مشاهیر ایران و جهان - لبسنگی، علی

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی لبسنگی : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان «سراوان»دراستان«سیستان وبلوچستان» همه مشتاقانه منتظر تولدش بودند تا سومین فرزند خانواده را در آغوش گیرند .سرانجام در نیمه شب اول خرداد ماه 1340 در محله «گنبد سبز» شهرستان «یزد» ،خانه ای محقر به اندازه دشت کویر وسعت پیدا کرد و به روزی روشن بدل گشت و به دور از چشم ناپاکان ،کودکی حسین گونه و علی نام به دنیا آمد . آری او را «علی» نام نهادند تا حامی و فرمانبر دار پیامبر زمان خود باشد کسی که آن روز کودک و ناتوان بود اما فردا حافظ انقلاب و اسلام و یاور امام شد . کودک آن روز ،سردار ی بزرگ شد تا دستگیر مظلومان و یاور محرومان خواهد شد . این حسن انتخاب از چه کسی بود و از کجا می دانستند که او در نیمه های شب و گاهی در نیم روز تابستان انبان به دوش به دستگیری مردم ستم کشیده بلوچ خواهد شتافت که نام مبارک «علی» را بر او نهادند . پیداست که این سرباز انقلاب و اسلام در کدام محیط پرورش یافته و در دامان کدامیک از خادمان فاطمه الزهرا بزرگ شده و سر کدام سفره دست به طعام برده ،اما برای تقرب و تمسک به مقام والای آن عزیز به توصیف گوشه ای از زندگی خانوادگی او می پردازیم . پس از گذشت یکسال از تولدش خانواده او از «یزد» به« اصفهان» هجرت کردند و در محله «حسین آباد» در یک خانه کوچک اجاره ای که یک اتاق بیشتر نداشت ،مسکن گزیدند .پدر با تلاش شبانه روزی برای امرار معاش ، آرامش و تربیت بچه ها کمر همت بسته بود . پدر مردی متدین بود، دست بچه ها را می گرفت و به مسجد و جلسات بزرگداشت حضرت ابا عبد الله (ع)می برد و آنها را از نزدیک با مصائب عاشورا وفداکاری امام شهیدان آشنا می کرد . او دوران خردسالی را در محیطی فقیرانه ،اما صمیمی سپری کرد . سالهای اولیه رشد «علی »سپری شد ،سال 1347 ،اولین سال تحصیل او بود .سال اول را دردبستان «رضوی» به پایان رسانید اما به لحاظ اینکه اجاره نشین بودند و باید محل زندگی خود را به ناچار تغییر می دادند، سالهای پس از آن را در دبستان« اقدسیه» واقع در خیابان «پروین» ثبت نام نمود و به تحصیلات راهنمایی ادامه داد .با وجود مشکلات مختلف که در مسیر زندگی او قرار گرفته بود نتوانست ادامه تحصیل دهد ؛لذا به دنبال کار و تلاش اقتصادی ،روانه بازار شد و ساعات فراغت خویش را نیز بر حسب علاقه ای که به ورزش داشت ،با دوستانش به فوتبال و بدنسازی وآمادگی جسمانی می پرداخت . پدرش درباره ی او چنین می گوید: «علی برای من باعث افتخار و سر بلندی بود و از هر جهت فرزندی شایسته .چه آن روز که کودک بود و چه بعد ها که پیش خودم در بازار بزرگ اصفهان مشغول به کار شد و چه آن زمان که وارد سپاه شدو به منطقه سیستان و بلوچستان رفت . آن زمان که در بازار بود ،تاآخر روز مشغول بود . گر چه به بازار علاقه ای نداشت ،ولی آخر روز ایشان باید طلبها را جمع می کرد و شما می دانید که پول گرفتن از مردم آن هم در بازار بس سخت است وشیوه ی خاصی می خواهد . کسی که می خواهد پول بدهد اگر چه بدهکار باشد ،برای او مشکل است و ممکن است امروز و فرداکند و گاهی هم نگرانی به بار آورد . ولی ندیدم یا نشنیدم که ایشان از کسی گله کند یا همکاران از دست ایشان ناراحت باشند . با وجود اینکه گاهی اتفاق می افتاد چندین مرتبه به کسی مراجعه کند و طرف بد قولی کرده باشد به هیچ وجه عصبانی نمی شد و به اصطلاح از کوره در نمی رفت. اگر هم ناراحت می شدم که مثلا فلانی پول نداده ؟