مشاهیر ایران و جهان - بیت اللهی، حسین

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسماعیل بیت اللهی : قائم مقام رئیس ستاد تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خورشید هنوز غروب نکرده بود. صدای آواز پرندگان از روی شاخه درختان شنیده می شد. شکوفه های سفید و صورتی منظره زیبا و دلنشین را در دل طبیعت به وجود آورده بودند. زهرا تازه از پختن نان فارغ شده بود. همین طور که دست به کمر برد تا قد بکشد و نفسی تازه کند، ناگهان دردی مزبور تمام وجودش را احاطه کرد. عرق سرد، سر تا پایش را خیس کرد. آهی از ته دل کشید. ربابه، دخترش با شنیدن صدای مادر، نگران و مضطرب خود را از داخل اتاق به بیرون رساند و به طرف مادر که از درد به خود می پیچید، دوید. با گوشه چارقدش، عرق مادر را پاک کرد و با دستپاچگی، او را آرام کرد و گفت: چیزی نیست، الان می روم دنبال پدر. بیا کمکت کنم برویم تو تا من بروم دنبال پدر. نگران نباش. تا آن روز مادرش را این طور بدحال ندیده بود. نمی دانست کجا باید به سراغ پدر برود. دست و پایش را گم کرده بود. می دید گاهی مادر آرام می گیرد و گاهی از درد به خود می پیچد. فکری به ذهن رسید. به سراغ همسایه شان رفت و خواست که نزد مادرش برود تا او بتواند به دنبال پدر برود. اما کجا، نمی دانست. با نگرانی به مغازه محل رفت، همان جایی که مردها بد از ظهرها جمع می شدند و با هم به گپ و گفتگو مشغول می شدند. آن جا هم نبود. سراغ پدر را از مردم ده گرفت. او را در باغ پیدا کرد. خبر مریض شدن مادر را داد. پدر متوجه می شود همسرش از چه چیزی رنج می برد، سریع خود را به خانه رساند. قبل از این که پدر به خانه بیاید، زن همسایه خانم دکتر را بالای سرش آورده بود. بعد از چند ساعتی، تازه ربابه متوجه شد که تمام حالات و بیماری مادرش که او را این قدر نگران و مضطرب کرده، که هنگام وضع حملش رسیده و خدا برادری کوچک و زیبا به او هدیه داده است. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد. خدا را شکر می کرد که دارای برادر شده. احمد، فرزند پسرش را بغل کرد و در گوش او اذان گفت. سپس نام او را اسماعیل گذاشت. از این که خداوند پسری به او داده، بسیار خرسند بود و همه فامیل را دعوت کرد. اسماعیل هر روز بزرگ و بزرگ تر می شد. دوران کودکی بسیار شیرینی داشت. او کودکی مهربان و شیرین زبان بود. با این که کوچک بود اما با هوش و زیرک بود و اختلاف بین پدر و مادرش را احساس می کرد. می دانست این دو، از دو قشر مختلف هستند. بعد ها متوجه اختلاف مذهبی پدر و مادر شد. کم کم به سمت مادر کشیده شد و انس زیادی به ائمه اطهار پیدا کرد. در هفت سالگی، آماده شد تا به مدرسه برود. او دانش آموزی درس خوان و مودب بود. تا یازده سالگی، در کنار مادر، زندگی آرام و با نشاطی را سپری کرد تا این که ناگهان مادر بیمار شد و در بستر بیماری افتاد. او را نزد پزشکان زیادی بردند اما فایده ای نداشت. هر کس از فامیل می آمد، دستور پزشکی خانگی می داد و آن ها را به امید این که حال مادر بهبود پیدا کند، هر کس هر چه می گفت، انجام می دادند اما مادر هر روز بدتر و بدتر می شد. اسماعیل مانند مرغ پر کنده ای می ماند. برای بهبود مادرش، دست به هر کاری می زد تا این که چراغ زندگی مادر رو به خاموشی رفت و در اوج ناباوری، او را از دست دادند. احمد که حالا دو دختر و یک پسر داشت، ناچار آن ها را نزد خاله شان در مشهد فرستاد و خود نزد همسر دیگرش، در همان جا ماند اما سعی می کرد که سایه اش بر سر فرزندان باشد و هر از گاهی به آنان سر می زد، در نبود پدر، اسماعیل سر پرست خانواده بود. در این میان، با یکی از پسر خاله هایش به نام احمد که از جوانان پر شور و انقلابی آن زمان بود، انس گرفت و مانند دو برادر، در کنار هم کار می کردند. آنان در پخش اعلامیه های امام و نوشتن شعار و در راهپیمایها، دوش به دوش هم بودند. آنها با شنیدن صدای بهار، به هر سو می شتافتند تا بتوانند همه را بیدار کنند و نوید آمدن آن را بدهند. او نوجوانی را در مساجد و بسیج طی کرد و با گرفتن دیپلم وارد سپاه شد. او پس از رشادت های زیادی که از خود نشان داد، با توجه به سن کمی که داشت، طولی نکشید که به عنوان معاون پرسنلی یگان محل خدمتش منصوب شد. با وجود مخالفت پدر که عقیده داشت وجود اسماعیل در پشت جبهه ضروری تر است، وی برای نخستین بار در هجده سالگی عازم جبهه های جنوب شد و در عملیات میمک جزو خط شکنان بود. در پی مجروحیت شیمیایی، مدتی به مشهد آمد و هرگز نگذاشت که خانواده اش از مجروح بودن او اطلاع پیدا کنند. پس از بهبود، دوباره به جبهه برگشت. در آخرین باری که اسماعیل به جبهه رفت، به هیچ کس اجازه نداد که به بدرقه او برود. تنها بار سفر را بست و رفت و چشم خواهرانش را تا ابد، در حسرت وداع آخر منتظر گذاشت. او که آن روز معاونت تیپ دو امام رضا (ع) از لشکر 5 نصر بر عهده داشت، در روز بیستم اسفند 1363 در عملیات بدر که رمز آن یا فاطمه زهرا (س) در جزیره مجنون بود، به قلب حادثه شتافت تا حماسه ای دیگر آفریده شود. در حالی که عملیات به حساس ترین مرحله ی خود رسیده بود، فرمانده لشکر، فرمانده هانش را جمع کرد و خبر داد که خط مقدم نبرد سقوط کرده و عده ای از برادران شان، در محاصره ی دشمن افتاده اند. اسماعیل بیت الهی نیمه شب، در حالی که آسمان از انبوه گلوله های گداخته روشن بود، بی درنگ با تعدادی از نیروهای تحت فرمانش برای عقب راندن دشمن، در میان آب‌راه های مجنون به راه افتاد و در آن هیاهوی عظیم متوجه تیربار دشمن شد که مرتب همرزمانش را درو می کرد. او در حالی که قصد داشت تیربار را که نقطه ی اتکای دشمن بود، خاموش کند، ناگهان سوزشی را در پایش احساس کرد. زخم را با چفیه که بر گردن داشت، بست تا به کارش ادامه دهد. غافل از این که ترکش شریان اصلی پایش را دریده و نفس هایش به شماره افتاده بود. بعد از رفتن، تا چند روز، خبر شهادتش اعلام نشد تا این که، خانواده اش خبر رفتنش را شنیدند و روح ناآرام او را بازگشت از آخرین سفر، بعد از طواف به گرد شمع امام عاشقان علی بن موسی الرضا (ع) در جوار رحمت حق آشیانه کرد. بعد ها، وقتی وسایل شخصی و کتاب هایی که برای آمادگی در امتحانات کنکور با خود برده بود به خانواده اش برگردانده شد، در آن میان، ورق پاره ای بود که رویش با خط کج و معوج نوشته شده بود: خدایا، همان طور که مرا پاک آفریدی، می خواهم پاک و خالص به پیشگاه خود وارد گردانی... توبه ام را بپذیر. فقط همین!‌

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی