پلاك

نشاط شهيد بهشتى در شب حادثه

آن چنان كه دوستان بيان مى‏دارند، در روز حادثه‏ى انفجار حزب جمهورى اسلامى، دقيقه‏اى خنده از لبان او كنار نمى‏رفت. شاداب و سرحال و مصداق اين شعر اقبال بود كه گفته:

نشان مرد مؤمن با تو گويم‏

كه چون مرگش رسد خندان بميرد

در عين تبسم، گويى هاله‏اى از غم و رنج، چهره‏ى او را مى‏فشرد. غم امت اسلام و به مقصد نهايى نرسيدن انقلاب.

او طبق معمول از يكى - دو ساعت قبل از مغرب، در محل حزب حاضر مى‏شد و با اعضاى آن جلساتى داشت. مشكلات و مسائل را هم در ميان مى‏گذاشتند و به بحث و تبادل نظر مى‏پرداختند. پس از خاتمه‏ى جلسه با مسؤولان مملكت و نمايندگان مجلس دور هم جمع مى‏شدند، نماز جماعت را برقرار كرده و پس از آن به بحث مى‏پرداختند.

http://pelak.rasekhblog.com

هنگام غروب شد و مؤذن اذان گفت. دوستان دور هم جمع شده و براى برگزارى نماز جماعت آماده شدند. آن شب عده‏اى قريب صد نفر از وزرا، وكلا و شخصيت‏هاى مملكت در نماز جماعت حاضر شدند. بهشتى به نماز ايستاد؛ نماز آخرين و نماز وداع.

آن شب نماز جماعتش از همه‏ى شبها طولانى‏تر بود و اصرار بچه‏ها هم بسيار بود كه مى‏خواهيم پشت سر تو نماز بخوانيم و محل برگزارى نماز در حياط دفتر حزب بود. عكاس آمد و از آن نماز، عكسى يادگارى گرفت.

ساعت 5 / 8 بود كه نماز تمام شد؛ شهيد بهشتى پيشنهاد كرد كه زودتر به سالن بروند و آماده‏ى انجام برنامه شوند. همه برخاستند و به سالن رفتند. هر كس در گوشه‏اى و در محلى نشست و آماده‏ى استفاده از بيانات بهشتى و بحث و تبادل نظر شد.

تاریخ : شنبه 21 آذر 1388  ساعت: 9:59 PM
ادامه مطلب

بوي سيب و بوي...

بي‏آنکه به کسي اطلاع داده باشم، اعزام شدم دزفول و در گرداني که برادرم فرمانده‏اش بود، سازماندهي شدم. بعد تلفن کردم به مادرم که نگران نباشد. حالا ديگر توي گردان هم پدرم بود و هم برادرم. پدرم مسوول تدارکات گردان بود. بچه‏ها سر به سرم مي‏گذاشتند، مي‏گفتند: اينجا يک چادر بزنين و همه‏ي اهل خانواده رو هم بيارين اينجا. 

هر وقت پدرم از تدارکات چيزي به بچه‏ها نمي‏داد، مي‏آمدند پيش من و مي‏گفتند که پدرت مسوول «ندارکات!» است. 

روزهاي خوش جبهه همين طور گذشت تا اينکه کم‏کم بوي عمليات همه را به وجد آورد و مي‏رفت که روزهاي انتظار به پايان رسد. لشکر عاشورا در سال 62، به جبهه غرب - منطقه عملياتي پنجوين - عزيمت کرد و گردان ما هم در اين کاروان بود. توي خط مقدم پنجوين يک ديده‏بان بود که مي‏گفتند خيلي وقت است به مرخصي نرفته، بالاخره من را به جاي او در ديده‏باني کاشتند و او رفت مرخصي.

ترکش کوچکي هم در کتفم جا خوش کرده بود که اذيتم مي‏کرد، اما به روي خوم نمي‏آوردم. دو روز از ديده‏باني من مي‏گذشت که متوجه شدم يک نفر از دوردست‏ها مي‏آيد و به سنگرها سرکشي مي‏کند. تا نوبت من برسد دلم هزار راه رفت. چه کسي مي‏تواند باشد؟ براي چه مي‏آيد و... بالاخره آمد و رسيد به سنگر من، آقا مهدي باکري بود. مثل هميشه سرحال و بشاش، با روحيه و باوقار. تا رسيد کنار من، گفت: مولائي قارداش يورولما.

http://pelak.rasekhblog.com

انگار خستگي از تنم به در رفت. گويي سال‏هاست که ديده‏بانم. چند کلمه‏اي صحبت کرديم و بعد راهش را گرفت و رفت. پس از رفتنش متوجه شدم که در سنگرم بيسکويت و سيب گذاشته و رفته... بوي سيب،بوي آقا مهدي در سنگرم پيچيده بود. 