ایشان می گفت: ناراحت نباشید ،فردا می دهد ،خودم ترتیب کار را می دهم . این اخلاق و صبر ایشان برای من بسیار آموزنده بود.» برادر شهید از آن روزها چنین می گوید: «وضع فرهنگی کشور در رژیم طاغوت کاملا نامناسب بود و همه چیز مخرب و فساد بر انگیز بود .خصوصا را دیو و تلویزیون که آقایان روحانی هم حرام می دانستند . برای ما که یک خانواده ی مذهبی و اصیل بودیم داشتن و یا نگاه کردنش قبه بزرگی داشت .به همین لحاظ و به جهت اینکه بنده فرزند بزرگ خانواده بودم ،مراقب برادران کوچکم از جمله علی بودم و آنها هم از من حساب می بردند . روزی به خانه آمدم و دیدم علی در خانه نیست ،هنگامی که سراغ او را گرفتم ،متوجه شدم که با برادر کوچکمان برای دیدن تلویزیون به خانه همسایه رفته .ناراحت شدم ،درمنزل همسایه را زدم و علی را صدا زدم ،در حالی که برادر کوچکمان را بغل کرده بود ،گویی گناه بزرگی را مرتکب شده باشد ،بدون مقدمه سیلی محکمی به او زدم !بچه ی 13 – 14 سا له ای که معمولا احساس شخصیت و غرور می کند و کمتر زیر بار کسی می رود ،سرش را پایین انداخت و بدون اینکه حرفی بزند از کنار کوچه به خانه بر گشت . او یک سیلی خورد و برای چند دقیقه سرش را زیر انداخت در حالی که درد آن سیلی هنوز سینه ی مرا می فشارد . من در مقابل بزرگی روح او احساس کوچکی می کنم . هنوز قیافه ی مظلوم و معصوم دوران کودکی او از جلوی چشمانم می گذرد و متاسفم که چرا نتوانستم او را بشناسم ؟! به امید آن که ایشان مرا ببخشند و ما را از شفاعت خود بی نصیب نفرمایند .» سال اول ویا دوم راهنمایی را می خواند و من عمل جراحی کرده بودم .بسیار به همه علاقه داشت و برایم ناراحت و نگران بود .شاید بگویند همه بچه ها به پدر و مادر علاقه دارند ،ولی این علاقه تفاوت داشت .گویا می دانست که مدت کوتاهی در کنار من خواهد بود . همه بچه ها عزیز پدر و مادر هستند ،ولی شما می دانید که گاهی بعضی از بچه ها دوست داشتنی ترند ،اگر چه علتش معلوم نباشد اما در مورد من و علی معلوم بود . من می دانستم او انسانی خدایی بود ،از تبار شهیدان کربلا و انصاری از انصار الله . من در خانه بستری بودم و او به مدرسه می رفت . روزی معلم ،متوجه می شود که او مخفیانه گریه می کند ،علت را جویا می شود و او را دلداری می دهد ولی او در همان حال به گریه ادامه می دهد . معلم که خودش یک مادر بود ،احساس او را فهمیده بود و به او گفته بود :تو آزادی و هر وقت دلت خواست می توانی به خانه ،نزد مادرت بروی .این موضوع را به معلمان دیگر و مدیر مدرسه هم گفته بود . در سال 1356 با وجود اینکه عموم مردم از تشکلها و جمعیت های معترض ،علیه رژیم اطلاع نداشتند ،ایشان یکی از عناصر فعال در این زمینه بود . در اکثر جلسات و سخنرانی ها در شهر شرکت می کرد .با گسترده شدن دامنه تظاهرات مردمی در سال 1357 ،بدون استثنا در تمام تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت فعال داشت . اکثر شبها دیر به خانه می آمد و حتی بعضی از شبها به کلی به خانه نمی آمد و تا صبح مشغول زد و خورد و مبارزه با نیروهای رژیم بود . وی به نحو چشمگیر و مرتب به« یزد» مسافرت می کرد و با گرفتن اعلامیه و نوار از منزل شهید محراب آیت الله صدوقی به اصفهان باز می گشت و به طور مخفیانه با کمک تعدادی از دوستانش که به آنان اعتماد کامل داشت، آنها را بین مردم پخش می کردند .تمام کار او شده بود شرکت در تظاهرات و حضور در جلسات سخنرانی ومبارزه علیه رژیم منحوس پهلوی و شرکت در فعالیتهای اجتماعی دیگر . به یاد دارم در مراسم آزادی یکی از اساتید انقلابی که در زندان شاه به سر می برد ،شرکت کرد و به اتفاق مردم ایشان را تا دانشگاه اصفهان بر سر دست بردند .او همچنین در مراسم اولین نماز جمعه اصفهان در مسجد مصلی که توسط آیت الله طاهری پس از آزادی از زندان اقامه شد ،حضور داشت و نیز در تحصن منزل آیت الله خادمی شرکت داشت و به گفته شاهدان عینی ایشان یکی از اولین کسانی بودند که در میدان انقلاب ،طناب را به گردن مجسمه شاه معدوم بست و به اتفاق مردم انقلابی این تندیس فساد و تباهی را به زیر کشیدند . در همان روز به خاطر حمله به ساواک که علی نیز در آن حضور داشت تعدادی از مردم زخمی شدند . مبارزه علیه رژیم منحوس پهلوی به اوج خود رسیده بود بسیاری از شخصیت های انقلابی و مردم در منزل آیت الله خادمی جمع شده شده و تحصن کرده بودند .کوچه ها و خیابان های اطراف ،حالت خاصی داشت .همه جا انقلابیون در حال تجمع و گاهی تردد بودند و نظامیان هم آن طرف در حال مراقبت و تکا پو . گاهی سنگر می گرفتند و گاهی در حال تعویض و تغییر موضع بودند . خیابن های اطراف مسدود شده بود .بچه ها در ابتدای خیابان فرعی در چهار باغ پایین که معابر ورودی به منزل ایشان بود ،چندین حلقه لاستیک را به آتش کشیده بودند ،صحنه ی عجیبی بود .یکرنگی و همدلی در بین بچه ها موج می زد .همه در فکر مبارزه بودند .دود و آتش و گلوله با صدای تکبیر و خون در هم آمیخته بود و تصویر شور انگیزی از خشم یک ملت را در نهایت ایثار و خداجویی به نمایش گذاشته بود . ناگهان فریادی در بین امواج خروشان تکبیر بلند شد !!علی دوستت تیر خورد !اطرافش را نگاه کرد .بله آقای امامی تیر خورده و در خون غوطه ور است به کمک تعدادی از تظاهر کنندگان ،او را به بیمارستان امین انتقال دادند. پس از مدتی ،در حالی به منزل آمد ،که لباس هایش آغشته به خون مجاهدان فی سبیل الله بود و این بار دیگر نمی توانست شرکت در تظاهرات را زیر پوششی از سکوت و نگاه محبت آمیز پنهان کند . روزهای اوج انقلاب بود .شور و هیجان خاصی از او می دیدم ،روزی دیوار های خانه را سنگ نما می کردیم ،استا بنا تا شب کار می کرد وقسمتی از دیوار را سنگ کاری می کرد ،صبح فردا می دیدم علی با خط درشتی روی آن نوشته است : الله اکبر خمینی رهبر. استاد سنگ کار ،با زحمت آن را پاک می کرد و می گفت :اگر چند روزی بماند دیگر پاک نمی شود علی جواب می داد : این شعار انقلاب و نام امام بر صحنه ی عرش الهی تا ابد نوشته شده ،چرا باید از دیوار خانه پاک شود ؟! حتی او این شعار ها را بر دیوارهای اتاق هم نوشته بود و تا چندی پیش که می خواستیم خانه را نقاشی کنیم ،آن شعار هنوز وجود داشت . همواره عشق به حضرت امام (ره) و انقلاب در وجود او موج می زد . ورود به سپاه سیستان و