پلاك

لذت کار

http://www.pelak.rasekhblog.com

گرماي 40 درجه ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما، توي پادگان دزفول بيرون از چادرها و سنگرها پرنده‏اي پر نمي‏زد.

همگي در حال استراحت بوديم. گه‏گاه از بيرون صدايي مي‏آمد و چرتم را بر هم مي‏زد. حس مي‏کردم صدايي مثل صداي برخورد قوطي کنسرو و کمپوتي است که مي‏آيد. يکي دو بار بي‏خيال شدم؛ اما صدا قطع نشد. بظر مي‏آمد که کسي به اين قوطي‏ها لگد مي‏زند يا پرتشان مي‏کند که اين صداها مي‏آيد. رفتم بيرون، هيچ کس نبود. برگشتم داخل چادر، باز همان صدا آمد. 

http://www.pelak.rasekhblog.com

کنجکاو شدم و به کمين نشستم که بالاخره ته و توي قضيه را در بيارم. ديدم يکي در ميان چادرها مي‏گردد و قوطي‏هاي کنسرو و کمپوت را که به شکل آشغال در محوطه ريخته شده است، يک جا جمع مي‏کند و بعد مي‏برد در چاله‏اي پشت خاکريز دفنشان مي‏کند سرش به کار خودش گرم بود. انگار که از اين لذت مي‏برد. چادر ما که رسيد ديدم آقا مهدي باکري است...

منبع: کتاب آشنايي ها ( مجموعه خاطرات شهید باکری )

http://www.pelak.rasekhblog.com

تاریخ : شنبه 30 آبان 1388  ساعت: 10:30 PM
ادامه مطلب

نقشه عملیات امام علی (ع)

برای اولین بار در دنیای اینترنت نقشه عملیاتی از دفاع مقدس قرار می گیرد که انشاءالله مورد رضایت شما عزیزان واقع شود.

در تصاویر زیر هم نقشه عملیات امام علی (ع)  و هم آمار عملیات امام علی (ع) آورده شده است. برای بزرگ شدن تصویر روی آن کلیک کنید.

http://www.pelak.rasekhblog.com

http://www.pelak.rasekhblog.com

تاریخ : چهارشنبه 27 آبان 1388  ساعت: 10:46 PM
ادامه مطلب

زندگی نامه سردار خیبرشکن «مهدی زین الدین »

همان طور که مطلع هستید بیست و ششم آبان ماه شهادت مهدی زین الدین فرمانده لشكر 17 علی بن ابیطالب (ع) می باشد به همین مناسبت زندگی نامه این شهید بزرگوار در روز شهادتش در وبلاگ پلاک قرار می گیرد.

اشاره

بگذار جاودانگی شهیدان عشق را که در قربانگاه ها به شهادت ایستادند، ما نیز شاهد شویم که شهیدان پیام خویش را سرخ سرخ در سینه های ما نگاشتند. چه کسی کربلای سالار ما، حسین علیه السلام را دوباره به پا کرد؟ لحظه هایی که زبان در کلام ماندمان قادر به اعتراض نبود، و شرافت و تقوی، شعور و غیرتمان به غارت می رفت، کدامین تن در ظهر بلوغ و عصیان سرخی عاشورا را به چشمان بی نورمان تاباند و جز شهید چه کسی باور کرد، که زندگی در غلظت سیاه شب تنها فریب خویش است.

زندگی نامه شهید

شهید زین الدین در مهرماه 1338 در تهران متولد شد. هنگامی که متولد شد مسؤولیت مادر او در تربیت و پرورش این فرزند، بیش از پیش شد و این معلم قرآن فرزندش را با آیه آیه کتاب عشق پروراند، از کودکی، قرآن را یاد گرفت. در 5 سالگی به دلیل فعالیت های مبارزاتی پدرش به همراه خانواده به خرم آباد مهاجرت نمود.

از کودکی دارای نبوغ فکری بسیار بالا بود. در جوانی علاوه بر کار و تلاش در کنار پدرش در بیش تر فعالیت های فرهنگی - دینی شرکت می کرد.

فعالیت های سیاسی شهید

فعالیت سیاسی او از زمانی آغاز شد که آیت الله مدنی به خرم آباد تبعید شد. مهدی به شدت جذب ایشان شد و در خدمت او بود و در آنجا شکل سیاست و مبارزه را آموخت. در همان سنین جوانی که به دبیرستان می رفت حزب رستاخیز تشکیل شد و در تمام خرم آباد دو جوان پیدا شدند که عضویت این حزب را نپذیرفتند. یکی از از این دو جوان آقا مهدی بود. بر این اساس آقامهدی از مدرسه اخراج شد. پس از مدتی به همراه خانواده به قم آمد و به واسطه فعالیت های سیاسی، پدرش روانه زندان شد. این در حالی بود که آقامهدی در دبیرستان امام صادق علیه السلام قم به تحصیل مشغول بود، پس از پایان تحصیلات و همزمان با تبعید پدرش به سقز، در کنکور شرکت نمود و در دانشگاه شیراز با رتبه چهارم قبول شد.

پس از پیروزی انقلاب وارد جهادسازندگی و سپس وارد سپاه شد.

جنگ کردستان که شروع شد به همراه دوستان داوطلبانه به کردستان رفت و از اتوبوسی که آنان را برده بود، تنها شش نفرشان بازگشتند و بقیه دوستان به شهادت رسیدند. در آغاز طوفان ها و بحران های انقلاب در قم در سن 20 سالگی مسؤول اطلاعات سپاه شد و با زکاوت و درایت فتنه خلق مسلمان را در شهر قم خاموش نمود.

با آغاز جنگ پس از دیدن دوره های نظامی به منطقه اعزام شد. پس از مدتی به فرماندهی اطلاعات سپاه دزفول برگزیده شد. آقامهدی یکی از عناصر فعال و کارآمد اطلاعات عملیات قرارگاه بود.

چگونگی شکل گیری لشگر همیشه پیروز علی بن ابیطالب علیه السلام

سخن از لشگری است که به نام مقدس «علی بن ابیطالب علیه السلام » مفتخر می باشد و در دامان خود دلاورمردان بسیاری را پرورانده است.

پس از مدتی شهید زین الدین در سن 23 سالگی فرمانده تیپ 17 علی بن ابیطالب علیه السلام شد. اندکی نگذشته بود که آقامهدی، مدیریت و فرماندهی قوی خود را در عملیات رمضان به نمایش گذاشت. در عملیات محرم، آقا مهدی به عنوان یکی از لایق ترین فرماندهان وارد عملیات شد.

پس از مدتی تیپ 17 به لشگر ارتقا یافت و آقامهدی فرمانده این لشگر شد. عملیات های "والفجر" که سپری شدند، زمزمه آزادسازی جزایر مجنون برخاست. آقا مهدی به عنوان طراح و برنامه ریز اصلی عملیات وارد عمل شد. نبرد خیبر آغاز شد و مهدی دلاور، سرافراز و سربلند از جزایر مجنون بیرون آمد و دشمن مایوس و ناتوان از فرمانده جوان 23 ساله ای که باعث شکستش شده بود، با عنوان «خیبرشکن » نام می برد. تا آنجا که به گفته فرماندهان عالی رتبه جنگ، آقا مهدی نخستین کسی بود که طلسم نبرد روز را شکست.

این لشگر در تب و تاب نبرد قهرمانانه با خصم زبون، قدرتمند وارد عرصه پیکار شد و از این نقطه، پای در راهی طولانی و پر مخاطره نهاد. به برکت خون شهدایش و با استواری رزمندگان از جان گذشته اش، در لحظات حساس و سرنوشت ساز، به شایستگی ماموریت خود را به انجام رسانید و به عنوان لشگری خطشکن در عملیات های "والفجر مقدماتی، والفجر 3، والفجر 4 و خیبر" و... پیروزی های افتخارآفرینی را به دست آورد و تا آخرین لحظات جنگ راه روشن دفاع و مقاومت را ادامه داد.

شهید از زبان همسر شهید

برخورد اولی که با ایشان داشتم، تمام مسائل را برای من گفته بود. او می گفت: «انتهای راه من شهادت است. اگر جنگ هم تمام شود و من شهید نشوم هرکجا که جنگ حق علیه باطل باشد، آنجا می روم تا شهید شوم.» مشکلات نبودن در خانه را چون قبلا برایم گفته بود، پذیرش و تحمل آن برای من راحت بود. برای این که سراپا محبت بود. دوست داشت همه از دستش راضی باشند. با این وجود هیچ گونه وابستگی به خانه نداشت.»

http://www.pelak.rasekhblog.com

شهید، به روایت یاران

در این جا یک پرسش مطرح است که چگونه آقامهدی موفق شد به این موقعیت عالی دست یابد و روشن گرداند و ما را بیش از پیش با این چهره درخشان جنگ آشنا سازد. در این جا نگاهی داریم به سجایای اخلاقی شهید از زبان یاران و همرزمان شهید:

«این سردار عزیز را باید در قلب بسیجی ها و پاسداران لشگر 17 جست وجو کرد. نیروهای زیر دستش به ایشان عشق می ورزیدند و هنوز هم آثار این رابطه نزدیک و قلبی که یک فرمانده باید با رزمنده داشته باشد، در روح و قلب افراد لشگر مشهود است.» (سردار احمد فتوحی)

آقامهدی به خوبی می دانست که اگر فرمانده، ذره ای پای بلرزاند و خود را ببازد، نیروهایش تمام توان و استقامت خویش را از دست می دهند، این روحیه آقا مهدی باعث می شد که وظیفه ای مضاعف را بر دوش خود احساس کند.

«ما کمتر دیدیم که ایشان در پذیرش مسؤولیت و ماموریت، روحیه منفی پیدا کند. در ماموریت های رزمی استقامت و قاومت خوبی داشت و همین روحیه موجب می شد که یگان تحت فرماندهی اش نیز به همین استقامت و مقاومت دست پیدا کند.» (سپهبد شهید علی صیاد شیرازی)

عاملی که موجب شد محبت آقامهدی را در دل ها گستراند شخصیت پرجاذبه او بود. ایشان به دور از هرگونه ریا و در کمال صداقت و پاکی، طوری رفتار می کرد که دیگران خواسته و ناخواسته به حوزه نفوذ و دوستی او کشیده می شدند. هرگز در پی تشریفات و در بند ظواهر نبود. به راحتی و بی تکلف سخن می گفت. هرگز کسی را به دلیل ضعف هایش در کار، از خود دور نمی کرد.

«اگر می دید که یک نیرویی مدیریتش ضعیف است، او را طرد نمی کرد، می آورد پیش خودش. یک مدتی در فرماندهی می آورد و به او راه و رسم کار و آن چیزهایی را که باید بیاموزد، می آموخت. بعد دوباره در جایی مناسب از همان نیرو استفاده می کرد. در این چند سال ما ندیدیم که ایشان کسی را طرد کند.» (خاطره ای از یک رزمنده)

برخورد خوش و چهره خندان او زبانزد خاص و عام بود. کسانی که در طول سال های حضورش در جنگ، او را در لحظات سخت و طاقت فرسا همراهی کرده اند هرگز به یاد ندارند که با وجود موقعیت فرماندهی، خشمگین شود.

«اولین برخوردی که با او داشتم و نظر من را جلب کرد; حسن اخلاق و ویژگی های اخلاقی ایشان بود. به نظر من همانطور که خداوند به پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله می گوید به خاطر حسن خلق توست که ما آن ها را گرد تو جمع کرده ایم. این اخلاق حسنه شهید زین الدین بود که محور ارتباطات و بسیج نیروهای لشگر بود.» (سردار استکی)

شهید زین الدین از خلوص ایمان در قلب و تقوای الهی در میدان عمل برخوردار بود. پای تقوا که به میان می آید، شاهد ماجرا کس دیگری است. او که نیک و بد اعمال آگاه است و «انما یتقبل الله من المتقین » (مائده:27) را فرموده است. آقا مهدی پیش از همه به دریافت این نشان و افتخار و قبولی نائل آمد. آنجا که جان را نیز بر سر رضای دوست نهاد.

از ویژگی های شهید زین الدین عارفی متعبد، خداجو و خداترس بود.

«برادر مهدی زین الدین فرماندهی بود که مقبول مولای متقیان «زهاد فی اللیل و اسد فی النهار» بود. برادری مؤمن و متعبد بود.» (سرلشگر سیدرحیم صفوی)

روحی که با دعا و عبادت پیوند خورده باشد، آن چنان زیبا و ستودنی می گردد که چون شمع، پروانه صفتان را به گرد خویش می خواند. هرگاه زبان به دعا می گشود جز مهر معبود چیزی نمی گفت:

«بار الها، چه در پیروزی و چه در شکست، قلب های ما متوجه توست، خدایا این قلب های شیفته خودت و شیفته حسینت و شیفه اولیاات و شهدایت را از بلایا و خبایث دنیایی پاک گردان.» (از نیایش های شهید زین الدین)

عروج عاشقانه

در آذرماه 1363 در یکی از ماموریت ها در منطقه غرب در کنار برادرش هنگامی که با ماشین راهی منطقه بودند به یکی از کمین های دشمن برخورد می کنند. پس از اصابت موشک آر. پی. جی به سقف ماشین، مجید به شهادت رسیده و مهدی از ماشین پیاده شده و به دنبال پناهگاهی حرکت می کند که از پشت مورد اصابت رگبار گلوله قرار گرفته و به شهادت می رسد. آقا مهدی، در 17 آذر ماه 1363 به آرزوی خود رسید و فردای آن روز وقتی صاعقه وحشت زای خبر پرکشیدن او را به بچه های لشگر عشق دادند، همه شانه های ستبرشان لرزید و باران در باران چشم های بهاری آنان را خیس از اشک کرد.

خطبه های زینب گونه مادر شهید

همه کسانی که روز تشییع پیکر پاک این دو برادر قهرمان را به یاد دارند، می دانند که سخنان این مادر در آن روز، چه شوری آفرید و چه غوغایی به پا کرد و این حماسه آفرینی، حکایت همه مادران و زنان سرزمین خونرنگ ماست که نام و یاد راهی که زینب برگزید همیشه فراروی خود قرار داده اند.

«... شما را قسم به خون همه شهیدان و این دو جگر گوشه من، استقامت داشته باشید و در همه مراحل و سختی ها، ایستادگی کنید و راه این شهیدان را ادامه بدهید. نگذارید خونشان هدر رود. این رهبر بزرگ و نستوه را تنها نگذارید، این تکیه کلام مهدی بود.

... ای لشگر علی بن ابیطالب علیه السلام هر کجا هستید، پیام مادر مهدی را بشنوید "فلاخوف علیهم و لا هم یحزنون" خوف شما را نگیرد. هرگز محزون نشوید حرکت کنید; حرکتی حسینی، حماسه سرایی کنید، هدف مقدس را دنبال کنید از حرکت باز نایستید، مهدی و آقای او مهدی صاحب الزمان (عج) را خشنود سازید. می دانید که او همیشه به رزم و جهاد دعوت می کرد. انقلابمان را تنها نگذارید و آن را ادامه دهید.

من آرزو می کنم، کاش به تعداد رگ های بدنم پسر داشتم و در راه اسلام می دادم و با خون آن ها درخت اسلام را آبیاری می کردم. السلام علیک یا ابا عبدالله.»

«هرگز مفقودین و شهدایمان را فراموش نخواهیم کرد. خاطره عزیزان ما هرگز از یاد شما نخواهد رفت چون ما در صحنه های پیکار با هم بودیم و هیچ وقت نمی توانیم قلبا همدیگر را فراموش کنیم. یاد آنهاست که به ما همت، غیرت و جوانمردی می دهد که بتوانیم بیش تر از پیش بجنگیم.»

این جملات شهید زین الدین که با شهیدان پیش از خود پیمان بست، همیشه در گوش رزمندگان باقی ماند و چه پرشکوه و جاودانه، آنان نیز به این پیمان با فرمانده شهید خود وفادار ماندند.

کلام آخر

آری، اگر همه چیز در این عالم خاکی خلاصه می شد و بس، شاید حتی اثری از این شهید عزیز بر سنگ هم باقی نمانده بود; اما حقیقت دیگری نیز وجود دارد، حقیقتی که آیه مبارکه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا» آن را جاودانه کرده است و برای همیشه.

آری زین الدین ها راه خدا را زنده و جاوید نگه داشته اند و یاد آن ها را پاینده و ماندگار. پس بیایید به همچون سرداران و فاتحان قله های معنویت اقتدا کنیم تا در عالم محشر شرمنده آنها نشویم.

منبع: سایت حوزه

تاریخ : سه شنبه 26 آبان 1388  ساعت: 9:00 PM
ادامه مطلب

بيمه‏ى امام زمان (عج)

هنگامى كه براى آخرين بار، عازم جبهه بود، هر دو نفر ما مى‏دانستيم كه ديگر يكديگر را نخواهيم ديد. من نمى‏توانستم از او جدا شوم و هر دو به شدت گريه مى‏كرديم. در آن لحظات گفتم: «شما را بيمه‏ى آقا امام زمان عليه‏السلام كرده‏ام». او گفت: «اگر آقا امام حسين عليه‏السلام بخواهد، آقا امام زمان (عج) مهر تأييد مى‏زند».

http://www.pelak.rasekhblog.com

صبح وقتى كه برادر «جزمانى» به دنبال او آمد تا به جبهه بروند، دخترم كه دو سال داشت از خواب بيدار شد و او را بغل كرد و پاهاى او را گرفت و گفت: «بابا نرو، شهيد مى‏شوى‏ها». (مجله‏ى خانواده، ش 147، 15 / 6 / 77، ص 16.)

راوى: همسر شهيد

سردار شهيد مهدى خندان (فرمانده تيپ يكم لشكر 27 محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم.)

تاریخ : دوشنبه 25 آبان 1388  ساعت: 8:34 PM
ادامه مطلب

بقچه‏ي لباس

پرده‏هاي اتاقم را کشيدم تا کسي توي اتاق را نبيند. يک بقچه‏ي کوچک پهن کردم و لباس‏هايي را که احتياج داشتم، چيدم توي آن. بعد گوشه‏هايش را به هم گره زدم و گذاشتمش گوشه‏ي تاقچه. برق را خاموش کردم و خوابيدم. در فکر فردا بودم. خوابم نمي‏برد و از اين پهلو به آن پهلو غلت مي‏خوردم. به چشم‏هايم فشار آوردم تا بالاخره خوابم برد. با صداي اذان از خواب پريدم. گوشه‏ي پرده را کنار زدم. بيرون را نگاه کردم تا کسي مرا نبيند. رفتم کنار حوض آب مي‏خواستم وضو بگيرم. آب حوض يخ کرده بود. سنگي برداشتم و يک دفعه کوبيدم روي يخ حوض. شرقي صدا کرد. خودم را جمع و جور کردم و پشت حوض قايم شدم. کسي صدا را نفهميده بود. دوباره سنگ را محکم‏تر کوبيدم روي يخ. يخ شکست. دستم را فرو بردم توي آب، تا مغز استخوانم تير  کشيد

از سرما مي‏لرزيدم. وضو گرفتم و رفتم توي اتاق. نمازم را خواندم. لباس‏هايم را پوشيدم. بقچه را برداشتم و يواش يواش که کسي نفهمد از کنار ديوار رفتم به طرف دالان که يک وقت صداي پايي را شنيدم. خودم را پشت يک سبد پنهان کردم. پدرم بود مي‏خواست وضو بگيرد. اول رفت توي توالت. وقت را غنيمت شمردم و خودم را گذاشتم توي دالان، در خانه را باز کردم و پريدم توي کوچه. 

از سرما بدنم مي‏لرزيد و دندان‏هايم به هم مي‏خورد. گوش‏هايم يخ کرده بودند و نوک دماغم مي‏سوخت. در يک چشم بهم زدن خودم را رساندم وسط روستا، که ديدم ابراهيم هم دارد مي‏آيد. 

برف زمين زا سفيدپوش کرده بود. دعا مي‏خوانديم که يک وقت گرگي از توي باغ‏ها به ما حمله نکند و پاره پاره‏مان کند. تا آسفالت اصلي يک کيلومتر بايد پياده مي‏رفتيم. 

داشتيم مي‏رفتيم که صداي زوزه‏اي با صداي پارس سگي بلند شد. خودمان را جمع و جور کرديم و هر کدام سنگي برداشتيم و محکم گرفتيم توي دستمان. دويديم تا رسيديم لب جاده. جاده سوت و کور بود. هيچ ماشيني نمي‏آمد، نيم ساعتي ايستاديم که ميني‏بوسي پيدا شد. 

ميني‏بوس گرم بود. کز کرديم روي صندلي و به هم چسبيديم. هنوز گرم نشده بوديم که ماشين رسيد به جهادسازندگي. هوا گرگ و ميش بود. بعضي از بچه‏هاي ديگر هم آمده بودند. آتشي روشن کرديم و مشغول گفتگو شديم. تازه هوا روشن شده بود که آقاي کاظمي و چند نفر ديگر آمدند. 

آقاي کاظمي برگه‏اي را که نام‏هاي ما توي آن نوشته شده بود گرفته بود 

دستش و در راهرو ساختمان ايستاده بود. بچه‏ها دوروبرش را گرفته بودند و با او صحبت مي‏کردند که مشهدي غلامعلي ساکش را انداخته بود روي شانه‏اش و شلون شلون آمد به طرف ما. آقاي کاظمي، مشهدي غلامعلي را که ديد گفت: «خيلي خوب شد! آقاي رئيس هم آمد! از اين به بعد مشهدي غلامعلي هم مسؤول شماست!»

مشهدي غلامعلي آمد سلام کرد و با يکي يکي بچه‏ها دست داد و به آقاي کاظمي گفت: «آقاي کاظمي با اين‏ها مي‏خواهي بروي جبهه! بابا اين‏ها بايد حالا حالاها شير بخورند تا گنده شوند!» و بعد گوش مرا گرفت و محکم تاباند و گفت: «پدرت مي‏داند مي خواهي بروي جبهه، يا دزدکي آمده‏اي! هي جغله اگر پدرت بفهمد کله‏ات را مي‏کند!» 

غلامحسين گفت: «حالا خودت خيلي گنده‏اي که ما را مسخره مي‏کني!» 

نصرالله کلاهش را برداشت و گفت: «آقاي مسؤول عوض اين که خوشحال باشي که با ما هستي، مسخره‏مان مي‏کني!» 

داشتيم حرف مي‏زديم که ميني‏بوس آمد داخل جهاد دور زد و روبه روي ما ايستاد. 

آقاي کاظمي رفت دم در ميني‏بوس ايستاد و گفت: «حالا هجده نفر مي‏رويد و بقيه با ميني‏بوس بعدي!» هنوز حرفش تمام نشده بود که دلم هري ريخت پايين و زانوهايم لرزيد. توي دلم از خدا خواستم که من با همين ميني‏بوس بروم. اول اسم مشهدي غلامعلي را خواند و گفت: «بيا برو بالا و حواست به اين جغله‏ها باشد! گمشان نکني‏ها! مواظب باش يک وقت گربه نخوردشان!» 

نام مرا هم خواند. هجده نفر سوار ميني‏بوس شديم و به اميد خدا حرکت کرديم. يک ساعتي بود که ميني‏بوس با سرعت جاده اصفهان قم را پيش رو گرفته بود و مي‏رفت. غلامحسين و نصرالله سرهايشان را تکيه داده بودند به صندلي‏ها و خروپف مي‏کردند. راننده تخمه مي‏شکست و مي‏راند. قاسمي و رحيمي جک مي‏گفتند و بقيه مي‏خنديدند. حاج بابايي مشغول خوردن صبحانه شاهانه‏ي خود بود. من هم مشغول ذکر الهي بودم. کله‏ام را مثل مرتاض‏هاي هندي گرفته بودم و با تسبيح عهد بوقي پدرم که از توي جانمازش کش رفته بودم ذکر مي‏گفتم. خيلي هم مؤمن نبودم. آقاي کاظمي گفته بود: «ممکن است از قم برت گردانند!» من هم نذر کرده بودم تا قم دو هزار لا اله...... و پانصد تا سوره‏ي قل...... بخوانم. 

داشتم دعا مي‏خواندم که ابراهيم گفت: «هان اين قدر دعا نخوان مي‏ترسم آخرش خودت را بگذاري روي اين دعاها و ان‏شاالله چهارچرخت هوا شود!» 

اصلا نگاهش نکردم. هي دعا مي‏خواندم و هي با خداي خودم راز و نياز مي کردم. تا رسيديم به شهر مقدس قم.

منبع: کتاب اگر نامهربان بوديم و رفتيم

تاریخ : یک شنبه 24 آبان 1388  ساعت: 11:34 PM
ادامه مطلب

صفحات سایت

تعداد صفحات : 3