده دایی؟

- ساعت ده و ده دقیقه

در باجه:

مجردی یا با خانواده پسر جون؟

- با خانواده ام

دوباره آمد در کبابی منتظر ایستاد. کتاب عشق کوچکی بالای کبابی در قفس آویزان بود و چهچه می زد. دلش برای کتاب عشق در قفس سوخت. در رویای آزاد کردنش بود که کسی از پشت سر پخ کرد. دلش از جا کنده شد. تنش یخ کرد. برگشت. خودش بود. با جلد زرد و نارنجی. مثل همیشه تو دل برو بود.

- بازم که دیر کردی خانم خانما.

قبل از ورود به سینما:

- دیشب خوب خوابیدی.

- ای بد نبود.

بعد از ورود به سینما:

- این کیف مدرسه چیه سر شونت؟

- صبح ادای مدرسه رفتنو در آوردم.

- ئه، باید مدرسه میرفتی. چرا دیشب بم نگفتی

- ول للش، تیریپی نیست.

- بیا بریم بوفه یه چیزی بخریم

- نه من چیزی نمی خوام

- از اون شکلاتا می خوری؟

با ناز و کشیده گفت:

بله

شکلات را به دستش داد

در حالی که داشت با کاغذ شکلات ور می رفت:

- راستی نمیدونی اسم فیلمش چیه؟

- بی خیال، به ما چه

کتاب های زیادی در سالن نبودند. رفتند گوشه ای نشستند.

چراغ ها که خاموش شد چهار ردیف اخر سینما نپتون معرکس. نوک جلدش را به قسمت زرد جلد او کشید.

آن روز بعد از سال ها دوباره از کلانتری آمدند سراغشان

قبل از ورود به ندامتگاه:

- حالا دیگه پدرم مدادی نداره که منو از این جا در بیاره

بعد از ورود به ندامتگاه:

- حالا می فهمم کتاب عشق تو قفس چی می کشه.

و بلند زد زیر آواز.

ادامه مطلب
شنبه 2 خرداد 1394  - 10:03 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 1712649
تعداد کل پست ها : 20595
تعداد کل نظرات : 20
تاریخ ایجاد بلاگ : جمعه 29 مرداد 1389 
آخرین بروز رسانی : پنج شنبه 25 مرداد 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

کد ذکر ایام هفته
اوقات شرعی

حدیث