يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند… يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه… جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم… منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!… من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»… پوووف! منشي ناپديد ميشه… بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!… من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه… بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه… مدير ميگه: «من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن»!

نتيجهء اخلاقي اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!

 


 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در پنج شنبه 26 شهریور 1388  ساعت 4:17 PM نظرات 1 | لینک مطلب
 
پیر زنی بیمار شد و فرزندش او را نزد دکتر برد . از اینکه پیرزن لباسهای

 

فاحر و رنگین پوشیده بود ، دکتر به دردش پی برد و به پسرش گفت :

 

تنها دوای درد مادر تو شوهر است  و نیاز به هیچ چیز دیگر ندارد .

 

پسر اظهار نمود که مادر من از حال رفته و پیر است ، چنین زنی را با

 

شوهر چکار ؟  همینکه مادر این سخن را از فرزندش شنید با کمال

 

عصبانیت خطاب به او گفت : فضولی نکن دکتر بهتر از تو می فهمد .. !!

 



 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در چهارشنبه 25 شهریور 1388  ساعت 2:46 PM نظرات 0 | لینک مطلب
 
يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سي و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن. وقتي توي پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشتهء كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اينكه شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من براي هر كدوم از شما يه دونه آرزو برآورده ميكنم.
زن از خوشحالي پريد بالا و گفت: اوه! چه عالي! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر دور دنيا بريم. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا بليط درجه اول براي بهترين تور مسافرتي دور دنيا توي دستهاي زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه.. مرد چند لحظه فكر كرد و گفت: خب… اين خيلي رمانتيكه. ولي چنين بخت و شانسي فقط يه بار توي زندگي آدم پيش مياد. بنابراين خيلي متاسفم عزيزم… آرزوي من اينه كه يه همسري داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچيكتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خيلي دلخور شدند. ولي آرزو آرزوئه. و بايد برآورده بشه. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد!
نتيجهء اخلاقي: مردها ممكنه زرنگ بدجنس باشند ، ولي فرشته ها زن هستند!

 



 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در سه شنبه 24 شهریور 1388  ساعت 11:05 PM نظرات 1 | لینک مطلب
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که

 

باعث پرتاب توپ به   درون بیشه زار کنار زمین شد.

 خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که   ناگهان باصحنه ای روبرو شد .

قورباغه‌ای در تله‌ای گرفتار بود.

قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی،

 سه آرزویت را برآورده می کنم   .  

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛

نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت

برآورده کردم، ۱۰ برابر   آنرا برای همسرت برآورده می کنم !  

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد . آرزوی اول خود را گفت؛

 من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم    . قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی

 شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر

 بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی   .  

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او

 بجز من نخواه د ماند. پس آرزویش برآورده شد  

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت

 شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند .  

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت مال او هم

مال من است. پس ثروتمند شد   .  

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد  

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم   !  

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین   .

قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً پايين بريد.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد .

 


 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در سه شنبه 24 شهریور 1388  ساعت 3:56 PM نظرات 0 | لینک مطلب
مردی داشت در خیابان حركت می كرد كه ناگهان صدایی از پشت گفت:
- اگر یك قدم دیگه جلو بروی كشته می شوی .
مرد ایستاد و در همان لجظه آجری از بالا افتاد جلوی پایش.
مرد نفس راحتی كشید و با تعجب دوروبرش را نگاه كرد اما كسی را ندید .
بهر حال نجات پیدا كرده بود .
به راهش ادامه داد .به محض اینكه می خواست از خیابان رد بشود باز همان صدا گفت :
- بایست
مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعتی عجیب از کنارش رد شد .بازهم نجات پیدا كرده بود .
مرد پرسید تو كی هستی و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .
مرد فكری كرد و گفت :
- اون موقعی كه من داشتم ازدواج می كردم کدام گوری بودی


 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در شنبه 21 شهریور 1388  ساعت 4:49 PM نظرات 0 | لینک مطلب
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»


 نگاشته شده توسط سید مجتبی طاهری فر در شنبه 21 شهریور 1388  ساعت 4:42 PM نظرات 1 | لینک مطلب

Powered By Rasekhoon.net