پايگاه تخصصي اطلاع رساني چهارده معصوم سلام الله
 
  به وبلاگ پايگاه تخصصي اطلاع رساني چهارده معصوم سلام الله خوش آمديد!    
 
درباره وبلاگ


محمد رضا زينلي
با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت تمامي بازديدكنندگان گرامي اين پايگاه به جهت بالا بردن بينش شما نسبت به چهاده معصوم سلام الله ايجاد شده است و اميدواريم كه بتوانيم مطالب خوبي به شما ارائه دهيم با تشكر خادم پايگاه:محمد رضا زينلي


منوي اصلي
لينکهاي سريع

لوگو ها


 


















ترجمه مطالب پايگاه

نظرسنجي

سخنان برگزيده امام كاظم (ع)

* امام رضاعليه السلام: زيارَةُ قَبرِ أبي مِثلُ زِيارَةِ قَبِر الحُسَينِ؛

زيارت قبر پدرم، موسى بن جعفرعليه السلام، مانند زيارت قبر حسين‏عليه السلام است.
* روايت شده است: أنّهُ (الكاظِم َ‏عليه السلام) كانَ يَبِكي مِن خَشيَةِ اللَّهِ حَتّى‏ تَخضَلَّ لِحيَتُهُ بِالدُّمُوعِ؛
امام كاظم همواره از بيم خدا مى‏گريست، چندان كه محاسنش از اشك تر مى‏شد.

 * امام كاظم ‏عليه السلام: ثَلاثٌ مُوبِقاتٌ: نَكثُ الصَّفَقَةِ و تَركُ السُّنَّةِ و فِراقُ الجَماعَةِ؛

سه چيز تباهى مى‏آورد: پيمان شكنى، رها كردن سنّت و جدا شدن از جماعت.

* امام كاظم ‏عليه السلام: عَونُكَ لِلضَّعيفِ أفضَلُ الصَّدَقَةِ؛

  كمك كردن تو به ناتوان، بهترين صدقه است.

  * امام كاظم‏ عليه السلام: لَو كانَ فِيكُم عِدَّةُ أهلِ بَدرٍ لَقامَ قائمُنا؛

  اگر به تعداد اهل بدر (مؤمن كامل) در ميان شما بود، قائم ما قيام مى‏كرد.

* امام كاظم‏ عليه السلام: لَيسَ مِنّا مَن لَم يُحاسِب نَفسَهُ في كُلِّ يَومٍ؛

  كسى كه هر روز خود را ارزيابى نكند، از ما نيست.

  * امام كاظم ‏عليه السلام: ما مِن شَى‏ءٍ تَراهُ عَيناكَ إلّا و فيهِ مَوعِظَةٌ؛

  در هر چيزى كه چشمانت مى‏بيند، موعظه‏اى است.

* امام كاظم ‏عليه السلام: مَن كَفَّ غَضَبَهُ عَنِ النّاسِ كَف َّ اللَّهُ عَنهُ عَذابَ يَومِ القِيامَة؛

هر كس خشم خود را از مردم باز دارد، خداوند عذاب خود را در روز قيامت از او باز مى‏دارد.

  * امام كاظم ‏عليه السلام: إذا كانَ ثَلاثَةٌ في بَيتٍ فَلا يَتَناجى‏ إثنانِ دونَ صاحِبِهِما فَإنَّ ذلِكَ مِمّايَغُمُّهُ؛

هر گاه سه نفر در خانه ‏اى بودند، دو نفرشان با هم نجوا نكنند؛ زيرا نجوا كردن، نفر سوم را ناراحت مى‏كند.

* امام كاظم‏ عليه السلام: إيّاكَ أن تَمنَعَ في طاعَةِ اللَّهِ فَتُنفِقُ مِثلَيهِ في مَعصِيَةِ اللَّهِ؛

مبادا از خرج كردن در راه طاعت خدا خوددارى كنى، و آن‏گاه دو برابرش را در معصيت خدا خرج كنى.

* امام كاظم ‏عليه السلام: لاتُذهِبِ الحِشمَةَ بَينَكَ و بَينَ أخيكَ وَأبْقِ مِنها فَإنَّ ذَهابَها ذَهابُ الحَياءِ؛

مبادا حريم ميان خود و برادرت را (يكسره) از ميان ببرى؛ چيزى از آن باقى بگذار؛ زيرا از ميان رفتن آن، از ميان رفتن شرم و حيا است.

