پادشاهى چند پسر داشت ، ولى يكى از آنها كوتاه قد و لاغر اندام و بدقيافه بود، و ديگران همه قدبلند و زيبا روى بودند. شاه به او با نظر نفرت و خواركننده مى نگريست ، و با چنان نگاهش ، او را تحقير مى كرد.
آن پسر از روى هوش و بصيرت فهميد كه چرا پدرش با نظر تحقيرآميز به او مى نگرد، به پدر رو كرد و گفت :
اى پدر! كوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است ، چنان نيست كه هركس قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بيشتر است ، چنانكه گوسفند پاكيزه است ، ولى فيل مردار بو گرفته مى باشد:آن شنيدى كه لاغرى دانا
گفت بار به ابلهى فربه
اسب تازى وگر ضعيف بود
همچنان از طويله خر به
شاه از سخن پسرش خنديد و بزرگان دولت ، سخن او را پسنديدند، ولى برادران او، رنجيده خاطر شدند.تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد
هر پيسه (35) گمان مبر نهالى (36)
شايد كه پلنگ خفته باشد
اتفاقا در آن ايام سپاهى از دشمن براى جنگ با سپاه شاه فرا رسيد. نخستين كسى كه از سپاه شاه ، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همين پسر كوتاه قد و بدقيافه بود، كه با شجاعتى عالى ، چند نفر از سران دشمن را بر خاك هلاكت افكند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام نزد پدر ايستاد و گفت :اى كه شخص منت حقير نمود
تا درشتى هنر نپندارى
اسب لاغر ميان ، به كار آيد
روز ميدان نه گاو پروارى
افراد سپاه دشمن بسيار، ول افراد سپاه پادشاه ، اندك بودند. هنگام شدت درگيرى ، گروهى از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند، همان پسر قد كوتاه خطاب ته آنان نعره زد كه : ((آهاى مردان ! بكوشيد و يا جامه زنان بپوشيد.))
همين نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشيد، دل به دريا زدند و همه با هم بر دشمن حمله كردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شكست خورد.
شاه سر و چشمان همان پسر زا بوسيد و او را از نزديكان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او مى نگريست و سرانجام او را وليعهد خود نمود.
برادران نسبت به او حسد ورزيدند، و زهر در غذايش ريختند تا به بخورانند و او را بكشند. خواهر آنها از پشت دريچه ، زهر ريختن آنها را ديد، دريچه را محكم بر هم زد، پسر قد كوتاه با هوشيارى مخصوصى كه داشت جريان را فهميد و بى درنگ دست از غذا كشيد و گفت : ((محال است كه هنرمندان بميرند و بى هنران زنده بمانند و جاى آنها را بگيرند.))كس نيابد به زير سايه بوم (37)
ور هماى (38) از جهان شود معدوم
پدر از ماجرا باخبر شد، پسرانش را تنبيه كرد و هر كدام از آنها را به يكى از گوشه هاى كشورش فرستاد، و بخشى از اموالش را به آنها داد و آنها را از مركز دور نمود تا آتش فتنه خاموش گرديد و نزاع و دشمنى از ميان رفت . چنانچه گفته اند: ((ده درويش در گليمى بخسبند و دو پادشاه در اقليمى (39) نگنجند.))نيم نانى گر خورد مرد خدا
بذل درويشان كند نيمى دگر
ملك اقلمى بگيرد پادشاه
همچنان در بند اقليمى دگر
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
سرهنگى پسرى داشت ، كه در كاخ برادر سلطان ، مشغول خدمت بود. با او ملاقات كردم ، ديدن هوش و عقل نيرومند و سرشارى دارد، و در همان زمان خردسالى ، آثار بزرگى در چهره اش ديده مى شود:بالاى سرش ز هوشمندى
مى تافت ستاره بلندى
اين پسر هوشمند مورد توجه سلطان قرار گرفت ، زيرا داراى جمال و كمال بود كه خردمندان گفته اند: ((توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال .))
مقام او در نزد شاه ، موجب شد، آشنايان و اطرافيان ، نسبت به او حسادت ورزيدند، و او را به خيانتكارى تهمت زدند، و در كشتن او تلاش بى فايده نمودند، ولى آنجا كه يار، مهربان است ، سخن چينى دشمن چه اثرى دارد؟
شاه از آن سرهنگ زاده پرسيد: ((چرا با تو آن همه دشمنى مى كنند؟))
سرهنگ زاده گفت : زيرا من در سايه دولت تو همه را خشنود كردن مگر حسودان را كه راضى نمى شوند مگر اينكه نعمتى كه در من است نابود گردد:توانم آن كه نيازارم اندرون كسى
حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است (47)
بمير تا برهى اى حسود كين رنجى است
كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه (48)
گر نبيند به روز شب پره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه ؟
راست خواهى هزار چشم چنان
كور، بهتر كه آفتاب سياه (49)
(بنابراين نبايد از گزند حسودان هراس داشت ، زيرا اگر شب پره لياقت ديدار خورشيد ندارد، از رونق بازار خورشيد كاسته نخواهد شد.)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
گروهى دزد غارتگر بر سر كوهى ، در كمينگاهى به سر مى بردند و سر راه غافله ها را گرفته و به قتل و غارت مى پرداختند و موجب ناامنى شده بودند. مردم از آنها ترس داشتند و نيروهاى ارتش شاه نيز نمى توانستند بر آنها دست يابند، زيرا در پناهگاهى استوار در قله كوهى بلند كمين كرده بودند، و كسى را جراءت رفتن به آنجا نبود.
فرماندهان انديشمند كشور، براى مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستيابى بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند: هر چه زودتر بايد از گروه دزدان جلوگيرى گردد و گر نه آنها پايدارتر شده و ديگر نمى توان در مقابلشان مقاومت كرد.درختى كه اكنون گرفته است پاى
به نيروى مردى برآيد ز جاى
و گر همچنان روزگارى هلى (40)
به گردونش از بيخ بر نگسلى
سر چشمه شايد گرفتن به بيل
چو پر شد نشايد گذشتن به پيل
سرانجام چنين تصميم گرفتند كه يك نفر از نگهبانان با جاسوسى به جستجوى دزدان بپردازد و اخبار آنها را گزارش كند و هر گاه آنان از كمينگاه خود بيرون آمدند، همان گروهى از دلاورمردان جنگ ديده و جنگ آزموده را به سراغ آنها بفرستند... همين طرح اجرا شد، گروه دزدان شبانگاه از كمينگاه خود خارج شدند، جستجوگر، بيرون رفتن آنها را گزارش داد، دلاورمردان ورزيده بيدرنگ خود را تا نزديك كمينگاه دزدان كه شكافى در كنار قله كوه بود رساندند و در آنجا خود را مخفى نمودند و به انتظار دزدان آماده شدند، طولى نكشيد كه گروهى از دزدان به كمينگاه خود باز گشتند و آنچه را غارت كرده بودند بر زمين نهادند، لباس رو و اسلحه هاى خود را در آوردند و در كنارى گذاشتند، به قدرى خسته و كوفته شده بودند كه خواب آنها را فرا گرفت ، همين كه مقدارى از شب گذشت و هوا كاملا تاريك گرديد:قرص خورشيد در سياهى شد
يونس اندر دهان ماهى شد
دلاورمردان از كمين بر جهيدند و خود را به آن دزدان از همه جا بى خبر رسانده و دست يكايك آنها را بر شانه خود بستند و صبح همه آنها را دست بسته نزد شاه آوردند. شاه اشاره كرد كه همه را اعدام كنيد.
اتفاقا در ميان آن دزدان ، جوانى نورسيده و تازه به دوان رسيده وجود داشت ، يكى از وزيران شاه ، تخت شاه را بوسيد و به وساطت پرداخت و گفت : ((اين پسر هنوز از باغ زندگى گلى نچيده و از بهار جوانى بهره اى نبرده ، كرم و بزرگوارى فرما و بر من منت بگذار و اين جوان را آزاد كن .))
شاه از اين پيشنهاد خشمگين شد و سخن آن وزير را نپذيرفت و گفت :پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است
تربيت نااهل را چون گردكان (41) برگنبد است
بهتر اين است كه نسل اين دزدان قطع و ريشه كن شود و همه آنها را نابود كردند، چرا كه شعله آتش را فرو نشاندن ولى پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعى را كشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنين نمى كنند:ابر اگر آب زندگى بارد
هرگز از شاخ بيد بر(42) نخورى
با فرومايه روزگار مبر
كز نى بوريا شكر نخورى
وزير، سخن شاه را خواه ناخواه پسنديد و آفرين گفت و عرض كرد: راى شاه عين حقيقت است ، چرا كه همنشينى با آن دزدان ، روح و روان اين جوان را دگرگون كرده و همانند آنها نموده است . ولى ، ولى اميد آن را دارم كه اگر او مدتى با نيكان همنشين گردد، تحت تاءثير تربيت ايشان قرار مى گيرد و داراى خوى خردمندان شود، زيرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ريشه ندوانده است و در حديث هم آمده :
كل مولود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه .
هر فرزندى بر اساس فطرت پاك زاده مى شود، ولى پدر و مادر او، او را يهودى يا نصرانى يا مجوسى مى سازند.پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزى چند
پى نيكان گرفت و مردم شد
گروهى از درباريان نيز سخن وزير را تاءكيد كردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد كرد و گفت : ((بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم )) .دانى كه چه گفت زال با رستم گرد(43)
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد
ديديم بسى ، كه آب سرچشمه خرد
چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد
كوتاه سخن آنكه : آن نوجوان را با ناز و نعمت بزرگ كردند و استادان تربيت را براى او گماشتند و آداب زندگى و شيوه گفتگو و خدمت شاهان را به او آموختند، به طورى كه به نظر همه ، مورد پسند گرديد. وزير نزد شاه از وصف آن جوان مى گفت و اظهار مى كرد كه دست تربيت عاقلان در او اثر كرده و خوى زشت او را عوض نموده است ، ولى شاه سخن وزير را نپذيرفت و در حالى كه لبخند بر چهره داشت گفت :عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمى بزرگ شود
حدود دو سال از اين ماجرا گذشت . گروهى از اوباش و افراد فرومايه با آن جوان رابطه برقرار كردند و با او محرمانه عهد و پيمان بستند كه در فرصت مناسب ، وزير و دو پسرش را بكشد. او نيز در فرصت مناسب (با كمال ناجوانمردى ) وزير و دو پسرش را كشت و مال فراوانى برداشت و خود را به كمينگاه دزدان در شكاف بالاى كوه رسانيد و به جاى پدر نشست .
شاه با شنيدن اين خبر، انگشت حيرت به دندان گزيد و گفت :شمشير نيك از آهن بد چون كند كسى ؟
ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ لاله رويد و در شوره زار خس (44)
زمين شوره سنبل بر نياورد
در او تخم و عمل (45) ضايع مگردان
نكويى با بدان كردن چنان است
كه بد كردن بجاى (46) نيكمردان
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
پادشاهى نسبت به ملت خود ظلم مى كرد، دست چپاول بر مال و ثروت آنها دراز كرده ، و آنچنان به آنان ستم نموده كه آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از كشورشان به جاى ديگر هجرت مى كردند، و و غربت را بر حضور در كشور خود ترجيح دادند. همين موضوع موجب شد كه از جمعيت بسيار كاسته شد و محصولات كشاورزى كم شد و به دنبال آن ماليات دولتى اندك ، و اقتصاد كشور فلج ، و خزانه مملكت خالى گرديد.
ضعف دولت او موجب جراءت دشمن شد، دشمن از فرصت بهره گرفت و تصميم گرفت به كشور حمله كند و با زور وارد مملكت شود:هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش
در مجلس شاه ، (چند نفر از خيرخواهان ) صفحه اى از شاهنامه فردوسى را براى شاه خواندند، كه در آن آمده بود:
((تاج و تخت ضحاك پادشاه بيدادگر (با قيام كاوه آهنگر) به دست فريدون واژگون شد. )) (تو نيز اگر همانند ضحاك باشى ، نابود مى شوى .)
وزير شاه از شاه پرسيد: آيا مى دانى كه فريدون با اينكه مال و حشم (50) نداشت ، چگونه اختياردار كشور گرديد؟
شاه گفت : چنانكه (از شاهنامه ) شنيدى ، جمعيتى متعصب دور او را گرفتند، و او زا تقويت كرده و در نتيجه او به پادشاهى رسيد.
وزير گفت : اى شاه ! اكنون كه گرد آمدن جمعيت ، موجب پادشاهى است ، چرا مردم را پريشان مى كنى ؟ مگر قصد ادامه پادشاهى را در سر ندارى ؟همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى
شاه گفت : چه چيز باعث گرد آمدن مردم است ؟
وزير گفت : دو چيز؛ 1- كرم و بخشش ، تا به گرد او آيند. 2- رحمت و محبت ، تا مردم در پناه او ايمن كردند، ولى تو هيچ يك از اين دو خصلت را ندارى :نكند جور پيشه (51) سلطانى
كه نيايد ز گرگ چوپانى
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند
شاه از نصيحت وزير خشمگين و ناراحت شد، و او را زندانى كرد. طولى نكشيد پسر عموهاى شاه از فرصت استفاده كرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شه جنگيدند، مردم كه دل پرى از شاه داشتند، به كمك پسر عموهاى او شتافتند و آنها تقويت شدند و براحتى تخت و تاج شاه را واژگون كرده و خود به جاى او نشستند، آرى :پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستين بار بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسايش شاه را بر هم زد، اطرافيان شاه در فكر چاره جويى بودند، تا اينكه حكيمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طريقى آرام و خاموش مى كنم .))
شاه گفت : اگر چنين كنى نهايت لطف را به من نموده اى . حكيم گفت : فرمان بده نوكر را به دريا بيندازند. شاه چنين فرمانى را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دريا فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و ديگر چيزى نگفت .
شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد: ((حكمت اين كار چه بود كه موجب آرامش غلام گرديد؟ ))
حكيم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشيده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنين قدر عافيت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصيبت گردد.)) اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند
معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است (52)
فرق است ميان آنكه يارش در بر
با آنكه دو چشم انتظارش بر در
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
((هرمز)) فرزند انوشيروان (وقتى به سلطنت رسيد) وزيران پدرش را دستگر و زندانى كرد. از او پرسيدند: ((تو از وزيران چه خطايى ديدى كه آنها را دستگير و زندانى نموده اى ؟))
هرمز در پاسخ گفت : خطايى نديده ام ، ولى ديدم ترس از من ، قلب آنها را فرا گرفته و آنها بى اندازه از من مى ترسند و اعتماد كامل به عهد و پيمانم ندارند، از اين رو ترسيدم كه در مورد هلاكت من تصميم بگيرند. به همين خاطر سخن حكيمان را به كار بستم كه گفته اند:از آن كز تو ترسد بترس اى حكيم
وگر با چو صد بر آيى بجنگ (53)
از آن مار بر پاى راعى زند
كه برسد سرش را بكوبد به سنگ (54)
نبينى كه چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
يكى از شاهان عجم ، پير فرتوت و رنجور شده بود، به طورى كه ديگر اميد به ادامه زندگى نداشت . در اين هنگام سوارى نزد او آمد و گفت : ((مژده باد به تو اى فلان قلعه را فتح كرديم و دشمنان را اسير نموديم و همه سپاه و جمعيت دشمن در زير پرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.))
شاه رنجور، آهى سر كشيد و گفت : ((اين مژده براى من نيست ، بلكه براى دشمنان من يعنى وارثان مملكت است .))بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد
اميد بسته ، برآمد ولى چه فايده زانك
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشم ! وداع سر بكنيد(55)
اى كف دست و ساعد و بازو
همه توديع يكديگر بكنيد
بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان حذر بكنيد
روزگارم بشد به نادانى
من نكردم شما حذر بكنيد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
در مسجد جمعه شهر دمشق ، در كنار مرقد مطهر حضرت يحيى پيغمبر عليه السلام به عبادت و راز و نياز مشغول بودم ، ناگاه ديدم يكى از شاهان عرب كه به ظلم و ستم شهرت داشت براى زيارت قبر يحيى عليه السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست .درويش و غنى بنده اين خاك و درند
آنان كه غنى ترن محتاجترند
پس از دعا به من رو كرد و گفت : ((از آنجا كه فيض همت درويشان (مستمندان ) عمومى است آنها رفتار درست و نيك دارند (تقاضا دارم ) عنايت و دعايى براى من كنند، زيرا گزند دشمنى سرسخت ، ترسان هستم .))
به شاه گفتم : ((بر ملت ناتوان مهربانى كن ، تا از ناحيه دشمن توانا نامهربانى و گزند نبينى .))به بازوان توانا و فتوت سر دست
خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست (57)
نترسد آنكه (58) بر افتادگان نبخشايد؟
كه گر ز پاى در آيد، كسش نگيرد دست
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست (59)
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست (60)
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بى غمى
نشايد كه نامت نهند آدمى
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
(عصر حكومت عبدالملك بن مروان (75 - 95 ه ق )بود. او حجاج بن يوسف ثقفى را كه خونخوارترين و بى رحمترين عنصر پليد بود، استاندار عراق (كوفه و بصره ) كرد. حجاج بيست سال حكومت نمود و تا توانست ظلم كرد.) در اين عصر، روزى زاهد فقيرى كه دعايش به اجابت مى رسيد، وارد بغداد گرديد. (بغداد در آن عصر، روستايى بيش نبود). حجاج او را طلبيد و به او گفت : ((براى من دعاى خير كن .))
زاهد فقير گفت : ((خدايا! جان حجاج را بگير. ))
حجاج : تو را به خدا چه دعايى است كه براى من نمودى ؟))
زاهد فقير: ((اين دعا هم براى تو و هم براى تو و هم براى همه مسلمانان ، دعاى خير است . ))اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
شاه بى انصافى از پارسايى پرسيد: كدام عبادت ،بهترين عبادتها است ؟
پارسا گفت : خوابيدن هنگام ظهر براى تو بهترين عبادتهاست تا در آن هنگام به كسى آزار نرسانى .ظالمى را خفته ديدم نيم روز
گفتم : اين فتنه است خوابش برده به
و آنكه خوابش بهتر از بيدارى است
آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
يكى از شاهان ، شبى را تا بامداد با خوشى و عيشى به سر آورد و در آخر آن شب گفت :ما را به جهان خوشتر از اين يكدم نست
كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست
فقيرى (صبور) كه در بيرون كاخ شاه ، در هواى سرد خوابيده بود، صداى شاه را شنيد، به شاه خطاب كرد:اى آنكه به اقبال تو در عالم نيست
گيرم كه غمت نيست ، غم ما هم نيست
شاه از سخن (و صبر) فقير شاد گرديد و كيسه اى با هزار دينار از دريچه كاخ به سوى فقير نزديك كرد و گفت : ((اى فقير! دامنت را بگشا.))
فقير گفت : دامن ندارم زيرا لباس ندارم !
دل شاه به حال او بيشتر سوخت و يك دست لباس خوب به آن دينارها افزود و به آن فقير داد.
آن فقير در حفظ آن پول و كالا نكوشيد، بلكه در اندك زمانى همه آن را خرج كرد و پراكنده نمود. (و در مورد اموال ، اسراف و زياده روى كرد.)
ماجرا را در آن وقت كه شاه از آن فقير بى خبر بود به شاه گزارش دادند. شاه ناراحت شد و چهره در هم كشيد. در همين مورد است كه هوشمندان آگاه گفته اند: ((از تندى و خشم شاهان بر حذر باش ، زيرا تلاش آنها در امور مهم كشور مى گذرد و تحمل ازدحام عوام نكنند.))حرامش بود نعمت پادشاه
كه هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نيابى ز پيش
به بيهوده گفتن مبر قدر خويش
شاه گفت : اين گداى گستاخ و اسرافكار را كه آن همه نعمت را در چند روز اندك تلف كرد از اينجا دور كنيد، زيرا خزانه بيت المال غذاى تهيدستان است نه طعمه برادران شيطانها.(62)ابلهى كو روز روشن شمع كافورى نهد
زود بينى كش به شب روغن نباشد در چراغ
يكى از وزيران خيرخواه به شاه گفت : ((چنين مصلحت دانم كه به چنين فقيران به اندازه كفاف (و اندك اندك ) داده شود، تا آنها خرج كردن ، راه اسراف را نداشته باشند، ولى براى صاحبان همت نيز مناسب نيست كه با خشونت شديد و زننده با فقير برخورد كنند، به طورى كه يكبار با لطف سرشار او را اميدوار سازند و سپس دل او را با تندى و خشونت رنجور و خسته نمايند.))به روى خود در طماع باز نتوان كرد
چو باز شد، به درشتى فراز نتوان كرد(63)
كس نبيند كه تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آيند
هر كجا چشمه اى بود شيرين
مردم و مرغ و مور گرد آيند
( به اين ترتيب بايد گفت : ((اندازه نگه دار كه اندازه نكوست )) ولى در ماجراى فوق ، نه شاه در نفاق و در خشونت ، اندازه را رعايت كرد و نه فقير در نگهدارى اموال ، رعايت و انظباط را نمود و هر به خاطر دورى از اندازه ، مورد سرزنش هستند.)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
يكى از شاهان پيشين ، در نگهدارى كشور سستى مى كرد و بر سپاهيان سخت مى گرفت و آنان را در تنگدستى رها مى كرد تا اينكه دشمن قوى و ظغيانگرى به آن كشور حمله كرد. شاه به دست و پا افتاد و سپاهيان خود را به جلوگيرى از دشمن فرا خواند، ولى آنها پشت كردند و از اطاعت فرمان شاه خارج شدند:چو دارند گنج از سپاهى دريغ
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
يكى از آن سپاهيان كه نافرمانى از شاه نموده بود، با من سابقه دوستى داشت . او را سرزنش كرده و گفتم : ((از فرومايگى و حق ناشناسى است كه انسان به خاطر رنجش اندك ، هنگام حادثه ، از فرمان نعمت بخش خارج گردد و حقوق و محبت چند ساله شاه را ناديده بگيرد.))
او در جواب گفت : ((اگر از روى كرم و بزرگوارى عذرم را بپذيرى شايسته است ، حقيقت اين است كه : اسبم در اين حادثه جو نداشت ، و زين نمدين آن را براى تاءمين زندگى به گرو داده بودم . شاهى كه سپاه خود را از اموال و نعمتها دريغ دارد و در اين راه بخل ورزد، نمى توان راه جوانمردى با او پيش گرفت . ))زر بده سپاهى را تا سر بنهد
و گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستين بار بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسايش شاه را بر هم زد، اطرافيان شاه در فكر چاره جويى بودند، تا اينكه حكيمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طريقى آرام و خاموش مى كنم .))
شاه گفت : اگر چنين كنى نهايت لطف را به من نموده اى . حكيم گفت : فرمان بده نوكر را به دريا بيندازند. شاه چنين فرمانى را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دريا فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و ديگر چيزى نگفت .
شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد: ((حكمت اين كار چه بود كه موجب آرامش غلام گرديد؟ ))
حكيم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشيده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنين قدر عافيت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصيبت گردد.)) اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند
معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است (52)
فرق است ميان آنكه يارش در بر
با آنكه دو چشم انتظارش بر در
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
((هرمز)) فرزند انوشيروان (وقتى به سلطنت رسيد) وزيران پدرش را دستگر و زندانى كرد. از او پرسيدند: ((تو از وزيران چه خطايى ديدى كه آنها را دستگير و زندانى نموده اى ؟))
هرمز در پاسخ گفت : خطايى نديده ام ، ولى ديدم ترس از من ، قلب آنها را فرا گرفته و آنها بى اندازه از من مى ترسند و اعتماد كامل به عهد و پيمانم ندارند، از اين رو ترسيدم كه در مورد هلاكت من تصميم بگيرند. به همين خاطر سخن حكيمان را به كار بستم كه گفته اند:از آن كز تو ترسد بترس اى حكيم
وگر با چو صد بر آيى بجنگ (53)
از آن مار بر پاى راعى زند
كه برسد سرش را بكوبد به سنگ (54)
نبينى كه چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
يكى از شاهان عجم ، پير فرتوت و رنجور شده بود، به طورى كه ديگر اميد به ادامه زندگى نداشت . در اين هنگام سوارى نزد او آمد و گفت : ((مژده باد به تو اى فلان قلعه را فتح كرديم و دشمنان را اسير نموديم و همه سپاه و جمعيت دشمن در زير پرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.))
شاه رنجور، آهى سر كشيد و گفت : ((اين مژده براى من نيست ، بلكه براى دشمنان من يعنى وارثان مملكت است .))بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد
اميد بسته ، برآمد ولى چه فايده زانك
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشم ! وداع سر بكنيد(55)
اى كف دست و ساعد و بازو
همه توديع يكديگر بكنيد
بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان حذر بكنيد
روزگارم بشد به نادانى
من نكردم شما حذر بكنيد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
(عصر حكومت عبدالملك بن مروان (75 - 95 ه ق )بود. او حجاج بن يوسف ثقفى را كه خونخوارترين و بى رحمترين عنصر پليد بود، استاندار عراق (كوفه و بصره ) كرد. حجاج بيست سال حكومت نمود و تا توانست ظلم كرد.) در اين عصر، روزى زاهد فقيرى كه دعايش به اجابت مى رسيد، وارد بغداد گرديد. (بغداد در آن عصر، روستايى بيش نبود). حجاج او را طلبيد و به او گفت : ((براى من دعاى خير كن .))
زاهد فقير گفت : ((خدايا! جان حجاج را بگير. ))
حجاج : تو را به خدا چه دعايى است كه براى من نمودى ؟))
زاهد فقير: ((اين دعا هم براى تو و هم براى تو و هم براى همه مسلمانان ، دعاى خير است . ))اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
در مسجد جمعه شهر دمشق ، در كنار مرقد مطهر حضرت يحيى پيغمبر عليه السلام به عبادت و راز و نياز مشغول بودم ، ناگاه ديدم يكى از شاهان عرب كه به ظلم و ستم شهرت داشت براى زيارت قبر يحيى عليه السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست .درويش و غنى بنده اين خاك و درند
آنان كه غنى ترن محتاجترند
پس از دعا به من رو كرد و گفت : ((از آنجا كه فيض همت درويشان (مستمندان ) عمومى است آنها رفتار درست و نيك دارند (تقاضا دارم ) عنايت و دعايى براى من كنند، زيرا گزند دشمنى سرسخت ، ترسان هستم .))
به شاه گفتم : ((بر ملت ناتوان مهربانى كن ، تا از ناحيه دشمن توانا نامهربانى و گزند نبينى .))به بازوان توانا و فتوت سر دست
خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست (57)
نترسد آنكه (58) بر افتادگان نبخشايد؟
كه گر ز پاى در آيد، كسش نگيرد دست
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست (59)
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست (60)
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بى غمى
نشايد كه نامت نهند آدمى
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
يكى از شاهان ، شبى را تا بامداد با خوشى و عيشى به سر آورد و در آخر آن شب گفت :ما را به جهان خوشتر از اين يكدم نست
كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست
فقيرى (صبور) كه در بيرون كاخ شاه ، در هواى سرد خوابيده بود، صداى شاه را شنيد، به شاه خطاب كرد:اى آنكه به اقبال تو در عالم نيست
گيرم كه غمت نيست ، غم ما هم نيست
شاه از سخن (و صبر) فقير شاد گرديد و كيسه اى با هزار دينار از دريچه كاخ به سوى فقير نزديك كرد و گفت : ((اى فقير! دامنت را بگشا.))
فقير گفت : دامن ندارم زيرا لباس ندارم !
دل شاه به حال او بيشتر سوخت و يك دست لباس خوب به آن دينارها افزود و به آن فقير داد.
آن فقير در حفظ آن پول و كالا نكوشيد، بلكه در اندك زمانى همه آن را خرج كرد و پراكنده نمود. (و در مورد اموال ، اسراف و زياده روى كرد.)
ماجرا را در آن وقت كه شاه از آن فقير بى خبر بود به شاه گزارش دادند. شاه ناراحت شد و چهره در هم كشيد. در همين مورد است كه هوشمندان آگاه گفته اند: ((از تندى و خشم شاهان بر حذر باش ، زيرا تلاش آنها در امور مهم كشور مى گذرد و تحمل ازدحام عوام نكنند.))حرامش بود نعمت پادشاه
كه هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نيابى ز پيش
به بيهوده گفتن مبر قدر خويش
شاه گفت : اين گداى گستاخ و اسرافكار را كه آن همه نعمت را در چند روز اندك تلف كرد از اينجا دور كنيد، زيرا خزانه بيت المال غذاى تهيدستان است نه طعمه برادران شيطانها.(62)ابلهى كو روز روشن شمع كافورى نهد
زود بينى كش به شب روغن نباشد در چراغ
يكى از وزيران خيرخواه به شاه گفت : ((چنين مصلحت دانم كه به چنين فقيران به اندازه كفاف (و اندك اندك ) داده شود، تا آنها خرج كردن ، راه اسراف را نداشته باشند، ولى براى صاحبان همت نيز مناسب نيست كه با خشونت شديد و زننده با فقير برخورد كنند، به طورى كه يكبار با لطف سرشار او را اميدوار سازند و سپس دل او را با تندى و خشونت رنجور و خسته نمايند.))به روى خود در طماع باز نتوان كرد
چو باز شد، به درشتى فراز نتوان كرد(63)
كس نبيند كه تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آيند
هر كجا چشمه اى بود شيرين
مردم و مرغ و مور گرد آيند
( به اين ترتيب بايد گفت : ((اندازه نگه دار كه اندازه نكوست )) ولى در ماجراى فوق ، نه شاه در نفاق و در خشونت ، اندازه را رعايت كرد و نه فقير در نگهدارى اموال ، رعايت و انظباط را نمود و هر به خاطر دورى از اندازه ، مورد سرزنش هستند.)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
شاه بى انصافى از پارسايى پرسيد: كدام عبادت ،بهترين عبادتها است ؟
پارسا گفت : خوابيدن هنگام ظهر براى تو بهترين عبادتهاست تا در آن هنگام به كسى آزار نرسانى .ظالمى را خفته ديدم نيم روز
گفتم : اين فتنه است خوابش برده به
و آنكه خوابش بهتر از بيدارى است
آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
يكى از شاهان پيشين ، در نگهدارى كشور سستى مى كرد و بر سپاهيان سخت مى گرفت و آنان را در تنگدستى رها مى كرد تا اينكه دشمن قوى و ظغيانگرى به آن كشور حمله كرد. شاه به دست و پا افتاد و سپاهيان خود را به جلوگيرى از دشمن فرا خواند، ولى آنها پشت كردند و از اطاعت فرمان شاه خارج شدند:چو دارند گنج از سپاهى دريغ
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
يكى از آن سپاهيان كه نافرمانى از شاه نموده بود، با من سابقه دوستى داشت . او را سرزنش كرده و گفتم : ((از فرومايگى و حق ناشناسى است كه انسان به خاطر رنجش اندك ، هنگام حادثه ، از فرمان نعمت بخش خارج گردد و حقوق و محبت چند ساله شاه را ناديده بگيرد.))
او در جواب گفت : ((اگر از روى كرم و بزرگوارى عذرم را بپذيرى شايسته است ، حقيقت اين است كه : اسبم در اين حادثه جو نداشت ، و زين نمدين آن را براى تاءمين زندگى به گرو داده بودم . شاهى كه سپاه خود را از اموال و نعمتها دريغ دارد و در اين راه بخل ورزد، نمى توان راه جوانمردى با او پيش گرفت . ))زر بده سپاهى را تا سر بنهد
و گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
پادشاهى ، يكى از وزيران را از وزارت بركنار نمود. او از مقام و رياست دور گرديد و به مجلس ((پارسايان )) راه يافت و در كنار آنها به زندگى ادامه داد.بركت همنشينى با آنها به او روحيه عالى و آرامش خاطر بخشيد. مدتى از اين ماجرا گذشت ، راءى پادشاه درباره وزير عوض شد و او را طلبيد و به او احترام نمود. مقام ديوان عالى كشور را به او سپرد، ولى او آن مقام را نپذيرفت و گفت : ((گوشه گيرى در نزد خردمندان بهتر از نگرانى از سرانجام كار و مقام است .))آنان كه كنج عافيت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند
كاغذ بدريدند و قلم بشكستند
وز دست و زبان حرف گيران (65) رستند
پادشاهى گفت : ((ما به انسان خردمند كاملى كه لياقت تدبير و اداره كشور را داشته باشد نياز داريم . ))
وزير بر كنارشده گفت : ((اى شاه ! نشانه خردمند كامل آن است كه هرگز خود را به اين كارها (ى آلوده به ظلم شاه ) نيالايد.))هماى (66) بر همه مرغان از آن شرف دارد
كه استخوان خورد و جانور نيازارد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
از سياه گوش پرسيدند: ((چرا همواره با شير ملازمت مى كنى ؟ ))
در پاسخ گفت : ((تا از باقيمانده شكارش بخورد و در پناه شجاعت او، از گزند دشمنان محفوظ بمانم . ))
به او گفتند: ((اكنون كه زير سايه حمايت شير هستى و شكرانه اين نعمت را بجا مى آورى ، چرا نزديك شير نمى روى تا تو را از افراد خاص خود گرداند و تو را از بندگان مخلص بشمرد؟))
سيه گوش پاسخ داد: ((هنوز از حمله او خود را ايمن نمى بينم ؟ ))اگر صد سال گبر آتش فروزد
اگر يك دم در او افتد بسوزد
آن كس كه نديم (همدم ) شاه است ، گاه ممكن است به بهترين زندگى از امكانات و پول دست يابد، و گاه سرش در اين راه برود، چنانكه حكيمان گفته اند: از دگرگونى طبع پادشاهان برحذر باش كه گاهى به خاطر يك سلام برنجند و گاهى در برابر دشنامى جايزه بدهند، از اين رو گفته اند: ((ظرافت بسيار كردن هنر نديمان است و عيب حكيمان .)) (68)تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار
بازى و ظرافت به نديمان بگذار
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
با چند نفر از سالكان و رهروان راه حق همنشين بودم ، در ظاهر همه آنها با شايستگى آراسته بودند، يكى از بزرگان دولت نسبت به آنها حسن ظن بسيار داشت و حقوق (ماهانه اى ) برايشان تعيين كرده بود به آنها پرداخت مى شد، تا اينكه يكى از آن سالكان ، رفتار ناشايسته اى انجام داد، كه آن بزرگمرد نسبت به آن سالكان بدگمان گشت و در نتيجه رونق بازار آن سالكان كساد شد و حقوقشان قطع گرديد.
من خواستم تا تا از راهى ، آن سالكان و ياران را از اين مشكل نجات دهم ، به سوى خانه آن بزرگمرد رهسپار شدم ، دربان او اجازه ورود نمى داد و به من جفا كرد، ولى او را بخشيدم زيرا نكته سنجان گفته اند:در مير و وزير و سلطان را
بى وسيلت مگرد پيرامن (81)
سگ و دربان چو يافتند غريب
اين گريبانش گيرد، آن دامن
ولى وقتى كه مقربان آن بزرگمرد، از آمدن من آگاه شدند، با احترام شايان از من استقبال نموده و مرا به مجلس خود بردند و در صدر مجلس نشاندند، اما من رعايت تواضع كرده و در پايين مجلس نشستم و گفتم :بگذار كه بنده كمينم (82)
تا در صف بندگان نشينم
آن بزرگمرد گفت : تو را به خدا!تو را به خدا چنين نگو و جاى چنين گفتارى نيست :گر بر سر چشم ما نشينى
بارت بكشم كه نازنينى
خلاصه اين كه : نشستم و از هر درى به سخن پرداختم ، تا اينكه سخن از لغزش بعضى آن سالكان همنشينم را به پيش كشيدم و گفتم :چه جرم ديد خداوند سابق الانعام
كه بنده در نظر خويش خوار مى دارد
خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف
كه جرم بيند و نان برقرار مى دارد(83)
حاكم بزرگمرد، سخن مرا بسيار پسنديد، و دستور داد مانند گذشته ، حقوق ماهيانه ياران و سالكان را بپردازند و آنچه را كه قبلا قطع كرده اند نيز پرداخت نمايند، از او خاضعانه تشكر كردم و عذرخواهى نمودم ، و هنگام خداحافظى گفتم :چو كعبه قبله حاجت شد از ديار بعيد
روند خلق به ديدارش از بسى فرسنگ
تو را تحمل امثال ما ببايد كرد
كه هيچكس نزند بر درخت بى بر، سنگ
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
يكى از دوستان كه از رنج روزگار خاطرى پريشان داشت ، نزدم آمد و از روزگار نامساعد گله كرد و گفت : ((درآمد اندكى دارم ولى عيال بسيار، و نمى توانم بار سنگين نادارى را تحمل كنم ، بارها به خاطرم آمد كه به سرزمينى ديگر كوچ كنم چراكه در آنجا زندگيم هرگونه بگذرد، كسى بر نيك و بد من باخبر نمى شود و آبرويم حفظ مى گردد.)) بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كيست
بس جان به لب آمد كه بر او كس نگريست
باز از شماتت و سرزنش دشمنان ترس دارم ، كه اگر سفر كنم ، آنها در غياب من بخندند و مرا نسبت به عيالم به ناجوانمردى نسبت دهند و بگويند:ببين آن : بى حميت (69) را كه هرگز
نخواهد ديد روى نيكبختى
كه آسانى گزيند خويشتن را
زن و فرزند بگذارد بسختى
چنانكه مى دانى در علم حسابدارى ، اطلاعاتى دارم ، اكنون نزد شما آمده ام ، بلكه از ناحيه مقام ارجمند شما، طريقه اى و كارى در دستگاه دولتى معين گردد، تا با انتخاب آن ، خاطرم آرامش يابد و باقيمانده عمر از شما تشكر كنم . تشكر از نعمتى كه از عهده شكرانه آن ناتوانم (خلاصه اينكه نزد وزير كارى در حسابدارى دولتى برايم درست كن تا همواره سپاسگزار تو باشم .)
