مشاهیر ایران و جهان - بابلی توت، عباس

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس بابلی توت : قائم مقام فرمانده گردان شهید رجایی لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بیست و ششم اسفند ماه سال 1344 چشم به جهان گشود. کودکی آرام بود. در کارهای کشاورزی از جمله درو کردن به پدر و مادرش کمک می کرد. دوره ی ابتدایی را در مدرسه عزت آباد شهرستان درگز گذراند. به اتفاق خانواده اش پس از مهاجرت از درگز به شهرستان مشهد رفت. دوره راهنمایی را در مدرسه محراب خان مشهد ادامه داد که پس از مدتی ترک تحصیل کرد و به کارهای انقلاب پرداخت. علاوه بر خواندن قرآن کتاب ها و رساله حضرت امام، کتاب های شهید هاشمی نژاد، شهید مدنی و استاد مطهری را مطالعه می کرد. در دوران انقلاب در راهپیمایی ها شرکت داشت. پدر ش, سید حسین نژاد حسینی می گوید: «در دوران انقلاب من به همراه فرزندانم در تظاهرات شرکت می کردم. در روز ده دی ماه در میدان شهدا، ارتش نیز ، به تظاهر کنندگان پیوسته بود. مردم شادی می کردند و بر روی کامیون ها بودند. سید عباس نیز بر روی لوله تانک نشسته بود. بعضی از ارتشی ها ناراحت بودند، به همین خاطر به مردم تیراندازی کردند و عده زیادی کشته شدند. من به خانه آمدم. شب سید عباس که به خانه آمد، گفت: با دوستانش به خانه ای پناه برده بودند.» زمانی که امام به ایران آمد، بسیار خوش حال شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با عضو شدن در بسیج به نگهبانی و گشت می پرداخت. بعد از مدتی به استخدام سپاه درآمد. زمانی که در استخدام سپاه بود، اگر از سپاه برای او مواد غذایی می آوردند، بسیار ناراحت می شد و آن ها را پس می داد. سید عباس بابلی توت در 20 سالگی با خانم عصمت صهبانی ازدواج کرد. مدت زندگی مشترک آن ها شش ماه بود. همسرش می گوید: «چون ایشان سپاهی بودند و مومن، به ایشان جواب مثبت دادم.» همچنین می گوید: «به من توصیه می کرد، که زهرا گونه باشم. از غیبت بیزار بود. با فامیل رابطه خوبی داشت. همگی افراد که با ایشان رابطه ای داشتند، از رفتار و اخلاق حسنه ای ایشان تعریف می کنند. به پدر و مادرشان خیلی احترام می گذاشتند، حتی می گفتند: اولاد نباید جلوی پدر و مادر راه برود.» به روحانیت علاقه داشت. از آدم های لاابالی بدش می آمد. سعی می کرد مشکلات و گرفتاری های مردم را تا جایی که امکان دارد، حل و فصل کند. اخلاق خوبی داشت. با برادران و خواهران خود به تندی صحبت نمی کرد. به خواهران خود توصیه می کرد که حجاب خود را رعایت کنند. نمازش را سر وقت می خواند. پشت سر پدر و مادرش راه می رفت. صبح های جمعه دعای ندبه می خواند. نماز شبش ترک نمی شد. وقتی ناراحت می شد از خانه بیرون می رفت. می گفت: «حضرت علی (ع) وقتی ناراحت می شد، از خانه بیرون می رفت.» پدر ش می گوید: «زمانی که بنی صدر رئیس جمهور بود، شهید می گفت: بنی صدر خوب نیست. ولی ما می گفتیم: چون رهبرانقلاب بنابه مصلحت او را قبول دارد، ما هم او را قبول داریم و می گوییم خوب است، ولی او از همان ابتدا او را می شناخت.» برای حفظ انقلاب و اسلام سفارش زیادی می کرد. با شروع جنگ تحمیلی به پیام امام لبیک گفت و عازم جبهه شد می گفت: «می رویم تا پیروز شویم.» شعار «تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست» را مدام تکرار