عمليات و الفجر چهار انجام گرفت و گردان ما که قرار بود يک دشت يا يک تپه را از دست عراقي‏ها خارج کند، توانست خيلي سريع به اهداف خود برسد. توي خط مقدم بوديم که چند روز بعدش خبر رسيد برادرت زخمي شده، وقتي رسيدم کنارش، دراز به دراز افتاده بود. از سرش ترکش خورده بود. سرش را به روي زانو گذاشتم و مشغول صحبت شديم. داشت برايم روحيه مي‏داد و سفارش مي‏کرد؛ بايد مقاومت کنيد و... يکي وارد سنگر شد و با لحن دلنشين اما قاطعانه گفت: «برادران! منتظرين آقا سيد از دستمون بره، بردارين زودتر به پشت جبهه منتقل کنين. 

سيد اژدر را روي برانکارد بردند. پدرم هم قبل از عمليات رفته بود تبريز. حالا من تنها بودم. 

وقتي آقا مهدي آمد، از من دلجويي کرد و گفت: سيد کوچک و بزرگوار! تو هم برو تبريز شايد کاري داشته باشن، به خانواده هم سلام برسان و بگو ناراحت نباشن، حال برادرت خوب مي‏شه... 

پس از اين حرف‏ها رفت. مردي که با آمدنش شور و نشاط و اميد مي‏آورد و با رفتنش آتش به دلمان مي‏زد. برگشتم تبريز. اما هنوز شيريني ديدار و تواضع آقا مهدي را در برخورد با نيروهايش فراموش نکرده بودم و هيچ وقت فراموش نمي‏کنم.

سيد ناصر مولايي 

منبع: کتاب آشنايي ها ( مجموعه خاطرات شهيد باکري )

تاریخ : دوشنبه 16 آذر 1388  ساعت: 8:46 PM
ادامه مطلب

لذت کار

http://www.pelak.rasekhblog.com

گرماي 40 درجه ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما، توي پادگان دزفول بيرون از چادرها و سنگرها پرنده‏اي پر نمي‏زد.

همگي در حال استراحت بوديم. گه‏گاه از بيرون صدايي مي‏آمد و چرتم را بر هم مي‏زد. حس مي‏کردم صدايي مثل صداي برخورد قوطي کنسرو و کمپوتي است که مي‏آيد. يکي دو بار بي‏خيال شدم؛ اما صدا قطع نشد. بظر مي‏آمد که کسي به اين قوطي‏ها لگد مي‏زند يا پرتشان مي‏کند که اين صداها مي‏آيد. رفتم بيرون، هيچ کس نبود. برگشتم داخل چادر، باز همان صدا آمد. 

http://www.pelak.rasekhblog.com

کنجکاو شدم و به کمين نشستم که بالاخره ته و توي قضيه را در بيارم. ديدم يکي در ميان چادرها مي‏گردد و قوطي‏هاي کنسرو و کمپوت را که به شکل آشغال در محوطه ريخته شده است، يک جا جمع مي‏کند و بعد مي‏برد در چاله‏اي پشت خاکريز دفنشان مي‏کند سرش به کار خودش گرم بود. انگار که از اين لذت مي‏برد. چادر ما که رسيد ديدم آقا مهدي باکري است...

منبع: کتاب آشنايي ها ( مجموعه خاطرات شهید باکری )

http://www.pelak.rasekhblog.com

تاریخ : شنبه 30 آبان 1388  ساعت: 10:30 PM
ادامه مطلب

بيمه‏ى امام زمان (عج)

هنگامى كه براى آخرين بار، عازم جبهه بود، هر دو نفر ما مى‏دانستيم كه ديگر يكديگر را نخواهيم ديد. من نمى‏توانستم از او جدا شوم و هر دو به شدت گريه مى‏كرديم. در آن لحظات گفتم: «شما را بيمه‏ى آقا امام زمان عليه‏السلام كرده‏ام». او گفت: «اگر آقا امام حسين عليه‏السلام بخواهد، آقا امام زمان (عج) مهر تأييد مى‏زند».

http://www.pelak.rasekhblog.com

صبح وقتى كه برادر «جزمانى» به دنبال او آمد تا به جبهه بروند، دخترم كه دو سال داشت از خواب بيدار شد و او را بغل كرد و پاهاى او را گرفت و گفت: «بابا نرو، شهيد مى‏شوى‏ها». (مجله‏ى خانواده، ش 147، 15 / 6 / 77، ص 16.)

راوى: همسر شهيد

سردار شهيد مهدى خندان (فرمانده تيپ يكم لشكر 27 محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم.)

تاریخ : دوشنبه 25 آبان 1388  ساعت: 8:34 PM
ادامه مطلب

لوله تانك يا کترى

در همين 'جزيره مجنون' مدتى بود كه تانكهاى عراقى مرتب سنگر ما را مى زدند. طورى كه ما هر شب سنگر مى ساختيم اما صبح خراب بود. روزى توجهم به كترى هفت ليترى كه براى چاى گرفته بوديم جلب شد. سر لوله كترى روى سنگر و به طرف دشمن بود. عراقيها به خيال اينكه لوله تانك است و لابد استتار شده آن نقطه را مى كوبيدند. كترى را كه از روى سنگر برداشتيم آتش قطع شد و يقين پيدا كرديم كه واقعا همين طور بوده است

منبع: کتاب جهاد.

تاریخ : یک شنبه 24 آبان 1388  ساعت: 11:23 PM
ادامه مطلب

صفحات سایت

تعداد صفحات : 2