* امام كاظم ‏عليه السلام: أبلِغ خَيراً و قُل خَيراً ولا تَكُن أمُّعَةً؛
خير برسان و سخن نيك بگو و سست رأى و فرمان‏برِ هر كس مباش.
* امام كاظم ‏عليه السلام: المُصيبَةُ لِلصّابِرِ واحِدَةٌ و لِلجازِعِ اثنَتانِ؛
مصيبت براى شكيبا يكى است و براى ناشكيبا دوتا.
* امام كاظم‏
عليه السلام: الصَّبرُ عَلَى العافِيَةِ أعظَمُ مِنَ الصَّبرِ عَلَى البَلاءِ؛
شكيبايى در عافيت بزرگ‏تر است از شكيبايى در بلا.

 

منبع: برگرفته شده از سايت حديث نت

با اندكي دخل و تصرف / دائرة المعارف شيعه/ ج 20 /ص 362  
با اندکی دخل و تصرف از سايت الشيعه

دوشنبه 18 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

موجبات شهادت امام موسى كاظم عليه السلام

الحمدلله رب العالمين , بارى الخلائق اجمعين , والصلوة والسلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد (ص) و آله الطيبين الطاهرين المعصومين , اعوذ بالله من الشيطان الرجيم . انتم الصراط الاقوم و السبيل الاعظم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء ( 1 ) .
همه ائمهء اطهار عليهم السلام به استثناى وجود مقدس حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه كه در قيد حيات هستند , شهيد از دنيا رفته اند , هيچكدام از آنها با مرگ طبيعى و با اجل طبيعى و يا با يك بيمارى عادى از دنيا نرفته اند , و اين يكى از مفاخر بزرگ آنهاست . اولا خودشان هميشه آرزوى شهادت در راه خدا را داشتند كه ما مضمون آن را در دعاهايى كه آنها به ما تعليم داده اند و خودشان مى خوانده اند مى بينيم . على عليه السلام مى فرمود : منتنفر دارم از اينكه در بستر بميرم , هزار ضربت شمشير بر من وارد بشود بهتر است از اين كه آرام در بستر بميرم . و ما هم در دعاها و زياراتى كه آنها را زيارت مى كنيم يكى از فضائل آنان را كه يادآورى مى كنيم همين است كه آنها از زمره شهداء هستند و شهيد از دنيا رفته اند . جمله اى كه در آغاز سخنم خواندم از زيارت جامعه كبيره است كه مى خوانيم : انتم الصراط الاقوم و السبيل الاعظم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء . شما راست ترين راهها و بزرگترين شاهراهها هستيد . شما شهيدان اين جهان و شفيعان آن جهانيد .
در اصطلاح ,( شهيد( لقب وجود مقدس امام حسين عليه السلام است و ما معمولا ايشان را به عنوان لقب ( شهيد(مى خوانيم: ( الحسين الشهيد( . همان طور كه لقب امام صادق را مى گوئيم : جعفر الصادق و لقب امام موسى بن جعفر را مى گوئيم : موسى الكاظم , لقب سيد الشهداء ,( الحسين الشهيد( است . ولى اين بدان معنى نيست كه در ميان ائمه ما تنها امام حسين است كه شهيد است . همانطور كه مثلا اگر موسى بن جعفر را مى گوئيم : ( الكاظم( معنايش اين نيست كه ساير ائمه كاظم نبوده اند , (2) يا اگربه امام رضا مى گوييم :(الرضا) معنايش اين نيست كه ديگران مصداق الرضا)) نيستند , و يا اگر به امام صادق مى گوييم (الصادق) معنايش اين نيست كه ديگران العياذ بالله صادق نيستند , همچنين اگر ما به حضرت سيدالشهداء عليه السلام مى گوئيم : (الشهيد) معنايش اين نيست كه ائمه ديگر ما شهيد نشده اند .
امام در زندان بصره
امام در يك زندان بسر نبرد , در زندانهاى متعدد بسر برد . او را از اين زندان به آن زندان منتقل مى كردند , و راز مطلب اين بود كه در هر زندانى كه امام را مى بردند , بعد از اندك مدتى زندانبان مريد مى شد . اول امام را به زندان بصره بردند . عيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور , يعنى نوه منصور دوانيقى والى بصره بود . امام را تحويل او دادند كه يك مرد عياش كياف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود . به قول يكى از كسان او : اين مرد عابد و خداشناس را در جايى آوردند كه چيزها به گوش او رسيد كه در عمرش نشنيده بود . در هفتم ماه ذى الحجه سال 178 امام را به زندان بصره بردند , و چون عيد قربان در پيش بود و ايام به اصطلاح جشن و شادمانى بود , امام را در يك وضع بدى ( از نظر روحى ) بردند . مدتى امام در زندان او بود . كم كم خود اين عيسى بن جعفر علاقه مند و مريد شد . او هم قبلا خيا ل مى كرد كه شايد واقعا موسى بن جعفر همانطور كه دستگاه خلافت تبليغ مى كند مردى است ياغى كه فقط هنرش اين است كه مدعى خلافت است , يعنى عشق رياست به سرش زده است . ديد نه , او مرد معنويت است و اگر مسئله خلافت براى او مطرح است از جنبه معنويت مطلب مطرح است نه اينكه يك مرد دنيا طلب باشد . بعدها وضع عوض شد . دستور داد يك اطاق بسيار خوبى را در اختيار امام قرار دادند و رسما از امام پذيرايى مى كرد . هارون محرمانه پيغام داد كه كلك اين زندانى را بكن . جواب داد من چنين كارى نمى كنم . اواخر , خودش به خليفه نوشت كه دستور بده اين را از من تحويل بگيرند والا خودم او را آزاد مى كنم , من نمى توانم چنين مردى را به عنوان يك زندانى نزد خود نگاه دارم . چون پسر عموى خليفه و نوه منصور بود , حرفش البته خريدار داشت .