می کرد. همسر شهید می گوید: «من او را از رفتن به جبهه منع می کردم، ولی او می گفت: به خاطر دینم باید به جبهه بروم و اگر نروم جواب حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) را بعداً چه بدهم. او با من صحبت کرد و مرا راضی نمود.» پدر شهید می گوید: «اولین باری که از جبهه آمد، یک گوسفند برای او قربانی کردیم. او گفت: جبهه برای من مثل دانشگاه است.» همچنین نقل می کند: «ما او را داماد کردیم تا کمتر به جبهه برود. او را منع می کردیم، ولی او می گفت: امام تکلیف کرده است و باید به دستور امام عمل کنیم.» از جبهه که می آمد به دیدوبازدید از اقوام می پرداخت. در پشت جبهه به رزمندگان کمک می کرد. مهمات و اسلحه برای آن ها می برد و کسری های آن را رفع می کرد. حبیب کربلایی ( همرزم شهید ) می گوید: «شب عملیات که در کانال بودیم. باران گلوله می ریخت و ما مهمات به تیربار می رساندیم. آن جا غیر از خاک چیزی نبود و کسی شناخته نمی شد. در آن جا سید عباس مهمات برای رزمندگان می برد.» پدر ش می گوید: «شهید به ما سفارش می کرد که اسلحه مرا زمین نگذارید.» عصمت صهبانی فردوس ( همسر شهید ) می گوید: «ایشان می گفتند: چند نوع شهید داریم. یکی شهید می شود تا غنیمت بگیرد، یکی برای حقوق، یکی برای این که اسمش باقی بماند و یکی برای رضای خدا شهید می شود.» پدر شهید می گوید: «زمانی که برادر بزرگ ایشان سید اکبر به شهادت رسید، سر قبر او نشسته بود و می گفت: خدا کند من هم به شهادت برسم که این آرزوی من است. بعد از سه سال از این جریان شهید شد.» همچنین می گوید: «بار آخری که می خواست برود، به او گفتم: نرو. گفت: جبهه به ما نیاز دارد. ما به اصول جنگ مسلط شده ایم و باید برویم. گفتم: برو. خدا پشت و پناهت. رفت و دیگر برنگشت.» همسر شهید می گوید: «شب آخری که می خواست به جبهه برود، نماز شب می خواند و بسیار گریه می کرد. او عاشق شهادت بود. دفعه آخری که به جبهه رفت، به ایشان گفتم: مرا حلال کنید . گفتند: این چه حرفی است. من از شما راضی هستم، خدا هم راضی باشد.» پدر ش می گوید: « خواب دیدم سید عباس با یک عبای سفید و کلاه سفید آمد. گفتم: چرا دیر آمدی؟ گفت: درگیر بودم. صبح به بنیاد شهید رفتم، که خبر شهادت او را به من دادند.» سید عباس بابلی توت در تاریخ 25/12/1363، در عملیات بدر، در منطقه «هورالعظیم» مفقود الاثر گردید. در تاریخ 12/4/1376 جسد وی پس از کشف و تشییع، در بهشت رضا (ع) مشهد به خاک سپرده شد. شهید در وصیت نامه خود می گوید: «آمدنم به جبهه از روی آگاهی و شناخت، نسبت به اسلام و احساس وظیفه شرعی و الهی بوده است و مرگ را هم عاشقانه، مخلصانه و برای رضای خدای متعال پذیرا هستم. از این که در سنین جوانی دار فانی را وداع می کنم و افتخار نوشیدن شربت شهادت را در راه خدا کسب نموده ام، خوشحال بوده و آرزومندم که خونم در راه اعتلای اسلام و آگاهی هرچه بیش از پیش موثر واقع گردد.» همچنین می گوید: «پدرجان، مرا ببخش. مادر جان، شما تنها کسی هستی که بیش از همه برایم ناراحتی. فقط شما را به صبر راهنمایی می کنم و با خوشحالی خود در مرگم، مشت محکمی به دهان دشمنان انقلاب بزنید. از پدر و مادرم، حلالیت، از برادرانم التماس دعا و از خواهرانم صبر و شکیبایی و استقامت می خواهم.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی