مشاهیر ایران و جهان - بابارستمی، محمد

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد بابارستمی رهورد : فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی«خراسان» «قوچان» شهری است در « خراسان»بزرگ و« رهورد» روستایی در اطراف آن . در سال 1325 خورشیدی «محمد» در این روستا به دنیا آمد .نوزاد درشت اندامی که وقتی در آغوش مادرش شیر می خورد ،شاید کسی تصورش را هم نمی کرد که او روزی یکی از مردان بزرگ این سرزمین خواهد شد .بزرگمردی که در گذرگاه های حساس کشور افتخار آفرید و سر افرازی را برای مردمش به ارمغان آورد . روزهای زندگی برای آن نوزاد شروع شده بود .روزها از پی هم می گذشتند و هفته ها و ماه ها سال . محمد آرام آرام بزرگ می شد و شیرین زبانی و بازیشگوشی هایش شور زندگی را به خانه شان می آورد .شادی پدر و مادر و آغوش گرم پر مهرشان همه ی دنیای او در این روزها و سال ها بود . اما دوران کودکی و بازی گوشی در دل روستای کوچکشان خیلی طول نکشید .سفر ابدی مادرش به آسمان ها دل کوچک او را زود با غم تنهایی آشنا کرد .غمی که او را زود تر از دیگر دوستان همسن و سالش با سختی های زندگی روبرو کرد و باعث شد پا به دنیای بزرگی بگذارد . دوران درس و مدرسه از راه رسید و او با دنیای دیگری آشنا شد ؛دنیای کتاب و نوشتن .اولین کلمات را در کلاس کوچک و تاریک روستایشان خواند و نوشت .شب ها که پدرش «قربان» خسته و کوفته از سر زمین باز می گشت ،او روی دفتر و کتابش خم شده بود و درس می خواند .زمزمه شیرین کلمات کتاب و نقش آن ها با مداد سیاهش روی سفیدی کاغذ دفتر :بابا آب داد . سال های نوجوانی ،سالهای کار در کنار پدرش بود .درس و بازی در کنار دوستانش که جای خود را داشت به کشتی چوخه هم که بزرگتر ها می گرفتند ،علاقه نشان می داد و هر از گاهی با دوستی دست و پنجه نرم می کرد .خوش بنیه بودن و اندام چغرش کمک حال او بود که اغلب ،پیروز زور آزمایی ها باشد . با لاخره دوره ی ابتدایی به آخر رسید و او توانست با نمره های خوب و قبولی ،بار دیگر پدرش را شاد کند .اما این پایان درس خواندن او هم بود .پایانی که خیلی زود آغاز شده بود . در همان ایام پدرش تصمیم گرفت به «مشهد »مهاجرت کنند و او در کنار پدر راهی شد .«مشهد» خیلی بزرگتر از روستایشان بود و پر از چیزهایی که او را به هیجان می آورد .حرم امام رضا (ع) مرکز همه ی آنها بود . گنبد و گلدسته ها ،حیاط های بزرگ ،کبوتر ها ،سقا خانه ی طلا ،بوی عطر و عود ،همه و همه «محمد» را به دنیای دیگر می برد ؛دنیایی پر از مهر و صفا ،پر از شادی و محبت . روزگار چرخی دیگر زد و پدرش را هم به آن سوی آسمان ها برد ؛در کنار مادرش .«محمد» تنها تر از قبل شده بود .خودش بود و خودش و خدایی که همیشه او را در کنار خود احساس می کرد .همان طور که پدرش می گفت :اگر من هم نباشم ،خدا همیشه با توست و مواظبت است . بعد از پدر ،بیش از پیش کار می کرد و روزگار کمی گذراند .کشتی چوخه هم بهترین سر گرمی اش بود .جدی تر آن را دنبال می کرد .فن می زد و فن می خورد .جثه ی تو پرش هنوز او را حریفی قدر نشان می داد . در این سالها به سربازی رفت .پس از بازگشت ،دیگر برای خودش جوانی از آب و گل در آمده بود .جوانی که هم جسمی قوی داشت و هم روحی بلند نظر و محکم و با ایمان .با این سرمایه شخصی وارد فعالیتهای اجتماعی شد . برای نماز به مسجد امام حسین (ع) می رفت .آن جا به خادمی نیاز داشتند .خادمی آن مسجد را پذیرفت و به نمازگذاران خدمت می کرد .از طرف دیگر ،درد یتیمی و نداری از نزدیک لمس کرده بود و با آن آشنا بود .برای همین تلاش کرد در حد امکان به محرومین و نیازمندان کمک و قدری از مشکلات آن ها کم کند . کار در هیئت های عزاداری و جنب و جوشی که از خود نشان می داد ،کم کم او را به مرکزیتی در این زمینه تبدیل کرد و شد یک هیات گردان فعال .مجموعه ی این فعالیت ها او را با افراد مذهبی و انقلابی آشنا کرد ؛به گونه ای که از افراد موثر و قابل اعتماد انقلابیون شد .در همین سالها ازدواج کرد و صاحب فرزند شد .پسری که نامش را «حسن» گذاشت .با شروع انقلاب در خانه بند نبود .هر روز تظاهرات ،هر روز پای سخنرانی و هر روز پخش اعلامیه و نوارهای امام . انقلاب بیشتر اوج گرفت و کار محمد بیشتر شد .او با استفاده از تجارب گذشته ی خود و ارتباطی که داشت ،نیروهای مردمی را جمع و سازماندهی کرد .او پلی بود میان بزرگان انقلاب و مردم کوچه و بازار . در همین زمان ها بود که به خاطر شخصیت پر هیبت و روحیه ی پدرانه ای که داشت ،از طرف بعضی از دوستان نزدیکش ،به رسم خراسانی ها «بابا» نامیده شد .بعد ها دیگر این لقب از اسم او جدا نشد .او برای همه ی کسانی که او را می شناختند ،بابا محمد یا بابا رستمی بود . شاه رفت ،امام آمد و کلانتری ها و پادگان های نظامی یکی پس از دیگری توسط مردم خلع سلاح شدند .جای شهدا خالی بود .نهال نو پای انقلابی نیاز به حفاظت و نظم داشت .کمیته های انقلاب شکل گرفتند و محمد از فعالان آن ها شد .پس از مدتی نیاز به نیروی منسجم تر ،قوی تر و خالص تر احساس شد . سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد و محمد از پایه گذاران این نیرو در استان «خراسان» بود . انقلاب مشکلات و درد سرهای خود را داشت .هر روز گروهی در گوشه ای سر بر می داشتند :«گنبد» ،«کردستان» ،«سیستان» ،«خوزستان» و ....هر روز شاهد آشوب و جنگ مسلحانه از طرف این گروه ها بود .اما مردم راضی نمی شدند انقلاب و کشورشان به این شکل پاره پاره شود .«محمد» از این افراد بود و نیروهای «خراسان» را برای مقابله با آنان سازماندهی و آماده می کرد .با دستور امام برای سر کوبی ضد انقلاب ،او و نیروهایش جزو اولین کسانی بودند که راهی این میدان شدند . «گنبد» اولین جا بود و به استان «خراسان» نزدیک .«محمد» به عنوان فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در«مشهد» ،به همراه نیروهایش وارد این شهر شد .شهر درگیر بود اما او توانست با خوش فکری نظامی و جلب اعتماد مردم خیلی زود نیروهای ضد انقلاب را تار و مار و شهر را پاکسازی کند . هنوز نفس راحتی از آن ماجرا نکشیده بودند که دستور رسید برای مقابله با گروهک های مزدور راهی شوند . چند شهر« کردستان» کاملا در اشغال ضد انقلاب بود و بقیه هم نا امن .در چنین شرایطی و در حالی که حتی وسیله ای مناسب و سریع برای حمل و نقل نیروها در اختیار محمد نبود ،او توانست با حد اقل امکانات و تدارکات نیروهای خود را به« سنندج» برساند . در آن جا« محمد» توانایی های خود را بیشتر نشان داد .او با زیرکی و پشتکار در سختی ها و مصیبت ها نیروهایش را هدایت کرد و آن ها را تا دل دشمن و جاهایی که آن ها خیال تک تازی کامل داشتند ،برد .«سقز» ،«بانه» و چند شهر دیگر محل درگیری سخت و بی امان آن ها با ضد انقلابیون بود . در همین دوران بود که «محمد» با دکتر« مصطفی چمران» از نزدیک آشنا شد و بارها در کنار او با دشمن جنگید . «کردستان» هنوز کاملا آرام نشده بود که در 31 شهریور ماه 1359 «صدام» به «ایران» حمله کرد .شهرهای مرزی یکی پس از دیگری اشغال و مردم بی دفاع به خاک و خون کشیده شدند .اخبار نگران کننده بود .تمامی فرودگاه های کشور در روز اول جنگ توسط هواپیماهای دشمن بمباران شدند .«نفت شهر» ،«مهران» و بعد از مدتی «خرمشهر» و بسیاری جاهای دیگر به اشغال دشمن در آمدند .«آبادان» در محاصره و« اهواز» زیر آتش توپ ها و خمپاره های آن ها قرار داشت .وضعیت در بقیه ی جاها هم چندان بهتر نبود .او نیروهایش را به «اهواز» رساند و آن ها را برای مقابله با دشمن آماده کرد . «محمد» در این زمان مانند بسیاری از فرماندهان دیگر سپاه از نیروهایش می خواست سلاح ومهمات را از نیروهای دشمن به غنیمت بگیرند و به این ترتیب خودشان را تقویت کنند .نیروهای بعثی سوسنگر را هم تقریبا تصرف کردند .اما نیروهای ایرانی در مقابل ،دست به عملیات تهاجمی زدند . «محمد» و نیروهایش در این عملیات نقش مهم و جدی داشتند . آن ها در کنار نیروهای دکتر «چمران» در ستاد جنگ های نامنظم و دیگر نیروهای مردمی ،سپاه و ارتش در یک عملیات هماهنگ توانستند نیروهای دشمن را به عقب نشینی وادار کنند و شهر را باز پس بگیرند .به این ترتیب نیروهای ایرانی اولین عملیات آزاد سازی خاک خود را با موفقیت به انجام رساندند . آن روز ها محمد حال و هوای دیگری داشت .از یک سو از موفقیت های نیروهای خودی خوشحال بود و از سوی دیگر خود را برای سفر ابدی اماده می کرد .او شهادت بسیاری از نیروهایش را دیده و پیوستن به آنها آرزویش بود .اما گویی خود را کشته ی میدان جنگ نمی دید .انگار به او الهام شده بود که شهادتش رنگ دیگری خواهد داشت . عاقبت نیز این پیش بینی او به واقعیت پیوست و در 18 دی 1359 یعنی حدود چهار ماه و نیم پس از شروع جنگ تحمیلی ،به دیدار حق رفت .او به هنگام ماموریت ،در یک تصادف در جاده ی سبزوار به شهادت رسید . مزار این یار با وفای امام در جایی است که همیشه آرزویش را داشت .حرم علی بن موسی الرضا (ع) چون پدری مهربان برای همیشه او را در آغوش گرفته است .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی