شعر عاشقانه
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
موضوعات
کدهای کاربر

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی‌

 بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی‌

 

 یک آسمان پرندگی‌ام دادی و مرا

 در تنگنای «از تو پریدن‌» گذاشتی‌

 

 وقتی که آب و دانه برایم نریختی‌

 وقتی کلید در قفس من گذاشتی‌

 

 امروز از همیشه پشیمان‌تر آمدی‌

 دنبال من بنای دویدن گذاشتی‌،

 

 من نیستم‌... نگاه کن‌; این باغ سوخته‌

 تاوان آتشی است که روشن گذاشتی‌

 

 گیرم هنوز تشنه‌ی حرف تواَم ولی

 گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی‌؟

 

 آلوچه‌های چشم تو مثل گذشته‌اند

 اما برای من دل چیدن گذاشتی‌؟

 

 حالا برو، برو که تو این نان تلخ را

 در سفره‌ای به سادگی من گذاشتی

 

 مهدی فرجی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:43 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم

روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

 

حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست

یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم

 

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی

شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم

 

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود

من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!

 

ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!

من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم

 

لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید

تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!!

 

کاظم بهمنی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:42 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند

چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!

 

بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما

تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند

 

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست

برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند

 

همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری

برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند

 

اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!

برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…

 

اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت

به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند

 

بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …

که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند

 

حسین زحمتکش


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:42 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

 پرده ی خلوت اینغمکده بالا زد و رفت

 

 کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

 خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

 درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

 آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

 

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

 

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

 چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

 

 بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند

 آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

 

 سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

 عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

 

سایه


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:42 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

آواز عاشقانه ی مادر در گلو شکست

حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

 

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

 

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

 

ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد

ای وای، های های عزا در گلو شکست

 

آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

 

«بادا» مباد گشت و «مبادا»‌به باد رفت

«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

 

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

 

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست

 

قیصر امین ‌پور


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:41 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

سخت دل دادی به ما و ساده دل برداشتی

دل بریدن هات حکمت داشت: دلبر داشتی

 

از دل من تا لب تو راه چندانی نبود

من که شعر تازه می گفتم، تو از بر داشتی

 

قلب من چون سکه های از رواج افتاده بود

آنچه در پیراهن من بود، باور داشتی

 

شر عشقت را من از شور پدر پرورده ام

قصد خون خلق را از شیر مادر داشتی

 

دشتی از آهو درین چشمت به قشلاق آمده

جنگلی از ببر در آن چشم دیگر داشتی

 

پشت پلکم زنده رودی از نفس افتاده بود

روی لب هایت گلاب ناب قمصر داشتی

 

خاطراتم را چه خواهی کرد؟ گیرم باد برد

بیت هایی را که از من کنج دفتر داشتی

 

دختری که ازین شعر بیرون زده

در را پشت سرش نبسته است ...

 

علیرضا بدیع


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:41 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی

 

ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی

من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی

 

آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛

چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی

 

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی

 

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

 

گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

 

در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است

می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی

 

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

 

بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

 

مهدی فرجی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:41 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد

و سالهاست برای خودش غمی دارد

 

تو در کنار خودت نیستی نمی دانی

که در کنار تو بودن چه عالمی دارد

 

نه وصل دیده ام این روزها نه هجرانت

بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد

 

بهشت می طلبم از کسی که جانکاه است

کسی که در دل سردش جهنمی دارد

 

گذر کن از من و بار دگر به چشمانم

بگو ببار اگر باز هم "نمی" دارد

 

دلم خوش است در این کار وزار هر "بیتی "

برای خویش "مقام معظمی" دارد

 

برام مرگ رقم می زنی به لبخندت

که خنده ی تو چه حق مسلمی دارد

 

فرامرز عرب عامری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:40 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

ما را به حال خود بگذارید و بگذرید

از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید

 

اکنون که پا به روی دل ما گذاشتید

پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید

 

تا داغ ما کویر دلان تازه تر شود

چون ابری از سراب ببارید و بگذرید

 

پنهان در آستین شما برق خنجر است

دستی از آستین به درآریدو بگذرید

 

قیصر امین پور

 


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:40 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم

خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

 

خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم

در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

 

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

 

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟

چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

 

خداحافظ ، تو ای بانوی شب های غزل خوانی

خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

 

خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم

خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!

 

نادر نادرپور  


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 6:39 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

تعداد کل صفحات : 39 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 >
درباره وبلاگ

آمار و بازدید ها
کل بازدید:87224

تعداد کل مطالب : 1173

تعداد کل نظرات : 1

تاریخ آخرین بروزرسانی : شنبه 9 تیر 1397 

تاریخ ایجاد بلاگ : دوشنبه 17 مهر 1396