بلو چستان بعد از پیروزی انقلاب و به دنبال وضعیت نابسامانی که در شرق و خصوصا در بلو چستان پیش آمد ،اولین رسولان و پیامبران انقلاب اسلامی به منطقه اعزام شدند و سپاه پاسداران را در زاهدان تشکیل دادند ،البته با بهای سنگین و ایثار خون جوانان . به قول حضرت امام (ره) که فرمودند :انقلاب ما ،انفجار نور بود . پس از پیروزی و درخشش نور انقلاب ،تشعشعات رهایی بخش آن توسط یک قشر زحمتکش و درد آشنا به اقصی نقاط کشور اسلامی کشیده شد . یکی از حاملان رسالت انقلاب در منطقه ی سیستان و بلوچستان سردار حاج علی اکبر لبسنگی بود که در اوایل سال 1359 به دنبال شرارت اشرار ،همراه جمعی از نیروهای بر گزیده و ورزیده سپاه اصفهان برای دفع اشرار مسلح و عوامل ضد انقلاب و نجات محرومین آن دیار به سیستان و بلوچستان اعزام شدند . پس از گذراندن دوره ی آموزشی مامور رفتن به چابهار شد و در آنجا سر پرستی مخابرات را بر عهده گرفت .پس از مدت کوتاهی به جهت خلاقیت فکری و قدرت طراحی عملیات به عنوان مسئول عملیات پایگاه چابهار معرفی شد و با شرکت و در گیریها ،گوهر صدف وجود خویش را آشکار ساخت و مورد توجه مسئولین قرار گرفت . به همین جهت در تاریخ 14/ 12/ 1365 از طرف فرمانده وقت سپاه منطقه 6 به عنوان مسئول عملیات مامور رفتن به سراوان شد که یکی از حساس ترین مناطق استان ،به جهت طول مرز مشترک با پاکستان و داشتن راه های صعب العبور است .منطقه سراوان هم به علت اینکه در بعضی مکانهای کوهستانی و در بعضی دیگر ریگزار و بیابانی است .از نظر ورود و خروج تقریبا برای ضد انقلاب داخلی از اشرار گرفته تا قاچاقچیان و منافقین ،از حساسیت خاصی بر خورداربود .اما این فرزند انقلاب و اسلام با سر انگشت شجاعت و تدبیر و روحیه شهادت طلبی ،حاکمیت مطلق جمهوری اسلامی را بر این منطقه از میهن اسلامی معنا بخشید . در همین مرحله از مسئولیت بود که با حفظ سمت به عنوان جانشین سپاه سراوان نیز معرفی شد و در خدمت به این قشر محروم از جان مایه گذاشت و در سر کوبی سوداگران مرگ ،کاملا موفق بود . آوازه ی رشادت و دلاوری او نه تنها در بین برادران سپاهی پیچیده بود بلکه همه گروه های ضد انقلاب از وجود او به وحشت افتاده بودند . در تاریخ 27 /9/ 1365 طی حکمی از طرف سردار سر لشکر محسن رضایی فرمانده(سابق) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سمت مسئول طرح عملیات سپاه دهم نبی اکرم (ص) ناحیه مستقل سیستان و بلوچستان منصوب شد . همرزمان او نقل می کنند که روحیه او چندان موافق با کارهای ستادی و اجرایی نبود و خود او نیز اذعان داشت که کارهای عملیاتی و شرکت در درگیری ها به شهادت نزدیک تر است .پس از گذشت حدود یک سال در این مسئولیت با توجه به روحیات ایشان ودر خواست مسئولین شهر سراوان،ایشان مجددا در اواخر سال 1366به سراوان اعزام گردید و به عنوان فرمانده سپاه آن شهر ،مشغول خدمت شد . تا زمان شهادت یعنی به مدت دو سال فرماندهی سپاه سراوان را به عهده داشت . این سردار بزرگ اسلام وایران پس از سالها تلاش ومجاهدت در روز 15/ 7/1368 که از سراوان به سمت زاهدان برای انجام ماموریتی در حرکت بودند،به شهادت رسیدند تا سنت الهی که سرداران در رختخواب نمیمیرند ،تکرار شود.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی