پلاك

 الگويى براى رزمندگان

در زیر داستانی از زندگانی سردار شهيد سيد مهدى زين‏الدين   می آورم انشاءالله استفاده کنید.

آخرين شب جمعه‏اى بود كه با «آقا مهدى» دعاى كميل مى‏خوانديم. از اول دعا عجيب گريه مى‏كرد و امام زمان (عج) را صدا مى‏زد. نيمه‏هاى شب از خواب بيدار شد و به سجده افتاد.

http://pelak.rasekhblog.com

صبح، اذان گفت و بچه‏ها را براى نماز بيدار كرد. به امامت او نماز جماعت خوانديم. بعد از نماز هم زيارت عاشورا را زمزمه كرديم. گريه‏هاى او عجيب روى بچه‏هاى لشكر اثر گذاشت تا آن جا كه برادر « محسن رضايى » فرمانده‏ى كل سپاه مى‏گفت: «هفتاد درصد نيروهاى لشكرش اهل نماز شب بودند»

تاریخ : شنبه 19 دی 1388  ساعت: 9:14 PM
ادامه مطلب

بقچه‏ي لباس

پرده‏هاي اتاقم را کشيدم تا کسي توي اتاق را نبيند. يک بقچه‏ي کوچک پهن کردم و لباس‏هايي را که احتياج داشتم، چيدم توي آن. بعد گوشه‏هايش را به هم گره زدم و گذاشتمش گوشه‏ي تاقچه. برق را خاموش کردم و خوابيدم. در فکر فردا بودم. خوابم نمي‏برد و از اين پهلو به آن پهلو غلت مي‏خوردم. به چشم‏هايم فشار آوردم تا بالاخره خوابم برد. با صداي اذان از خواب پريدم. گوشه‏ي پرده را کنار زدم. بيرون را نگاه کردم تا کسي مرا نبيند. رفتم کنار حوض آب مي‏خواستم وضو بگيرم. آب حوض يخ کرده بود. سنگي برداشتم و يک دفعه کوبيدم روي يخ حوض. شرقي صدا کرد. خودم را جمع و جور کردم و پشت حوض قايم شدم. کسي صدا را نفهميده بود. دوباره سنگ را محکم‏تر کوبيدم روي يخ. يخ شکست. دستم را فرو بردم توي آب، تا مغز استخوانم تير  کشيد

از سرما مي‏لرزيدم. وضو گرفتم و رفتم توي اتاق. نمازم را خواندم. لباس‏هايم را پوشيدم. بقچه را برداشتم و يواش يواش که کسي نفهمد از کنار ديوار رفتم به طرف دالان که يک وقت صداي پايي را شنيدم. خودم را پشت يک سبد پنهان کردم. پدرم بود مي‏خواست وضو بگيرد. اول رفت توي توالت. وقت را غنيمت شمردم و خودم را گذاشتم توي دالان، در خانه را باز کردم و پريدم توي کوچه. 

از سرما بدنم مي‏لرزيد و دندان‏هايم به هم مي‏خورد. گوش‏هايم يخ کرده بودند و نوک دماغم مي‏سوخت. در يک چشم بهم زدن خودم را رساندم وسط روستا، که ديدم ابراهيم هم دارد مي‏آيد. 

برف زمين زا سفيدپوش کرده بود. دعا مي‏خوانديم که يک وقت گرگي از توي باغ‏ها به ما حمله نکند و پاره پاره‏مان کند. تا آسفالت اصلي يک کيلومتر بايد پياده مي‏رفتيم. 

داشتيم مي‏رفتيم که صداي زوزه‏اي با صداي پارس سگي بلند شد. خودمان را جمع و جور کرديم و هر کدام سنگي برداشتيم و محکم گرفتيم توي دستمان. دويديم تا رسيديم لب جاده. جاده سوت و کور بود. هيچ ماشيني نمي‏آمد، نيم ساعتي ايستاديم که ميني‏بوسي پيدا شد. 

ميني‏بوس گرم بود. کز کرديم روي صندلي و به هم چسبيديم. هنوز گرم نشده بوديم که ماشين رسيد به جهادسازندگي. هوا گرگ و ميش بود. بعضي از بچه‏هاي ديگر هم آمده بودند. آتشي روشن کرديم و مشغول گفتگو شديم. تازه هوا روشن شده بود که آقاي کاظمي و چند نفر ديگر آمدند. 