به او گفتم : اى برادر! كارمند حسابدارى شدن براى پادشاه ، دو بختى است . از يكسو اميدوار كننده است و از سوى ديگر ترس دارد و به خاطر اميدى ، خود را در معرض ترس قرار دادن ، بر خلاف راءى خردمندان است :كس نيايد به خانه درويش
كه خراج (70) زمين و باغ بده
يا به تشويش و غصه راضى باش
يا جگربند، پيش زاغ بنه (71)
دوستم گفت : مناسب حال من سخن نگفتى و جواب مرا درست ندادى ، مگر نشنيده اى كه هر كس خيانت كند، پشتش از حساب رس بلرزد:راستى موجب رضاى خدا است
كس نديدم كه گم شد از ره راست
و حكيمان مى گويند: چهار كس از چهار چيز، از صميم دل آزرده خاطر شود:
1. رهزن از سلطان 2. دزد از پاسبان 3. زناكار از سخن چين 4. زن بدكار از نگهبان . ولى آن را كه حساب پاك است از محاسب حسابرس ) چه باك است .مكن فراخ روى در عمل اگر خواهى
كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ (72)
تو پاك باش و مدار از كس اى برادر، باك
زنند جامه ناپاك گازران (73) بر سنگ
گفتم : حكايت آن روباه ، مناسب حال تو است . روباهى را ديدند از خود بى خود شده ، مى افتاد و بر مى خواست و مى گريست . شخصى به آن روباه گفت : ((چه چيز موجب خوف و ترس و پريشانى تو شده است ؟))
روباه گفت : ((شنيده ام شترى را بيگارى (كار بى مزد) مى برند.))
آن شخص به روباه گفت : اى احمق ! تو چه شباهتى به شتر دارى ، و تو را به شتر چه كار؟ (تو كه شتر نيستى تا تو را نيز به بيگارى بگيرند.))
روباه گفت : خاموش باش كه اگر افراد حسود از روى غرض ورزى اشاره به من كنند و بگويند اين شتر است (نه روباه ) و در نتيجه گرفتار شوم ، چه كسى در فكر من است تا مرا نجات دهد و تا از عراق ، ترياق (پادزهر) بياورند، مارگزيده خواهد مرد.
اى رفيق ! (با توجه به حكايت روباه ) به تو مى گويم كه تو قطعا داراى دانش و دين و تقوا هستى و امانتدار مى باشى ، ولى حسودان عيبجو در كمين هستند، اگر با سخن چينى هاى خود، تو را به عنوان خائن در نزد شاه جلوه دهند، آيا هنگام سرزنش شاه ، مى توانى از خود دفاع كنى و فرصت دفاع به تو خواهند داد؟ بنابراين مصلحت آن است كه زندگى را با قناعت بگذرانى و رياست را ترك كنى .به دريا در منافع بى شمار است
اگر خواهى ، سلامت در كنار است (74)
دوستم حرفهاى مرا گوش كرد، ولى ناراحت شد و چهره اش را درهم كشيد و سخنان رنج آور گفت : ((اين چه عقل و شعور و تدبير است . سخن حكيمان تحقق يافت كه مى گويند: ((دوستان در زندان به كار آيند، كه بر سفره ، همه دشمنان ، دوست نمايند.)) (75)دوست مشمار آنكه در نعمت زند
لاف يارى و برادر خواندگى
دوست آن دانم كه گيرد دست دوست
در پريشان حالى و درماندگى
ديدم كه از نصيحت من آزرده خاطر شده و آن را نمى پذيرد. او را نزد صاحب ديوان (وزيران دارايى ) (76) كه سابقه آشنايى با او داشتم برده و وضع حال و شايستگى او را به عرض وى رساندم ، صاحب ديوان او را سرپرست كار سبكى كرد.
مدتى از اين ماجرا گذشت ، وزير و خدمتكاران او را مردى خوش اخلاق و پاك سرشت يافتند و تدبيرش را پسنديدند. درجه و مقام عاليتر به او دادند. او همچنان ترقى كرد و به مقامى رسيد كه مقرب دربار شاه و مستشار و مورد اعتماد او گشت . من خوشحال شده و گفتم :ز كار بسته مينديش و در شكسته مدار
كه آب چشمه حيوان درون تاريكى است (77)
منشين ترش از گردش ايام كه صبر
تلخ است وليكن بر شيرين دارد(78)
سعدى در ادامه داستان مى گويد:
در همان روزها اتفاقا با كاروانى از ياران به سوى مكه براى انجام مراسم حج ، سفر كردم . همگامى كه باز گشتم همين دوستم در دو منزلى وطن (شيراز يا...) به پيشواز من آمد، ديدم ظاهرى پريشان دارد و به شكل فقيران است . پرسيدم : چرا چنين شده اى ؟ جواب داد: همان گونه كه تو گفتى ، طايفه اى بر من حسد بردند، و مرا به خيانت متهم كردند، شاه درباره اين اتهام تحقيق و بررسى نكرد و دوستان قديم و دوستان صميمى دم فروبستند و صميميت گذشته را از ياد بردند:نبينى كه پيش خداوند جاه
نيايش كنان دست بر بر نهند (79)
اگر روزگارش درآورد ز پاى
همه عالمش پاى بر سر نهند
خلاصه ، گرفتارى انواع آزارها و زندان شدن تا در اين هفته كه مژده خبر سلامت حاجيان رسيد، مرا از بند سنگين زندان آزاد كردند و شاه ملك را كه از پدرم برايم به ارث مانده بود خود مصادره نمود.
سعدى مى گويد: به او گفتم ، قبلا تو را نصيحت كردم كه : ((كار براى شاهان مانند سفر دريا، هم خطرناك است و هم سودمند، يا گنج برگيرى و يا در طلسم بميرى ، ولى نصيحت مرا نپذيرفتى .))يا زر به هر دو دست كند خواجه در كنار
يا موج ، روزى افكندش مرده بر كنار
بيش از اين مصلحت نديدم زخم درونش را با شانه سرزنش بخراشم و نمك بر آن بپاشم ، لذا به همين سخن اكتفا نمودم :ندانستى كه بينى بند بر پاى
چو در گوشت نيامد پند مردم ؟
دگر ره چون ندارى طاقت نيش
مكن انگشت در سوراخ كژدم
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
كشتى گيرى در فن كشتى گيرى قهرمان قهرمانان كشتى بود و سيصد و شصت رمز پيروزى در كشتى بر حريف را مى دانست و هر روز با بكار بردن يكى از آن رموز، كشتى مى گرفت . او به يكى از جوانان علاقمند بود، و سيصد و پنجاه و نه رمز پيروزى در كشتى گيرى را به او ياد داد، ولى يك رمز را به او نياموخت و در آموختن آن به او، امروز و فردا كرد.
جوان دست پرورده استاد، به خاطر جوانى و زور بازو، در فن كشتى گيرى سرآمد كشتى گيران شد، حتى يك روز در حضور پادشاه آن روزگار ادعا كرد: ((من از استاد، توانمندترم ، برترى استاد بر من از روى بزرگى و حق تربيتى است كه بر من دارد، و گرنه از نظر نيرو از او كمتر نيستم و در فن كشتى گيرى با او برابرم .))
اين سخن بر پادشاه ، گران آمد (كه شاگردى ادعاى هماوردى با استادش مى كند). به او فرمان داد تا در ميدان وسيع با استادش كشتى بگيرند.
اركان دولت و اعيان و شخصيتها و ساير تماشاچيان حاضر شدند. شاگرد و استاد به كشتى پرداختند. شاگرد جوان مانند پيل مست بر سر استاد فرود آمد و آسيبى سخت به او زد كه اگر بر كوه استوار مى زد آن را ريشه كن مى كرد.
استاد ديد آن جوان از نظر نيرو بر او برترى دارد، همان رمزى را كه به شاگردش نياموخته بود، بكار برد و آن چنان بر شاگرد چيره گشت كه او را از زمين جدا كرد و بر بالاى سرش برد و بر زمين فرو كوفت ، و جوان نتوانست اين ضربه فنى را از خود دفع كند.
فرياد شور و شوق از طرفداران استاد برخاست . شاه دستور داد جايزه كلانى به استاد دادند و شاگرد را مورد سرزنش قرار داد كه : چرا با استاد پرورده خود ادعاى رقابت كردى و سپس نتوانستى از عهده آن برآيى ؟!
شاگرد گفت : ((اى شاه ! استاد در ميدان كشتى ، به خاطر زورمندى بر من چيره نشد، بلكه او به خاطر علم و رمزى كه آن را به من نياموخته بود و در همه عمر آن را از من دريغ داشت ، بر من چيره شد. (او با زور علم بر من غالب گرديد نه با زور تن .)
پادشاه گفت : به خاطر همين ، هوشمندان زيرك گفته اند: ((دوست را چندان قوت نده كه اگر دشمنى كند، توانايى آن را داشته باشد، آيا نشنيده اى سخن آن استادى را كه شاگرد دست پروده اش ، جفا و بى مهرى ديد، به او گفت :يا وفا خود نبود در عالم
يا مگر كس در اين زمانه نكرد
كس نياموخت علم تير از من
كه مرا عاقبت نشانه نكرد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
(ذوالنون مصرى در قرن سوم مى زيست و از عرفاى آن عصر بود. بعضى او را از شاگردان مالك بن انس مى دانند) يكى از وزيران نزد او رفت و از همت و خود گفت : ((روز و شب به خدمت شاه اشتغال دارم و به خير او اميدوار مى باشم و از مجازاتش هراسان هستم . ))
ذوالنون با شنيدن اين سخن گريه كرد و گفت : اگر من خداوند متعال را اين گونه مى پرستيدم كه تو شاه را مى پرستى ، يكى از صديقان (افراد بسيار راستين و راستگو )مى شدم .گرنه اميد و بيم راحت و رنج
پاى درويش بر فلك بودى
ور وزير از خدا بترسيدى
همچنان كز ملك ، ملك بودى
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
فقيرى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از كنار او گذشت . آن فقير بر اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نكرد.(110)
پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت ، از آن فقير وارسته رنجيده خاطر شد و گفت : ((اين گروه خرقه پوشان (لباس پروصله پوش ) همچون جانوران بى معرفتند كه از آدميت بى بهره مى باشند.))
وزير نزديك فقير آمد و گفت : ((اى جوانمرد! سلطان روى زمين از كنار تو گذر كرد، چرا به او احترام نكردى و شرط ادب را در برابرش بجا نياوردى ؟))
فقير وارسته گفت : ((به شاه بگو از كسى توقع خدمت و احترام داشته باش كه از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نيستند.))پادشه پاسبان درويش است
گرچه رامش به فر دولت او است (111)
گوسپند از براى چوپان نيست
بلكه چوپان براى خدمت او است
يكى امروز كامران بينى
ديگرى را دل از مجاهده (112) ريش
روزكى چند باش تا بخورد
خاك مغز سر خيال انديش (113)
فرق شاهى و بندگى برخاست
چون قضاى نوشته (114) آمد پيش
گر كسى خاك مرده باز كند
ننمايد توانگر و درويش (115)
سخن آن فقير وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ، به او گفت : ((حاجتى از من بخواه تا برآورده كنم .))
فقير وارسته پاسخ داد: ((حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحمت ندهى . ))
شاه گفت : مرا نصيحت كن .
فقير وارسته گفت :درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كين دولت و ملك مى رود دست به دست
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
پادشاهى فرمان داد تا بى گناهى را اعدام كنند، )زيرا به خاطر بى اعتنايى او، بر او خشمگين شده بود.)
بى گناه گفت : ((اى شاه به خاطر خشمى كه نسبت به من دارى آزار و كشتن مرا مجوى ، زيرا اعدام من با قطع يك نفس پايان مى يابد، ولى بار گناه آن هميشه بر دوش تو خواهد ماند و سنگينى خواهد كرد.))دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه ستم بر ما كرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
پادشاه ، تحت تاثير نصيحت او قرار گرفت و از ريختن خونش منصرف شد و تحمل بار سنگين هميشگى گناه را از خود دور ساخت .
نظرات (2) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
يكى از وزيران به زير دستانش رحم و احسان مى كرد و همواره واسطه نيكى رسانى به آنها بود. از قضاى روزگار به خاطر كارى ، او مورد سرزنش و خشم شاه قرار گرفت (و زندانى شد). همه كارمندان در خلاصى و نجات او سعى مى كردند و ماءمورين زندان ، نسبت به او مهربانى مى نمودند و بزرگان مملكت به سپاسگزارى از نيكيهاى او زبان گشودند. به اين ترتيب همه به عنوان حقشناسى ، ذكر خير او مى نمودند، تا اينكه شاه او را بخشيد و آزاد كرد. يكى از صاحبدلان (اهل باطن ) از اين ماجرا آگاه شد و گفت :تا دل دوستان به دست آرى
بوستان پدر فروخته به (122)
پختن ديگ نيكخواهان را
هر چه رخت سر است سوخته به (123)
با بدانديش هم نكويى كن
دهن سگ به لقمه دوخته ب
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
نوشيروان (يكى از شاهاه معروف ساسانى )چند وزير داشت ، آنها با هم درباره يكى از كارهاى مهم كشور به مشورت پرداختند و هر يك از آنها داراى رايى بود و راءى ديگران را نمى پسنديد. بوذرجمهر(وزير برجسته انوشيروان ) راءى انوشيروان را برگزيد. وزيران در غياب شاه به بوذرجمهر گفتند: ((چرا راءى شاه را برگزيدى ؟ راءى او چه امتيازى نسبت به راءى چندين حكيم داشت ؟ ))
بوذرجمهر در پاسخ گفت : از آنجا كه نتيجه كارها و راءى ها روشن نيست و در مشيت و خواست الهى است و معلوم نيست كه آيا نتيجه ، خوب است يا بد، بنابراين موافقت با راءى شاه بهتر است ، زيرا اگر نتيجه آن بد شد، به خاطر پيروزى از شاه ، از سرزنش او ايمن باشم :خلاف راءى سلطان راءى جستن
به خون خويش باشد دست شستن
اگر خود روز را گويد: شب است اين
ببايد گفتن ، آنك ماه و پروين
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
شيادى (118) بر زلف سرش ، گيسوهايى بافت ((و خود را به شكل علويان (فرزندان على عليه السلام ) در آورد، با توجه به اينكه بافتن گيسو در آن عصر در ميان فرزندان على عليه السلام معمول بود )) او با اين كار، خود را به عنوان علوى معرفى كرد و به ميان كاروان حجاز رفت و با آنها وارد شهر شد تا به دروغ نشان دهد كه از حج آمده و حاجى است و نزد شاه رفت و قصيده اى (كه سراينده اش شاعر ديگر بود) خواند و وانمود كرد كه آن قصيده را او سروده است .(119)
شاه او را تشويق كرد و جايزه فراوان به او بخشيد.
يكى از نديمان (همنشينان ) شاه كه در آن سال از سفر دريا باز گشته بود، گفت : ((من اين شخص (شياد ) را در عيد قربان در شهر بصره ديدم . )) معلوم شد كه او به حج نرفته و حاجى نيست .
يكى از حاضران ديگر گفت : من اين شخص زا مى شناسم ، پدرش نصرانى بود و در شهر ملاطيه (كنار فرات ) مى زيست . بنابراين او علوى نيست .
قصيده او را نيز در ديوان انورى (120) يافتند، كه از آن برداشته بود و به خود نسبت مى داد.
شاه فرمان داد كه او را بزنند و سپس از آنجا تبعيد نمايند تا آن همه دروغ پياپى نگويد.
او در اين لحظه به شاه رو كرد و گفت : ((اى فرمانرواى روى زمين ، اجازه بده يك سخن ديگر به تو بگويم ، اگر راست نبود به هر مجازاتى كه فرمان دهى ، به آن سزاوار مى باشم . ))
شاه گفت : بگو ببينم آن سخن چيست ؟
شياد گفت :غريبى گرت ماست پيش آورد
دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ
اگر راست مى خواهى از من شنو
جهان ديده ، بسيار گويد دروغ (121)
شاه با شنيدن اين سخن خنديد و گفت : ((او از آغاز عمر تاكنون سخنى راست تر از اين سخن ، نگفته است . ))
آنگاه شاه دستور داد تا آنچه دلخواه آن شياد است به او ببخشند تا او با خوشى از آنجا برود.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
يكى از پسران هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) در حالى كه بسيار خشمگين بود نزد پدر آمد و گفت : ((فلان سرهنگ زاده به مادرم دشنام داد.))
هارون ، بزرگان دولت را احضار كرد و به آنها گفت : ((جزاى چنين شخصى كه فحش ناموسى داده است چيست ؟ ))
يكى گفت : جزايش ، اعدام است . ديگرى گفت : جزايش بريدن زبانش است . سومى گفت : جزايش مصادره اموال او به عنوان تاوان است . چهارمى گفت : جزايش تبعيد است .
هارون به پسرش رو كرد و گفت : اى پسر! بزرگوارى آن است كه او را عفو كنى و اگر نمى توانى ، تو نيز مادر او را دشنام بده ، ولى نه آنقدر كه انتقام از حد بگذرد، آنگاه ظلم از طرف ما باشد و ادعا از جانب او:نه مرد است آن به نزديك خردمند
كه با پيل دمان (124) پيكار جويد
بلى مرد آنكس است از روى محقيق
كه چون خشم آيدش باطل نگويد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
دو برادر بودند كه يكى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و ديگرى از كار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج كار كردن بود.
يك روز برادر توانگر به برادر زحمت كش خود گفت : ((چرا چاكرى شاه را نكنى ، تا از رنج كار كردن نجات يابى ؟ ))
برادر كارگر گفت : ((تو چرا كار نكنى تا از ذلت خدمت به شاه نجات يابى ؟ كه خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشير طلايى به كمر براى خدمت شاه است . ))به دست آهك تفته (126) كردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير
عمر گرانمايه در اين صرف شد
تا چه خورم صيف (127) و چه پوشم شتا(128)
اى شكم خيره به نانى بساز
تا نكنى پشت به خدمت دو ت
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
با گروهى از بزرگان در كشتى نشسته بودم . كشتى كوچكى پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن كشتى كوچك ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. يكى از بزرگان به كشتيبان گفت : ((اين دو نفر را از غرق نجات بده كه اگر چنين كنى ، براى هر كدام پنجاه دينار به تو مى دهم . ))
كشتيبان خود را به آب افكند و شناكنان به سراغ آنها رفت و يكى از آنها را نجات داد، ولى ديگرى غرق و هلاك شد.
به كشتيبان گفتم : لابد عمر او به سر آمده بود و باقيمانده اى نداشت ، از اين رو اين يكى نجات يافت و آن ديگر به خاطر تاءخير دستيابى تو به او، هلاك گرديد.
كشتيبان خنديد و گفت : آنچه تو گفتى قطعى است كه عمر هر كسى به سر آمد، قابل نجات نيست ، ولى علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه : ميل خاطرم به نجات اين يكى بيشتر از آن هلاك شده بود، زيرا سالها قبل ، روزى در بيابان مانده بودم ، اين شخص به سر رسيد و مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانيد، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك شده ، تازيانه اى خورده بودم .
گفتم : صدق الله ، خدا راست فرمود كه :
من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها :
كسى كه كار شايسته اى انجام دهد، سودش براى خود او است . و هر كس بدى كند به خويشتن بدى كرده است .
(فصلت / 46)تا توانى درون كس متراش
كاندر اين راه خارها باشد
كار درويش مستمند (125) برآر
كه تو را نيز كارها باشد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
شخصى نزد انوشيروان (شاه معروف ساسانى )آمد و گفت : ((مژده باد به تو كه خداوند فلان دشمن تو را از ميان برداشت و هلاك كرد.))
انوشيروان به او گفت : ((اگر خدا او را از ميان برد، آيا مرا باقى مى گذارد؟))اگر بمرد عدو (130) جاى شادمانى نيست
كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
هنگامى كه هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) بر سرزمين مصر، مسلط گرديد گفت : ((بر خلاف آن طاغوت (فرعون ) كه بر اثر غرور تسلط بر سرزمين مصر، ادعاى خدايى كرد، من اين كشور را جز به خسيس ترين غلامان نبخشم .))
از اين رو هارون غلام سياهى به نام خصيب داشت كه بسيار نادان بود، او را طلبيد و فرمانروايى كشور مصر را به او بخشيد.
گويند: آن غلام سياه به قدرى كودن بود كه گروهى از كشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند: ((پنبه كاشته بوديم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.))
غلام سياه در پاسخ گفت : ((مى خواستيد پشم بكاريد!)) (132)اگر دانش به روزى (133) در فزودى
ز نادان تنگ روزى تر نبودى
به نادانان چنان روزى رساند
كه دانا اندر آن عاجز بماند
بخت و دولت به كاردانى نيست
جز بتاءييد آسمانى نيست
او فتاده (134)است در جهان بسيار
بى تميز (135) ارجمند و عاقل خوار
كيمياگر (136) به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه يافته گنج
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
از اسكندر رومى (شاه معروف يونانى كه در سالهاى 323 تا 336 قبل از ميلاد بر جهان حكومت مى كرد و بسيارى از كشورها را فتح نمود)پرسيدند: ((چگونه كشورهاى شرق و غرب را گرفتى و فتح كردى ؟ با اينكه شاهان پيشين نسبت به تو ثروت و عمر و لشگر بيشترى داشتند، ولى نتوانستند مانند تو پيشروى كنند؟ ))
اسكندر در پاسخ گفت : ((به يارى خداوند متعال به هر كشورى كه دست يافتم ، به مردمش ستم نكردم و نام بزرگان را به بدى ياد ننمودم .))بزرگش نخوانند اهل خرد
كه نام بزرگان به زشتى برد
نظرات (1) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
كنيزكى از اهالى چين را براى يكى از شاهان به هديه آوردند.شاه در حال مستى خواست با او آميزش كند. او تمكين نكرد. شاه خشمگين شد و او را به غلام سياهى بخشيد.
آن غلام سياه به قدرى بدقيافه بود كه لب بالايش از دو طرف بينيش بالاتر آمده بود و لب پايينش به گريبانش فرو افتاده بود، آن چنان هيكلى درشت و ناهنجار داشت كه صخرالجن (137) از ديدارش مى رميد و عين القطر (138) از بوى بد بغلش مى گنديد:تو گويى تا قيامت زشترويى
بر او ختم است و بر يوسف نكويى (139)
چنانكه شوخ طبعان لطيفه گو مى گويند:شخصى نه چنان كريه منظر
كز زشتى او خبر توان داد(140)
آنكه بغلى نعوذ باالله
مردار به آفتاب مرداد
اين غلام سياه كه در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن كنيز آميزش كرد. صبح آن شب ، شاه كه از مستى بيرون آمده بود، به جستجوى كنيز پرداخت . او را نيافت . ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگين شد و فرمان داد كه غلام سياه را با كنيز محكم ببندند و بر بالاى بام كوشك ببردن و از آنجا به قعر دره گود بيفكنند.
يكى از وزيران پاك نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز كرد و گفت : ((غلام سياه بدبخت را چندان خطايى نيست كه درخور بخشش نباشد، با توجه به اينكه همه غلامان و چاكران به گذشت و لطف شاه ، خو گرفته اند. ))
شاه گفت : ((اگر غلام سياه يك شب همبسترى با كنيز را، تاءخير مى انداخت چه مى شد؟ كه اگر چنين مى كرد، من خاطر او را به عطاى بيش از قيمت كنيز، شاد مى نمودم . ))
وزير گفت : اى پادشاه روى زمين ! آيا نشنيده اى كه :تشته سوخته در چشمه روشن چو رسيد
تو مپندار كه از پيل دمان (141) انديشد
ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان
عقل باور نكند كز رمضان انديشد(142)
شاه از اين لطيفه فرح بخش وزير، خوشش آمد و به او گفت : ((اكنون غلام سياه را بخشيدم ، ولى كنيزك را چه كنم ؟ ))
وزيرگفت : كنيزك را نيز به غلام سياه ببخش ، زيرا نيم خورده او شايسته و سزاوار او است .هرگز آن را به دستى مپسند
كه رود جاى ناپسنديده
تشنه را دل نخواهد آب زلال
نيم خورده دهان گنديده
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
يكى از بزرگان از پارسايى پرسيد: ((نظر تو در مورد فلان عابد چيست كه مردم درباره او سخنها مى گويند و در غياب او از او عيبجويى مى كنند؟ ))
پارسا گفت : در ظاهر او عيبى نمى بينم و در مورد باطنش نيز آگاهى ندارم .هر كه را، جامه پارسا بينى
پارسا دان و نيك مرد انگار
ور ندانى كه در نهانش چيست
محتسب را درون خانه چكار؟
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
گروهى از حكيمان فرزانه به درگاه انوشيروان آمدند و درباره موضوع مهمى به گفتگو پرداختند، ولى بوذرجمهر(بزرگمهر)كه برجسته ترين فرد حكيمان بود، خاموشى نشسته بود حرفى نمى زد.
حاضران به او گفتند: ((چرا در اين بحث و گفتگو با ما سخن نمى گويى ؟ ))
بوذرجمهر پاسخ داد: وزيران همانند پزشكان هستند، پزشك جز به بيمار دارو ندهد وقتى كه من مى بينم راءى شما درست است ، سخن گفتن درباره آن ، از حكمت و راستكارى دور است :چو كارى بى فضول من بر آيد
مرا در وى سخن گفتن نشايد(131)
و گر بينم كه نابينا و چاه است
اگر خاموش بنشينم گناه است
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
شنيدم پارساى فقيرى از شدت فقر، در رنج دشوار بود، و پى در پى لباسش را پاره پاره مى دوخت ، و براى آرامش دل مى گفت :به نان قناعت كنيم و جامه دلق (236)
كه بار محنت خود به ، كه بار منت خلق
شخصى به او گفت : ((چرا در اينجا نشسته اى ، مگر نمى دانى كه در شهر رادمرد بزرگوار و بخشنده اى هست كه همت براى خدمت به آزادگان بسته ، و جوياى خشنودى دردمندان است . برخيز و نزد او برو و ماجراى وضع خود را براى او بيان كن ، كه اگر او از وضع تو آگاه شود، با كمال احترام و رعايت عزت تو، به تو نان و لباس نو خواهد داد و تو را خرسند خواهد كرد.))
پارسا گفت : ((خاموش باش ! كه در پستى ، مردن به ، كه حاجت نزد كسى بردن ))همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر
كز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پايمردى همسايه در بهشت
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
عصر پيامبر صلى الله عليه و آله بود، يكى از شاهان غير عرب ، پزشك حاذقى را به محضر رسول خدا در مدينه فرستاد (تا به درمان بيماران آن ديار بپردازد ) آن پزشك يك سال در آنجا ماند، ولى (بخاطر نبودن بيمار) كسى براى درمان بيمارى خود نزد او نرفت ، و درخواست معالجه از او نكرد.
پزشك نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گله كرد كه من براى درمان ياران به اينجا آمده ام ، ولى در اين مدت ، كسى به من توجه نكرد، تا خدمتى را كه بر عهده من است انجام دهم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: ((اين مردم (مسلمان )در زندگى شيوه اى دارند كه تا اشتها به غذا بر آنها غالب نشود، غذا نمى خورند، و وقتى كه مشغول غذا خوردن شدند تا اشتها دارند و هنوز سير نشده اند، دست از غذا بر مى دارند.)) (از اين بو همواره سلامت و تندرست هستند و نياز به مراجعه به طبيب ندارند.)
پزشك گفت : راز مطلب را يافتم ، همين شيوه موجب تنگدستى آنها شده است ، خاضعانه به پيامبر صلى الله عليه و آله احترام كرد، و از محضرش رفت .سخن آنگه كند حكيم آغاز
يا سر انگشت سوى لقمه دراز
كه ز ناگفتنش خلل زايد
يا ز ناخوردنش به جان آيد
لاجرم حكمتش بود گفتار
خوردش تندرستى آرد بار
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
((اردشير بابكان )) (مؤ سس سلسله پادشاهان ساسانى ، كه از سال 224 تا 241 ميلادى پادشاه نمود) از طبيبان عرب پرسيد: ((روزى بايد چه اندازه غذا خورد؟ ))
طبيب عرب : به اندازه صد درهم (معادل وزن 48 جو)كافى است .