آقاي کاظمي برگه‏اي را که نام‏هاي ما توي آن نوشته شده بود گرفته بود 

دستش و در راهرو ساختمان ايستاده بود. بچه‏ها دوروبرش را گرفته بودند و با او صحبت مي‏کردند که مشهدي غلامعلي ساکش را انداخته بود روي شانه‏اش و شلون شلون آمد به طرف ما. آقاي کاظمي، مشهدي غلامعلي را که ديد گفت: «خيلي خوب شد! آقاي رئيس هم آمد! از اين به بعد مشهدي غلامعلي هم مسؤول شماست!»

مشهدي غلامعلي آمد سلام کرد و با يکي يکي بچه‏ها دست داد و به آقاي کاظمي گفت: «آقاي کاظمي با اين‏ها مي‏خواهي بروي جبهه! بابا اين‏ها بايد حالا حالاها شير بخورند تا گنده شوند!» و بعد گوش مرا گرفت و محکم تاباند و گفت: «پدرت مي‏داند مي خواهي بروي جبهه، يا دزدکي آمده‏اي! هي جغله اگر پدرت بفهمد کله‏ات را مي‏کند!» 

غلامحسين گفت: «حالا خودت خيلي گنده‏اي که ما را مسخره مي‏کني!» 

نصرالله کلاهش را برداشت و گفت: «آقاي مسؤول عوض اين که خوشحال باشي که با ما هستي، مسخره‏مان مي‏کني!» 

داشتيم حرف مي‏زديم که ميني‏بوس آمد داخل جهاد دور زد و روبه روي ما ايستاد. 

آقاي کاظمي رفت دم در ميني‏بوس ايستاد و گفت: «حالا هجده نفر مي‏رويد و بقيه با ميني‏بوس بعدي!» هنوز حرفش تمام نشده بود که دلم هري ريخت پايين و زانوهايم لرزيد. توي دلم از خدا خواستم که من با همين ميني‏بوس بروم. اول اسم مشهدي غلامعلي را خواند و گفت: «بيا برو بالا و حواست به اين جغله‏ها باشد! گمشان نکني‏ها! مواظب باش يک وقت گربه نخوردشان!» 

نام مرا هم خواند. هجده نفر سوار ميني‏بوس شديم و به اميد خدا حرکت کرديم. يک ساعتي بود که ميني‏بوس با سرعت جاده اصفهان قم را پيش رو گرفته بود و مي‏رفت. غلامحسين و نصرالله سرهايشان را تکيه داده بودند به صندلي‏ها و خروپف مي‏کردند. راننده تخمه مي‏شکست و مي‏راند. قاسمي و رحيمي جک مي‏گفتند و بقيه مي‏خنديدند. حاج بابايي مشغول خوردن صبحانه شاهانه‏ي خود بود. من هم مشغول ذکر الهي بودم. کله‏ام را مثل مرتاض‏هاي هندي گرفته بودم و با تسبيح عهد بوقي پدرم که از توي جانمازش کش رفته بودم ذکر مي‏گفتم. خيلي هم مؤمن نبودم. آقاي کاظمي گفته بود: «ممکن است از قم برت گردانند!» من هم نذر کرده بودم تا قم دو هزار لا اله...... و پانصد تا سوره‏ي قل...... بخوانم. 

داشتم دعا مي‏خواندم که ابراهيم گفت: «هان اين قدر دعا نخوان مي‏ترسم آخرش خودت را بگذاري روي اين دعاها و ان‏شاالله چهارچرخت هوا شود!» 

اصلا نگاهش نکردم. هي دعا مي‏خواندم و هي با خداي خودم راز و نياز مي کردم. تا رسيديم به شهر مقدس قم.

منبع: کتاب اگر نامهربان بوديم و رفتيم

تاریخ : یک شنبه 24 آبان 1388  ساعت: 11:34 PM
ادامه مطلب

طناب مزدور کش

شليک‏ها شروع مي‏شود. اين دفعه بچه‏ها پشت سر يک تپه کوچک پناه گرفته‏اند. ولي سنگر کمين عراق اجازه حرکت نمي‏دهد. بي امان شليک مي‏کند. گاهي هم چند لحظه صبر مي‏کند و وقتي جلوي خود را ديد دوباره شليک مي‏کند. دوشکاچي هنگام شليک نمي‏تواند جلوي خود را خوب ببيند. چون آتش دهانه دوشکا، ديد تيرانداز را کم مي‏کند. اما اين عراقيها هيچي نمي‏فهمند. يک سره شليک مي‏کنند. بالا و پايين و چپ و راست. 

برادر حميد از کنار ستون مي‏گذرد.يک رشته طناب هم در دست دارد. کسي متوجه نشد چرا او با خودش طناب آورد. قبل از عمليات هم هر کسي از او سوال کرد، پاسخ مناسبي نداد و با آن لهجه‏ي آذري زيبايش، گفت: «اين طناب دنبال گلوي حرامزاده مي‏گردد». 

حالا همين حميد آقا با آن طناب حرامزاده کش به جلوي ستون مي‏رود. از ستون جدا مي‏شود و در تاريکي گم مي‏شود... يا حضرت عباس! کجا مي‏رود؟ مي‏خواهد چه بکند؟ اگر مي‏توانست اين دوشکا را خفه کند خيلي خوب مي‏شد. بعد از چند دقيقه دوشکا خفه شد و ديگر شليک نمي‏کند. برادر حميد موسوي مي‏آيد. اما با زحمت. چيزي را به همراه مي‏کشد. يک عراقي را به پشت مي‏کشد. 

او را خفه کرده. جاي فکر کردن نيست. فقط معلوم است او رفته و از پشت سر دوشکاچي عراقي را خفه کرده و آمده. 

کوهپيمايي توأم با درگيري پراکنده در ارتفاع تا صبح ادامه مي‏يابد. از پشت هر درخت و سنگي انتظار شليک مي‏رود. شايد يک عراقي کمين کرده باشد و به ستون حمله کند. تعداد زيادي از نفرات گردان در بين راه مانده‏اند. علاوه بر شهيد و مجروح عده‏اي از پاي درآمده و خسته شده‏اند. ولي نبايد ايستاد و نيروها بايد خود را به بالا برسانند. نماز صبح در گرگ و ميش آسمان يعني شدت نبرد. با پوتين. بعضي‏ها با تيمم. رو به قبله در يک استراحت کوتاه و باز هم حرکت. 

حالا که هوا روشن شده، متوجه عظمت کار مي‏شوي. عجب کوه بزرگي. هيچ کس در آن پيدا نيست. آن همه نيرو در آن گم شده. فقط آن پايين و در دشت و اطراف شهر، صدها دستگاه نفربر و تانک و خودرو و آمبولانس در حرکت‏اند و اين همه نشان از عظمت عمليات دارد. حتما نيروي زيادي وارد کار شده‏اند. شايد حدود هشت لشکر بزرگ. به بالا که نگاه مي‏کني. گويي هنوز در ابتداي راه قرار داري. نفسي تازه مي‏کني و دوباره به راه مي‏افتي. ديگر حرکت گرداني نيست. حتي به دسته تبديل شده. در هر گوشه 30 - 20 نفر دنبال يکديگر راه افتاده و بالا مي‏روند. شايد اين طوري بهتر باشد. از حجم تلفات کم مي‏شود. بايد پراکنده بود، تا ضمن حفظ نيروها بتوان تمام نقاط ارتفاع را پاکسازي کرد. هواي روشن يعني صبحانه. يک چيزي براي خوردن، حتي اندک. آذوقه‏هاي باقيمانده خارج مي‏شود و هر کس در گوشه‏اي مشغول خوردن است. نان و خرما، تن ماهي، يک تکه شکلات خشک و سفت، آجيل و... عمليات ادامه دارد ولي اينجا مانند جنگ در دشت نيست. حدود خط درگيري کاملا مشخص نيست. اين طرف کمي پايين‏تر و آن طرف کمي بالاتر درگيري وجود دارد. وضعيت پاتک هم مشخص نيست. اينجا تانک وجود ندارد، ولي گلوله‏هاي زيادي به زمين مي‏خورد. احتمالا عراق سعي مي‏کند اين عمليات را با تأخير در رسيدن به اهداف مواجه کند. 

در گوشه و کنار و سر راه، چند نفر مجروح و شهيد از شب قبل باقي مانده‏اند اگر مجروحان خودشان به فکر خودشان باشند. بهتر است، چون کمتر حمل مجروحي پيدا مي‏شود که توان داشته باشد يک مجروح را دهها متر به پايين ببرد. هر چند آمبولانسها از جاده‏هاي موجود استفاده مي‏کنند، و خود را به بالا مي‏رسانند، ولي مجروحان ساده خودشان راه پايين را در پيش گرفته و به سمت دشت مي‏روند. معلوم نيست عراقيها چرا اين همه سنگر در اين سينه کش ارتفاع درست کرده‏اند. هر جا مي‏روي، سنگر مي‏بيني، انفرادي و اجتماعي. جاده‏هاي باريک و مالرو هم سنگرها را به يکديگر متصل کرده. حتي مي‏توان از روي اين جاده‏ها به سنگرهاي دست نخورده عراقي رسيد. هيچ عراقي در سنگرها وجود ندارد. آن هنگام که نيروهاي سپاه اسلام در دشت و دامنه با سنگرهاي کمين درگير شده‏اند، سربازان اين سنگرها، فرار کرده و به عقب رفته‏اند. ولي براي رفتن اول بايد بروند بالاي ارتفاع بعد از آن طرف سرازير شوند. پس آن بالا خيلي خبرهاست. بايد رفت بالا. دنبال ستون. به فرمان مسئول گروهان. نظم چنداني مشاهده نمي‏شود ولي هدف اين است که نيروهاي باقي مانده به قله برسند. 

سنگرها به وسيله‏ي نيروها پاکسازي مي‏شوند و از ميان آنها وسايل زيادي به دست مي‏آيد. بهترين غنيمت راديو است. يکي از بچه‏ها روشن مي‏کند و با صداي بلند روي يک گوني از سنگر مي‏گذارد تا بقيه هم بشنوند. 

«... رزمندگان اسلام شب گذشته در يک عمليات بزرگ، خطوط مقدم عراق...» 

گزارشگر در حال گزارش جنگ است. کليات عمليات به اطلاع مردم مي‏رسد و هزاران مادر و پدر خانواده نگران فرزندشان، دست به دعا بر خواهند داشت. 

بچه‏ها مي‏خندند، يکديگر را مي‏خندانند. از داخل سنگرها چيزهاي عجيبي به دست مي‏آيد. بعضي‏ها به جاي پاکسازي، جارو مي‏کنند و هر چه داخل سنگرهاست به بيرون مي‏ريزند و بعد تفتيش مي‏کنند. پتو. لباس. ساک. راديو. غذا. ظرف. پوتين. نان. شير خشک. کنسرو گوشت. گاهي اوقات هم آنقدر 

انفجار گلوله‏ها کم مي‏شود که آدم فراموش مي‏کند در حال عمليات نظامي‏است. صداي مسئول گروهان و مسئول دسته يک لحظه هم قطع نمي‏شود. بنده‏ي خداها براساس وظيفه، به دنبال تک تک نيروها راه مي‏افتند و آنها را به ستون و حرکت مجدد مي‏خوانند. 

«... برادر جا نموني. بيا. ستون رفت. جنگ اصلي اون بالاست...» 

ستون مي‏رود. درختچه‏ها و سنگرها موانعي هستند که بچه‏ها آنها را دور مي‏زنند و از آنها عبور مي‏کنند. به هر طرف که بچرخند فرق نمي‏کند، هدف آن بالاست. روي قله. در بين راه هم چند عراقي جا مانده خود را تسليم مي‏کنند. لباسهاي پلنگي، ريشهاي تراشيده، سبيلهاي کلفت، يک نوع ژاکت سبز و ضخيم. 

چقدر به خودشان مي‏رسند. گرم و نرم، ولي شل و ترسو. در بين راه صداي زوزه‏ي خمپاره‏هاي خودي هم شنيده مي‏شود که به سوي قله مي‏روند. صدا از پشت سر شروع مي‏شود و تا بالاي ارتفاع ادامه مي‏يابد. معلوم مي‏شود نيروهاي خودي در حال کوبيدن محلي هستند که عراقيها قصد دارند در آنجا بجنگند. 

فاصله زيادي تا قله نمانده. تا حالا هم چند بار فکر کرده‏ايم به قله رسيده‏ايم ولي هر بار يک کله‏ي سنگي ما را فريب داده و هنوز به قله نرسيده‏ايم. آنچه که باعث مي‏شود نيروها متوجه شوند که تا نوک ارتفاع راه زيادي نمانده، درگيري و تيراندازي عراقي‏هاست. آنها آن بالا منتظر ما هستند. روي قله. آماده‏ي آماده. ولي ما خسته و گرسنه. در بين راه از درختهاي جنگلي هم استفاده کرده‏ايم ولي آنها نتوانسته‏اند جاي يک وعده غذاي خوب و کامل را بگيرند. ولي سختي راه آن قدر زياد است که نبايد به گشنگي يا تشنگي توجه کرد. بايد رفت، اما خيلي با احتياط. عراقيها در همين اطراف هستند. در سنگرهايي که در چند ده متري قرار دارند.

منبع: کتاب سيناي شلمچه

تاریخ : چهارشنبه 20 آبان 1388  ساعت: 10:05 PM
ادامه مطلب

در پادگان شهيد متوسليان

از دور، پل بزرگ بتوني ديده مي‏شود که ريل راه‏آهن از زير آن عبور مي‏کند. به روي پل مي‏رويم. از ايست و بازرسي مي‏گذريم. پادگان بزرگي است. ساختمانهاي پنج طبقه در يک طرف و چند ساختمان يک طبقه در دو سوي يک زمين بزرگ واقع شده است. به درون پادگان شهيد حاج احمد متوسليان سرازير مي‏شويم. بچه‏ها با کنجکاوي از پنجره بيرون را نگاه مي‏کنند. چند تانک خراب و يک ضدهوايي توجه بچه‏ها را جلب مي‏کنند. همه نگاه مي‏کنند. 

- اينجا که پادگان دوکوهه است! 

- نه خير، نوشته شده بود: پادگان شهيد حاج احمد متوسليان. 

- بابا مي‏گم اينجا پادگان دوکوهه است. من يک بار با کمکهاي اهدايي به اينجا اومدم. 

- اصلا دوکوهه يعني چي؟ اينجا که کوهي نيست! کدوم کوه؟ 

- خودمونيم، هوا خيلي گرمه، الو گرفتيم. 

- صبر کن شايد بريم بيرون خنکتر باشه. داخل ماشين خيلي گرمه. 

اتوبوسها به رديف در کنار زمين پادگان مي‏ايستند. عده‏اي به استقبال آمده‏اند. هر لحظه بر تعدادشان افزوده مي‏شود. عده‏اي با زيرپوش و بعضي‏ها هم  چفيه را خيس کرده و روي سرشان انداخته‏اند، لبخند مي‏زنند، دست تکان مي‏دهند. با دقت داخل اتوبوسها را نگاه مي‏کنند، گويي دنبال کسي مي‏گردند. 

پياده مي‏شويم ساکها را به دوش مي‏کشيم. مانند دوره‏ي آموزش در اردوگاه در صفوف منظم به خط مي‏شويم. استقبال کنندگان در گوشه و کنار، نظاره‏گر نيروهاي تازه اعزامي هستند. نيروهاي صفر کيلومتر، خمپاره نديده، ترکش نخورده، عراقي نديده، بعدا همه چيز درست مي‏شود. 

- بچه‏ها به خط! 

- از جلو نظام. 

- الله. 

- خبردار. 

- ياحسين! 

- برادرها بنشينن! 

مثل برق مي‏نشينيم. منتظر « برپا »  هستيم، اما خبري نيست. روي پنجه پا به حالت نيم‏خيز مي‏نشينيم. 

« گفتم برادرها بنشينن راحت باشن! »  

آخي، انگار بشين و پاشو تمام شده ما 600 - 500 نفر در آن زمين بزرگ صبحگاه گم شده‏ايم. زمين بزرگي است، آسفالت. يک پرچم در وسط ميدان نصب شده. محل جايگاه با ماکتي از قدس عزيز در کنار زمين قرار دارد. با چشمانمان همه چيز را کنترل مي‏کنيم. واقعا هوا گرم است. کلافه شده‏ايم. انگار امتحان شروع شده است. بايد صبر کرد. بايد پذيرفت. اينجا جبهه است. شوخي نيست. گرما و سرما نبايد تأثيري در روحيه‏ات بگذارد. پس يا علي! 

آمار گرفته مي‏شود. چند نفري دنبال آب رفته‏اند. برادري که در اردوگاه مزه مي‏ريخت و بچه‏ها را مي‏خنداند، ساکت نشسته بود. حال خنديدن و خنداندن نداشت. چند برادر سپاهي در رديف جلوي با يکديگر صحبت مي‏کنند. فکر مي‏کنم آنها در مورد تقسيم نيروها بحث مي‏کنند. يکي از آنها جلو مي‏آيد و 

شروع مي‏کند: 

- سلام عليکم. بسم الله الرحمن الرحيم. 

- برادر صدا نمي‏رسد، بلندتر. 

- شکر خدايي را که ما را از سربازان امام زمان قرار داد. حمد پروردگاري را که اجازه داد تا با دشمنان دين خدا نبرد کنيم. سپاس مولايي را که به ما توفيق بندگي داد. اينجا پادگان دوکوهه و يا پادگان شهيد حاج احمد متوسليان است. خيلي خوش آمديد. ان شاء الله در مدتي که در خدمتتان هستيم بتوانيم در زمره‏ي بندگان مخلص خداوند تبارک و تعالي باشيم. برادرها، اينجا محل عبادت است. ما بسيجيان بدون هيچ چشمداشتي و فقط به دستور امام عزيزمان به اينجا آمده‏ايم و مي‏خواهيم دين خدا پايدار بماند. ما شيعيان اميرمؤمنان (ع) هستيم. ما از پيروان و ياران حسين بن علي هستيم. پس بايد همه چيزمان حسيني باشد... 

حرفها آن‏قدر جذاب و دلنشين است که گرما را از يادمان برده است. و همه دستها را به دور زانو قلاب کرده‏ايم و با دقت به حرفهاي برادر سپاهي گوش مي‏کنيم. نمي‏دانيم چرا کم حرف زد. ولي تمام حرفهايش به دل نشست. 

- برپا، از اين صف بروند آن طرف بايستند تا مسئولشان بيايد و آنها را ببرد! 

- چي شد! ما را از هم جدا کردن. چرا؟ 

در اينجا جدايي معنا ندارد. همه همين جا هستيم. ولي گروهبندي گرداني و گروهاني بايد باشد. بايد نظم و ترتيب باشد. يکي در اين گردان و ديگري در گردان ديگر. مهم اصل کار است. 

مي‏رويم آن طرف. يک جوان لاغر ولي چابک خود را جلوي صف مي‏رساند و مي‏خواهد که برادرها پشت سرش حرکت کنند. از گرما بدتر اين ساکهاست. ساک را از اين دست به آن دست مي‏دهيم. از کنار بچه‏هايي که پيش از ما در پادگان بوده‏اند مي‏گذريم. با لبخند خوش‏آمد مي‏گويند. عجب چهره‏هاي مصممي! بعضي از آنها از ما کوچکترند. آنهايي که به من مي‏گفتند تو را چه به جنگ! خوب بود مي‏آمدند اينجا و مردان واقعي را مي‏ديدند. 

هوا خيلي گرم است. از تن و بدنمان آب مي‏چکد. اما نسيمي که در اثر راه رفتن به همين دستهاي خيس و نمناک مي‏خورد کمي انسان را از گرماي سوزان و مستقيم آفتاب نجات مي‏دهد. اصلا از زمين هم حرارت مي‏بارد. 

- ايست! برادرها بنشينن. 

- آخي، بنشينيم. 

- برپا! 

- ياحسين. 

- بنشين. 

- ياعلي. 

- برپا. 

- ياحسين. 

- بنشين. 

- ياعلي. 

- سريعتر، سريع، بنشينن.

- برپا، ماشاء الله! 

- بنشين  

- ياحسين. 

چشمها به دهان اين برادر دوخته شده. تا مي‏گويد « برپا »  همه بلند مي‏شوند، و آرام مي‏نشينند. لبخندي مي‏زند. ادامه مي‏دهد: 

- بر محمد و آل محمد صلوات. 

- اللهم صلي علي محمد و آل محمد. 

نه بابا اين هم مي‏خندد. عجب چهره‏ي نوراني دارد. بشاش و متواضع. سرش را پايين انداخته. دستهايش را پشت کمرش به هم قلاب کرده. رنگ لباسش خاکي است. انگار سپاهي نيست. اما فرقي نمي‏کند همه‏شان خدمتگزارند. 

موضوع کمي روشن‏تر شد و حالا مي‏دانيم که ما نيروهاي گردان حمزه‏ي 

سيدالشهداء (ع) هستيم تقسيمات بعدي هم صورت گرفت. کادر گردان که غالبا بسيجي بودند با روي خوش، ما را در کارهايمان کمک مي‏کنند. 

- آرپي‏جي زنها بيان اين طرف! 

- تيربارچي‏ها پشت تانکر آب! 

- تخريب چي‏ها، اينجا! 

- حمل مجروح‏ها، برن اون طرف! 

- کمک آرپي‏جي و کمک تيربارچي‏ها هم پشت سر آنها بايستن! 

همهمه شروع مي‏شود. هرکس در صف مخصوص خود مي‏ايستد. صفها تشکيل مي‏شود. مسئولان دسته در جلوي صف ايستاده‏اند و اسامي بچه‏ها را ثبت مي‏کنند. چند نيروي اضافي به هر دسته داده‏اند. منشي و پيک و چند تک تيرانداز هم مشخص شد. ما شاء الله 30 نفر شديم، دسته‏ي دو از گروهان سه. 

هنوز گرم است. با هر وسيله‏اي که شده خود را باد مي‏زنيم. گاهي اوقات از دستهاي خالي هم استفاده مي‏کنيم. مسئول دسته خوش‏آمد مي‏گويد. اتاقهايمان سمت راست طبقه چهارم است. از پله‏ها بالا مي‏رويم. از در و پنجره و شيشه و کولر و... خبري نيست. چند ديوار که نشانگر وجود يک آپارتمان در گذشته بوده است، وضع اتاقها را مشخص مي‏کند. اتاق پذيرايي و اتاق خواب، هال و آشپزخانه، در داخل تمام آنها نيرو جا گرفته. اين حرفها مهم نيست. هرکس در گوشه‏اي از اتاق که با چند پتوي نازک فرش شده است مستقر مي‏شود. خوشبختانه يک شعله برق در هر اتاق هست. جايي که قبلا دستشويي بوده. حالا با سيمان پر شده و قابل استفاده نيست. ولي به هر حال بايد براي اين کار هم فکري کرد. 

بچه‏ها خسته‏اند و به ساکها تکيه داده‏اند و با هم صحبت مي‏کنند. کمتر کسي نشسته است. انگار منتظر بروز حادثه و اتفاقي هستند. 

« برادران بياين پايين و پتوهاتون را ببرين بالا. »  

حرکت شروع مي‏شود. همه راه مي‏افتيم. از پله‏ها پايين مي‏رويم. وسايل را  تحويل مي‏گيريم.

خنده و شوخي چاشني همه‏ي کارهاست. روحيه بچه‏ها عالي است. همه سرحال و شاداب از اين سو به آن سو مي‏روند. کسي احساس غربت نمي‏کند همه با هم دوست و برادرند. اتاق کمي رو به راه شده. چند پتو در زير و هرکدام دو پتو بالاي سرمان، ساکها هم از در و ديوار آويزان مي‏شوند. ناهار مي‏خوريم، بعد يک چاي داغ. هوا گرمتر مي‏شود. چاي داغ و بعدازظهر جنوب. کلافه شده‏ايم. دنبال راه حلي براي خنک کردن خود هستيم. اما چاره‏اي نيست و بايد ساخت. راهي است که خودمان انتخاب کرده‏ايم. ضرورت جنگ ما را به اينجا آورده است. امکانات کم است. جنگ هم که شوخي نيست. تنها راه، نوشيدن آب نيمه خنک است. اما بعضي بچه‏هاي قديمي که از قبل در گردان بوده‏اند، راحت‏ترند. کمتر به خود مي‏پيچند. بايد عادت کرد! 

حالا تو رزمنده‏اي. اينجا همه چيز يکرنگ است. فرقي ميان فرمانبر و فرمانده نيست جز اينکه آنها متواضع‏ترند. وضع لباسها بهتر شده است. اصلا اين حرفها مهم نيست. بايد آماده رزم شوي. بايد خود را فدا کني. فداي راه حسين (ع). در نمازها شرکت کن و از مسئول بالاتر اطاعت. اولين چيزي که مي‏آموزي اطاعت از خدا و رسول خدا و اولي‏الامر است. اينجا محل سربازي است، محل جان‏نثاري و فداکاري. خود را آماده کن، هم در نماز هم در نياز، هم در رکوع هم در سجود، هم در جبهه هم در پشت جبهه، هم در خط مقدم هم در خاکريز دوم. بايد به ديگران نگاه کني و درس بياموزي. اينجا دانشگاه است، اينجا مدرسه عشق است. عشق به خالق و مخلوق، عشق به انجام تکليف تا سرحد شهادت. هر روز صبح به صف مي‏شوي و ترکيبي زيبا از عبادت و عرفان عملي را تجربه مي‏کني. تو خود بيانگر ايثار شده‏اي. از همه چيز گذشته‏اي. آينده‏نگر شده‏اي، نه نگرش به 20 سال و 30 سال ديگر؛ آينده‏ي بعد از زندگي در اين دنيا. زندگي در لاهوت و ملکوت. تو بايد خدايي شوي. هنوز در ميان راهي، به مقصد نرسيده‏اي. مغرور مشو. متواضع باش. صرفا به خود مينديش. به فکر ديگران هم باش. سحرها را از دست نده. حرکت کن. 

چند روزي است که در پادگان به سر مي‏بريم. مي‏گويند قرار است برويم مرخصي. کارها مرتب مي‏شود. يک هفته بايد برويم مرخصي. امريه صادر مي‏شود. ساکها بسته مي‏شود. بعضي وسايل تحويل تدارکات گردان مي‏شود. نمي‏دانم چرا بعضي از بچه‏ها به مرخصي نمي‏آيند. آنان هنوز لباس رزم بر تن دارند و در گوشه‏اي نشسته‏اند و نظاره‏گر شور و شعف ديگران‏اند. به ايستگاه قطار مي‏رويم. دوباره سوت قطار. کوپه‏هاي هشت نفره. در راه‏رو ايستادن و 18 - 17 ساعت راه.

منبع: کتاب استقامت در مسير

تاریخ : شنبه 16 آبان 1388  ساعت: 10:17 PM
ادامه مطلب

مي‏خواهم بروم يه جايي‏

به ابراهيم گفتم: «تو برو سر جاده من مي‏آيم!»چوب را انداختم زير دست و پاي گوسفندها تا بدوند. از خوشحالي توي پوستم نمي‏گنجيدم. لي‏لي مي‏کردم و با چوب روي گوسفندها مي‏زدم، تا زودتر به خانه برسم. در را باز کردم و گوسفندها را توي طويله کردم. پدرم که در ايوان نشسته بود گفت: «مگر مرض داري اين زبان بسته‏ها را اين قدر مي‏دواني! ببين چه له‏له‏اي مي کنند! حالا آبشان دادي؟ خوب سيرشان کردي؟ يا هنوز دهانشان به علف‏ها نرسيده برشان گرداندي؟» چوب را توي باغچه انداختم و گفتم: «بعله! بله! بعله!»

پدرم پکي به قليان زد و گفت: «آره! بله! بعله! بعله! يک دفعه نشد که اين زبان بسته‏ها را درست بچراني! انگار مي‏خواهي کوه بکني!» داشت حرف 

مي‏زد که وارد اتاق شدم. گوشه‏ي قالي پاره‏ي کف اتاق را بالا زدم. پول‏هايي که قايم کرده بودم را برداشتم. بيست و هفت تومان بود. توي جيب پيراهنم گذاشتم و شلوارم را که به ميخ آويزان بود، پوشيدم. 

موهايم را که هر کدامشان به يک طرف ولو شده بودند شانه مي‏زدم که خواهرم فرشته وارد اتاق شد. نگاه کرد و گفت: «داداشي مي‏خواهي کجا بروي؟»

دستم را روي دماغم گذاشتم و گفتم: «هيس! مي‏خواهم بروم يه جايي!» کت را پوشيدم و لب حوض رفتم. پدرم هنوز قليان مي کشيد. نامادري‏ام سبد کاه را کنار حوض گذاشت و سطل را آب کرد و ريخت روي کاه‏ها و گفت: «نو پوشيدي! مي‏خواهي کجا بروي؟» يک مشت آب به صورتم زدم و گفتم: «همين جا! کار دارم!»

پدرم چشم‏هايش را تيز کرد و گفت: «کجا مي‏خواهي بروي؟» پکي به قليان زد و و گفت: «مي‏خواهيم برويم صحرا! جايي نري‏ها» گفتم: «خب کار دارم! بي‏خودي که نمي‏روم جايي! کار واجبي دارم!» اخم‏هايش را کشيد درهم و گفت: «الهي جوانمرگ شوي، تو هم پسر نشدي! کاري نشدي! لندهور بي حال!»چشم زهره‏اي به نامادري‏ام رفتم و دستي به سر فرشته‏ي کوچولو که کنارم ايستاده بود، کشيدم و به طرف کوچه دويدم و با سرعت خودم را به جاده اصلي رسانيدم. 

ابراهيم سر جاده منتظر من، روي تکه سنگي نشسته بود. مرا که ديد از روي سنگ بلند شد و گفت: «بالاخره آمدي!» 

- آره فرار کردم! به پدرم گفتم که کار دارم! نگفتم کجا مي خواهم بروم

دست داديم و رفتيم لب جاده ايستاديم تا ماشيني سوارمان کند. 

ماشين‏ها با سرعت از کنارمان رد مي‏شدند تا اين که ميني‏بوسي سوارمان کرد. دلهره داشتيم. روي صندلي که نشستيم. ابراهيم پرسيد: «کپي شناسنامه‏ات را آورده‏اي؟» 

کپي شناسنامه‏اي را که چند روز قبل آماده کرده بودم از توي جيب درآوردم و نشانش دادم. نگاه تيز و گردي کرد و گفت: «اي جغله‏ي ناقلا! اصلا کسي نمي‏فهمد که دست برده‏اي توي آن!» نگاهي به صورتم کرد و گفت: «اما از قيافه‏ات مي‏فهمند!» خنديد و گفت: «آخر جوجه تو هنوز بچه‏اي! تو را به جبهه رفتن چه کار! خودت بگو! د بگو جغله!»

خنديدم و گفتم: «نه خودت خيلي گنده‏اي! فيلي! تير برقي! زدم روي پايش و بعد هر دو گردن کشيديم تا جلو را بهتر ببينيم. 

ابراهيم گفت: «رسيديم!» از روي صندلي بلند شديم. خودم را به راننده رساندم و گفتم: «آقاي راننده جهادسازندگي نگه دار!» راننده از توي آينه نگاه کرد، ماشين کنار آسفالت ايستاد. کرايه را داديم و از ميني‏بوس پايين پريديم. و به طرف جهاد سازندگي دويديم.

منبع: کتاب اگر نامهربان بوديم و رفتيم

تاریخ : یک شنبه 10 آبان 1388  ساعت: 5:21 PM
ادامه مطلب