اردشير: اين اندازه ، چه نيرويى به انسان مى دهد؟
طبيب عرب : اين مقدار غذا، براى استوارى و حركت و حمل تو كافى است ، ولى اگر بيش از اين بخورى تو بايد حمال آن باشى !خوردن براى زيستن و ذكر كردن است
تو معتقد كه (239) زيستن از بهر خوردن است
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
دو پارسا از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند، يكى از آنها ضعيف بود و هر دو شب ، يكبار غذا مى خورد، ديگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاى روزگار در كنار شهرى به اتهام اينكه جاسوسى دشمن هستند، دستگير شدند، و هر دو را در خانه اى زندانى نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند، بعد از دو هفته معلوم شد كه جاسوس نيستند و بى گناهند. در را گشودند، ديدند قوى مرده ، ولى ضعيف زنده مانده است ، مردم در اين مورد تعجب نمودند كه چرا قوى مرده است ؟!
طبيب فرزانه اى به آنها گفت : اگر ضعيف مى مرد باعث تعجب بود، زيرا مرگ قوى از اين رو بود كه پرخور بود، و در اين چهارده روز، طاقت بى غذايى نياورد و مرد، ولى آن ضعيف كم خور بود، مطابق عادت خود صبر كرد و سلامت ماند.چو كم خوردن طبيعت شد (240) كسى را
چو سختى پيشش آيد سهل گيرد
وگر تن پرور است اندر فراخى
چو تنگى بيند از سختى بميرد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
در شهر ((واسط )) (بين كوفه و بصره ) چند نفر پارسا از بقالى نسيه برده بودند و مبلغى بدهكار او بودند. بقال پى در پى از آنها مى خواست كه بدهكارى خود را بپردازند، و با آنها برخورد خشن مى كرد و با سخنان دشت ، حق خود را مطالبه مى نمود، آنها از خشونتهاى بقال ناراحت بودند، ولى بر اثر تهيدستى چاره اى جز صبر و تحمل نداشتند. در اين ميان ، صاحبدلى گفت : ((وعده دادن نفس به غذا آسانتر از وعده دادن پول به بقال است )) (يعنى به شكم خود در مورد غذا وعده امروز و فردا بده ، و خود را بدهكار بقال ننما، كه وعده به شكم آسان است و وعده به بقال سخت مى باشد.)ترك احسان خواجه اوليتر
كاحتمال جفاى بوابان
به تمناى گوشت ، مردن به
كه تقاضاى زشت قصابان
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
يكى از حكيمان فرزانه ، همواره به پسرش نصيحت مى كرد كه : ((غذاى زياد نخور، زيرا سيرى موجب رنجورى است .))
پسرش در جواب او مى گفت : اى پدر! گرسنگى گشته شدن (يا يك نوع مرگ ) است . مگر نشنيده اى كه لطيفه گوها گفته اند: ((با سيرى مردن بهتر از گرسنگى كشيدن است . ))
حكيم گفت : اندازه نگهدار، كه خداوند مى فرمايد:
كلوا واشربو و لا تسرفوا:
(اعراف / 30 )
بخوريد و بنوشيد، ولى اسراف و زياده روى نكنيد.نه چندان بخور كز دهانت برآيد
نه چندان كه از ضعف ، جانت برآيد
با آنكه در وجود، طعام است عيش نفس (241)
رنج آورد طعام كه بيش از قدر (242) بود
گر گلشكر خورى به تكلف ، زيان كند
ور نان خشك دير خورى گلشكر بود(243)
از رنجور و ناتوانى پرسيدند: دلت چه مى خواهد؟ در پاسخ گفت : ((آن را خواهم كه دلم چيزى را نخواهد.))معده چو كج گشت و شكم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
يكى از علما، عيالوار بود و از اين رو خرج بسيار داشت ، ولى درآمدش اندك بود، ماجرا را به يكى از بزرگان ثروتمند كه ارادت بسيار به آن عالم داشت ، بيان كرد، آن ثروتمند بزرگ ، چهره در هم كشيد، و از سؤ ال آن عالم خوشش نيامد.ز بخت روى (248) ترش كرده پيش يار عزيز
مرو كه عيش بر او نيز تلخ گردانى
به حاجتى كه روى تازه روى و خندان رو
فرو نبندد كار گشاده پيشانى (249)
آن ثروتمند بزرگ ، كمى بر جيره اى كه به عالم مى داد افزود، ولى از اخلاص او به آن عالم بسيار كاسته شد، پس از چند روز، وقتى كه عالم آن محبت قبلى را از آن ثروتمند نديد، گفت :نانم افزود آبرويم كاست
بينوايى به از مذلت خواست
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
جوانمردى در جنگ با سپاه تاتار (در زمينى از تركمنستان ) به زخمى شديد مبتلا شد، شخصى به او گفت : ((فلان بازرگان ، نوشداروى شفابخش دارد، اگر از او اين دارو را بخواهى ، از دادن آن دارو، مضايقه نمى نمايد.))
نظر به اينكه آن بازرگان بخل معروف بود بطورى كه :گر بجاى نانش اندر سفره بودى آفتاب
تا قيامت روز روشن ، كس نديدى در جهان
جوانمرد گفت : اگر من آن نوشدارو را از آن بازرگان بخواهم ، چند صورت دارد، يا مى دهد، يا نمى دهد، و اگر داد، يا در فروختن دارو منفعت كند و يا منفعت نكند، به هر حال (يا آنهمه احتمال )نوشداروى او كه بخيل است ، زهر كشنده خواهد بود:هرچه از دو نان به منت خواستى
در تن افزودى و از جان كاستى (246)
حكيمان فرزانه گفته اند: اگر آب حيات (زندگى جاودان ) را به بهاى آبرو و شرف بدهند، حكيم آن را نخرد، چرا كه بيمارى مرگ از زندگى ذليلانه ، خوشتر است .اگر حنظل (247) خورى از دست خوشخو
به از شيرينى از دست ترشروى
نظرات (1) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز جمعه 6 آذر 1388 |
در آغاز جوانى چنانكه پيش آيد و مى دانى ، به زيبارويى دل بسته بودم و عشق نهانى به او داشتم ، زيرا حنجره اى خوش آوا و جمالى چون ماه چهارده داشت .آنكه نبات عارضش آب حيات مى خورد
در شكرش نگه كند هر كه نبات مى خورد(347)
از روى اتفاق ، كارى ناموزون از او ديدم ، بدم آمد، پيوند با او را بريدم و دل از مهرش كندم و گفتم :برو هر چه مى بايدت پيش گير
سر ما ندارى سر خويش گير
شنيدم مى رفت و مى گفت :شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نكاهد
او به سفرى طولانى رفت ، پريشانى فراق او دلم را رنجانيد و در روانم اثر تلخى گذاشت .بازى آى و مرا بكش كه پيشت مردن
خوشتر كه پس از تو زندگانى كردن
شكر و سپاس خدا را كه پس از مدتى بازگشت ، ولى چه بازگشتى ؟ كه : حلق خوش آوايش كه گويى حنجره حضرت داوود دگرگون گشته بود، و سرمايه زيباى يوسف نماى او تباه شده و سيب چانه اش (بر اثر روييدن مو) گرد گرفته و از زيباييش كاسته بود، توقع داشت كه از او استقبال گرم كنم ، ولى از او كنار كشيدم و گفتم :آن روز كه خط شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندى
امروز بيامدى به صلحش
كش ضمه و فتحه بر نشاندى (348)
تازه بهارا! ورقت زرد شد
ديگ منه كآتش ما سرد شد
چند خرامى و تكبر كنى
دولت پارينه (349) تصور كنى ؟
پيش كسى رو كه طلبكار تو است
ناز بر آن كن كه خريدار تو است
سبزه در باغ گفته اند خوش است
داند آن كس كه اين سخن گويد
يعنى از روى نيكوان خط سبز
دل عشاق بيشتر جويد
بوستان تو گند نازايست (350)
بس كه بر مى كنى و مى رويد
گر صبر كنى ور نكنى موى بناگوش (351)
اين دولت ايام نكويى (352) به سر آيد
گر دست به جان داشتمى همچو تو بر ريش (353)
نگذاشتمى تا به قيامت كه برآيد
سؤ ال كردم و گفتم : جمال روى تو را
چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشيده است ؟
جواب داد ندانم چه بود رويم را
مگر به ماتم حسنم سياه پوشيده است
(آرى دنيا در حال تغيير است ، زيبايى چهره در نوجوانى ، پس از مدتى با روييدن موى صورت ، تغيير مى يابد، و چون مورچگان سياه در كنار هم ، صفحه سفيد چهره را سياه مى سازد.)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 9:08 AM - روز چهارشنبه 4 آذر 1388 |
شخصى از يكى از عربهاى غير خالص بغداد پرسيد: ((در باره نوجوانانى كه هنوز در چهره آنها مو روييده نشده چه نظر دارى ؟ ))
لا خير فيهم مادام احدهم لطيفا بتخاشن ، فاذا خشن يتلاطف .
خيرى در آنها نيست ، زيرا تا هنگامى كه نازك اندامند، تندخويى كنند، و وقتى كه سخت انداز و درشت شدند، نرمخويى نمايند.امرد آنگه كه خوب و شيرين است
تلخ گفتار و تند خوى بود
چون به ريش آمد و به لعنت شد
مردم آمير و مهرجوى بود
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 9:08 AM - روز چهارشنبه 4 آذر 1388 |
*** جديد ترين ارسال هاي انجمن استخدامي اتاق آبي *** *
==> در صورت تمايل در انجمن استخدامي
*اتاق آبي عضو شويد. <== |
استفاده از مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع مجاز است.