امام در زندانهاى مختلف
امام را به بغداد آوردند و تحويل فضل بن ربيع دادند . فضل بن ربيع , پسر( ربيع) حاجب معروف است ( 3 ) . هارون امام را به او سپرد . او هم بعد از مدتى به امام علاقمند شد , وضع امام را تغيير داد و يك وضع بهترى براى امام قرار داد . جاسوسها به هارون خبر دادند كه موسى بن جعفر در زندان فضل بن ربيع به خوشى زندگى مى كند , در واقع زندانى نيست و باز مهمان است . هارون امام را از او گرفت و تحويل فضل بن يحياى برمكى داد . فضل بن يحيى هم بعد از مدتى با امام همين طور رفتار كرد كه هارون خيلى خشم گرفت و جاسوس فرستاد . رفتند و تحقيق كردند , ديدند قضيه از همين قرار است , و بالاخره امام را گرفت و فضل بن يحيى مغضوب واقع شد . بعد پدرش يحيى برمكى , اين وزير ايرانى عليه ما عليه براى اينكه مبادا بچه هايش از چشم هارون بيفتند كه دستور هارون را اجرا نكردند , در يك مجلسى سر زده از پشت سر هارون رفت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت : اگر پسر تقصير كرده است , من خودم حاضرم هر امرى شما داريد اطاعت كنم , پسرم توبه كرده است , پسرم چنين , پسرم چنان . بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحويل گرفت و تحويل زندانبان ديگرى به نام سندى بن شاهك داد كه مى گويند اساسا مسلمان نبوده , و در زندان او خيلى بر امام سخت گذشت , يعنى ديگر امام در زندان او هيچ روى آسايش نديد .


در خواست هارون از امام
در آخرين روزهايى كه امام زندانى بود و تقريبا يك هفته بيشتر به شهادت امام باقى نمانده بود , هارون همين يحيى بر مكى را نزد امام فرستاد و با يك زبان بسيار نرم و ملايمى به او گفت از طرف من به پسر عمويم سلام برسانيد و به او بگوئيد بر ما ثابت شده كه شما گناهى و تقصيرى نداشته ايد ولى متأسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمى توانم بشكنم . من قسم خورده ام كه تا تو اعتراف به گناه نكنى و از من تقاضاى عفو ننمايى , تو را آزاد نكنم . هيچ كس هم لازم نيست بفهمد . همينقدر در حضور همين يحيى اعتراف كن , حضور خودم هم لازم نيست , حضور اشخاص ديگر هم لازم نيست , من همينقدر مى خواهم قسمم را نشكسته باشم , در حضور يحيى همينقدر تو اعتراف كن و بگو معذرت مى خواهم , من تقصير كرده ام , خليفه مرا ببخشد , من تو را آزاد مى كنم , و بعد بيا پيش خودم چنين و چنان .
حال روح مقاوم را ببينيد . چرا اينها( شفعاء دار الفناء ) هستند ؟ چرا اينها شهيد مى شدند ؟ در راه ايمان و عقيده شان شهيد مى شدند , مى خواستند نشان بدهند كه ايمان ما به ما اجازه همگامى با ظالم را نمى دهد . جوابى كه به يحيى داد اين بود كه فرمود: ( به هارون بگو از عمر من ديگر چيزى باقى نمانده است , همين) كه بعد از يك هفته آقا را مسموم كردند .


علت دستگيرى امام
حال چرا هارون دستور داد امام را بگيرند ؟ براى اينكه به موقعيت اجتماعى امام حسادت مى ورزيد و احساس خطر مى كرد , با اينكه امام هيچ در مقام قيام نبود , واقعا كوچكترين اقدامى نكرده بود براى اينكه انقلابى بپا كند ( انقلاب ظاهرى ) اما آنها تشخيص مى دادند كه اينها انقلاب معنوى و انقلاب عقيدتى بپا كرده اند . وقتى كه تصميم مى گيرد كه ولايتعهد را براى پسرش امين تثبيت كند , و بعد از او براى پسر ديگرش مأمون , و بعد از او براى پسر ديگرش مؤتمن , و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت مى كند كه همه امسال بيايند مكه كه خليفه مى خواهد بيايد مكه و آنجا يك كنگره عظيم تشكيل بدهد و از همه بيعت بگيرد , فكر مى كند مانع اين كار كيست ؟ آنكسى كه اگر باشد وچشمها به او بيفتد اين فكر براى افراد پيدا مى شود كه آن كه لياقت براى خلافت دارد اوست , كيست ؟ موسى بن جعفر . وقتى كه مىآيد مدينه , دستور مى دهد امام را بگيرند . همين يحيى بر مكى به يك نفر گفت : من گمان مى كنم خليفه در ظرف امروز و فردا دستور بدهد موسى بن جعفر را توقيف كنند . گفتند چطور ؟ گفت من همراهش بودم كه رفتيم به زيارت حضرت رسول در مسجد النبى ( 4 ) . وقتى كه خواست به پيغمبر سلام بدهد , ديدم اينجور مى گويد : السلام عليك يا ابن العم ( يا : يا رسول الله ) بعد گفت : ( من از شما معذرت مى خواهم كه مجبورم فرزند شما موسى بن جعفر را توقيف كنم . ( مثل اينكه به پيغمبر هم مى تواند دروغ بگويد ) ديگر مصالح اينجور ايجاب ميكند , اگر اين كار را نكنم در مملكت فتنه بپا مى شود , براى اينكه فتنه بپا نشود , و به خاطر مصالح عالى مملكت , مجبورم چنين كارى را بكنم , يا رسول الله ! من از شما معذرت مى خواهم) . يحيى به رفيقش گفت : خيال مى كنم در ظرف امروز و فردا دستور توقيف امام را بدهد . هارون دستور داد جلادهايش رفتند سراغ امام . اتفاقا امام در خانه نبود . كجا بود ؟ مسجد پيغمبر . وقتى وارد شدند كه امام نماز مى خواند . مهلت ندادند كه موسى بن جعفر نمازش را تمام كند , در همان حال نماز , آقا را كشان كشان از مسجد پيغمبر بيرون بردند كه حضرت نگاهى كرد به قبر رسول اكرم و عرض كرد : السلام عليك يا رسول الله , السلام عليك يا جداه ببين امت تو با فرزندان تو چه مى كنند ؟ !
چرا هارون اين كار را مى كند ؟ چون مى خواهد براى ولايتعهد فرزندانش بيعت بگيرد . موسى بن جعفر كه قيامى نكرده است . قيام نكرده است , اما اصلا وضع او وضع ديگرى است , وضع او حكايت مى كند كه هارون و فرزندانش غاصب خلافتند .


سخن مأمون
مأمون طورى عمل كرده است كه بسيارى از مورخين او را شيعه مى دانند , مى گويند او شيعه بوده است , و بنابر عقيده من - كه هيچ مانعى ندارد كه انسان به يك چيزى اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل كند - او شيعه بوده است و از علماى شيعه بوده است . اين مرد مباحثاتى با علماى اهل تسنن كرده است كه در متن تاريخ ضبط است . من نديده ام هيچ عالم شيعى اينجور منطقى مباحثه كرده باشد . چند سال پيش يك قاضى سنى تركيه اى كتابى نوشته بود كه به فارسى هم ترجمه شد به نام ( تشريح و محاكمه درباره آل محمد) . در آن كتاب , مباحثه مأمون با علماى اهل تسنن درباره خلافت بلافصل حضرت امير نقل شده است . به قدرى اين مباحثه جالب و عالمانه است كه انسان كمتر مى بيند كه عالمى از علماى شيعه اينجور عالمانه مباحثه كرده باشد . نوشته اند يك وقتى خود مأمون گفت : اگر گفتيد چه كسى تشيع را به من آموخت ؟ گفتند كى ؟ گفت : پدرم هارون . من درس تشيع را از پدرم هارون آموختم , گفتند پدرت هارون كه از همه با شيعه و ائمه شيعه دشمن تر بود . گفت : در عين حال قضيه از همين قرار است در يكى ازسفرهايى كه پدرم به حج رفت , ماهمراهش بوديم , من بچه بودم , همه به ديدنش مىآمدند , مخصوصا مشايخ , معاريف و كبار , و مجبور بودند به ديدنش بيايند . دستور داده بود هر كسى كه مىآ يد , اول خودش را معرفى كند , يعنى اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلايش بگويد تا خليفه بشناسد كه او از قريش است يا از غير قريش , و اگر از انصار است خزرجى است يا اوسى . هر كس كه مىآمد . اول دربان مىآمد نزد هارون و مى گفت : فلان كس با اين اسم و اين اسم پدر و غيره آمده است . روزى دربان آمد گفت آن كسى كه به ديدن خليفه آمده است مى گويد : بگو موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب . تا اين را گفت , پدرم از جا بلند شد , گفت : بگو بفرماييد , و بعد گفت : همانطور سواره بيايند و پياده نشوند , و به ما دستور داد كه استقبال كنيد . ما رفتيم . مردى را ديديم كه آثار عبادت و تقوا در وجناتش كاملا هويدا بود . نشان مى داد كه از آن عباد و نساك درجه اول است . سواره بود كه مى آمد , پدرم از دور فرياد كرد : شما را به كى قسم مى دهم كه همينطور سواره نزديك بياييد , و او چون پدرم خيلى اصرار كرد يك مقدار روى فرشها سواره آمد . به امر هارون دويديم ركابش را گرفتيم و او را پياده كرديم . وى را بالا دست خودش نشاند , مؤدب , و بعد سؤال و جوابهايى كرد : عائله تان چقدر است ؟ معلوم شد عائله اش خيلى زياد است . وضع زندگيتان چطور است ؟ وضع زندگيم چنين است . عوائدتان چيست ؟ عوائد من اين است , و بعد هم رفت . وقتى خواست برود پدرم به ما گفت : بدرقه كنيد , در ركابش برويد , و ما به امر هارون تا در خانه اش در بدرقه اش رفتيم , كه او آرام به من گفت تو خليفه خواهى شد و من يك توصيه بيشتر به تو نمى كنم و آن اينكه با اولاد من بدرفتارى نكن .
ما نمى دانستيم اين كيست , برگشتيم , من از همه فرزندان جرى تر بودم , وقتى خلو ت شد به پدرم گفتم اين كى بود كه تو اينقدر او را احترام كردى ؟ يك خنده اى كرد و گفت : راستش را اگر بخواهى اين مسندى كه ما بر آن نشسته ايم مال اينهاست . گفتم آيا به اين حرف اعتقاد دارى ؟ گفت : اعتقاد دارم , گفتم : پس چرا واگذار نمى كنى ؟ گفت : مگر نمى دانى الملك عقيم ؟ تو كه فرزند من هستى , اگر بدانم در دلت خطور مى كند كه مدعى من بشوى , آنچه را كه چشمهايت در آن قرار دارد از روى تنت بر مى دارم .
قضيه گذشت . هارون صله مى داد , پولهاى گزاف مى فرستاد به خانه اين و آن , از پنج هزار دينار زر سرخ , چهار هزار دينار زر سرخ و غيره . ما گفتيم لابد پولى كه براى اين مرد كه اينقدر برايش احترام قائل است مى فرستد خيلى زياد خواهد بود . كمترين پول را براى او فرستاد : دويست دينار . باز من رفتم سؤال كردم , گفت :
مگر نمى دانى اينها رقيب ما هستند . سياست ايجاب مى كند كه اينها هميشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زيرا اگر زمانى امكانات اقتصاديشان زياد شود , يك وقت ممكن است كه صد هزار شمشير عليه پدر تو قيام كند .


نفوذ معنوى امام
از اينجا شما بفهميد كه نفوذ معنوى ائمه شيعه چقدر بوده است . آنها نه شمشير داشتند و نه تبليغات , ولى دلها را داشتند . در ميان نزديكترين افراد دستگاه هارون , شيعيان وجود داشتند . حق و حقيقت خودش يك جاذبه اى دارد كه نمى شود از آن غافل شد . امشب در روزنامه ها خوانديد كه ملك حسين گفت من فهميدم كه حتى راننده ام با چريكها است , آشپزم هم از آنهاست على بن يقطين وزير هارون است , شخص دوم مملكت است , ولى شيعه است , اما در حال استتار , و خدمت مى كند به هدفهاى موسى بن جعفر ولى ظاهرش با هارون است . دو سه بار هم گزارشهايى دادند , ولى موسى بن جعفر با آن روشن بينى هاى خاص امامت زودتر درك كرد و دستورهايى به او داد كه وى اجرا كرد و مصون ماند . در ميان افرادى كه در دستگاه هارون بودند , اشخاصى بودند كه آنچنان مجذوب و شيفته امام بودند كه حد نداشت ولى هيچگاه جرأت نمى كردند با امام تماس بگيرند .
يكى از ايرانيهايى كه شيعه و اهل اهواز بوده است مى گويد كه من مشمول ماليتهاى خيلى سنگين شدم كه براى من نوشته بودند و اگر مى خواستم اين مالياتهايى را كه اينها براى من ساخته بودند بپردازم از زندگى ساقط مى شدم . اتفاقا والى اهواز معزول شد و والى ديگرى آمد و من هم خيلى نگران كه اگر او بر طبق آن دفاتر مالياتى از من ماليات مطالبه كند , از زندگى سقوط مى كنم . ولى بعضى دوستان به من گفتند : اين باطنا شيعه است , تو هم كه شيعه هستى . اما من جرأت نكردم بروم نزد او و بگويم من شيعه هستم , چون باور نكردم . گفتم بهتر اين است كه بروم مدينه نزد خود موسى بن جعفر ( آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند ) اگر خود ايشان تصديق كردند او شيعه است از ايشان توصيه اى بگيرم . رفتم خدمت امام . امام نامه اى نوشت كه سه چهار جمله بيشتر نبود , سه چهار جمله آمرانه , اما از نوع آمرانه هايى كه امامى به تابع خود مى نويسد , راجع به اينكه ( قضاء حاجت مؤمن و رفع گرفتارى از مؤمن در نزد خدا چنين است و السلام) . نامه را با خودم مخفيانه آوردم اهواز فهميدم كه اين نامه را بايد خيلى محرمانه به او بدهم . يك شب رفتم در خانه اش , دربان آمد , گفتم به او بگو كه شخصى از طرف موسى بن جعفر آمده است و نامه اى براى تو دارد . ديدم خودش آمد وسلام و عليك كرد و گفت : چه مى گوييد ؟ گفتم من از طرف امام موسى بن جعفر آمده ام و نامه اى دارم . نامه را از من گرفت , شناخت , نامه را بوسيد , بعد صورت مرا بوسيد , چشمهاى مرا بوسيد , مرا فورا بر در منزل , مثل يك بچه در جلوى من نشست , گفت تو خدمت امام بودى ؟ ! گفتم : بله . تو با همين چشمهايت جمال امام را زيارت كردى ؟ ! گفتم بله . گرفتاريت چيست ؟ گفتم يكچنين ماليات سنگينى براى من بسته اند كه اگر بپردازم از زندگى ساقط مى شوم . دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح كردند , و چون آقا نوشته بود ( هر كس كه يك مؤمنى را مسرور كند , چنين و چنان) گفت اجازه مى دهيد من خدمت ديگرى هم به شما بكنم ؟ گفتم بله . گفت من مى خواهم هر چه دارائى دارم , امشب با تو نصف كنم , آنچه پول نقد دارم با تو نصف مى كنم , آنچه هم كه جنس است قيمت مى كنم , نصفش را از من بپذير . گفت با اين وضع آمدم بيرون و بعد در يك سفرى وقتى رفتم جريان را به امام عرض كردم , امام تبسمى كرد و خوشحال شد .
هارون از چه مى ترسيد ؟ از جاذبه حقيقت مى ترسيد( كونوا دعاة للناس بغير السنتكم ) ( 5 ) تبليغ كه همه اش زبان نيست , تبليغ زبان اثرش بسيار كم است , تبليغ , تبليغ عمل است . آنكسى كه با موسى بن جعفر يا با آباء كرامش و يا با اولاد طاهرينش روبرو مى شد و مدتى با آنها بود , اصلا حقيقت را در وجود آنها مى ديد , و مى ديد كه واقعا خدا را مى شناسند , واقعا از خدا مى ترسند , واقعا عاشق خدا هستند , و واقعا هر چه كه مى كنند براى خدا و حقيقت است .


دو سنت معمول ميان ائمه عليهم السلام
شما دو سنت را در ميان همه ائمه مى بينيد كه به طور وضوح و روشن هويدا است . يكى عبادت و خوف از خدا و خدا باورى است . يك خداباورى عجيب در وجود اينها هست , از خوف خدا مى گريند و مى لرزند , گوئى خدا را مى بينند , قيامت را مى بينند , بهشت را مى بينند , جهنم را مى بينند . درباره موسى بن جعفر مى خوانيم: حليف السجدة الطويلة و الدموع الغزيرة ( 6 ) يعنى هم قسم سجده هاى طولانى و اشكهاى جوشان . تا يك درون منقلب آتشين نباشد كه انسان نمى گريد .
سنت دومى كه در تمام اولاد على عليه السلام از ائمه معصومين ديده مى شود همدردى و همدلى با ضعفا , محرومان , بيچارگان و افتادگان است . اصلا ( انسان) براى اينها يك ارزش ديگرى دارد . امام حسن را مى بينيم , امام حسين رامى بينيم , زين العابدين , امام باقر , امام صادق , امام كاظم و ائمه بعد از آنها , در تاريخ هر كدام از اينها كه مطالعه مى كنيم , مى بينيم اصلا رسيدگى به احوال ضعفا و فقراء , برنامه اينهاست , آن هم به اين صورت كه شخصا رسيدگى بكنند نه فقط دستور بدهند , يعنى نايب نپذيرند و آن را به ديگرى موكول نكنند . بديهى است كه مردم اينها را مى ديدند .


نقشه دستگاه هارون
در مدتى كه حضرت در زندان بودند دستگاه هارون نقشه اى كشيد براى اينكه بلكه از حيثيت امام بكاهد . يك كنيز جوان بسيار زيبائى مأمور شد كه به اصطلاح خدمتكار امام در زندان باشد . بديهى است كه در زندان , كسى بايد غذا ببرد , غذا بياورد , اگر زندانى حاجتى داشته باشد از او بخواهد . يك كنيز جوان بسيار زيبا را مأمور اين كار كردند , گفتند : بالاخره هر چه باشد يك مرد است , مدتها هم در زندان بوده , ممكن است نگاهى به او بكند , يا لااقل بشود متهمش كرد , يك افراد ولگويى بگويند : ( مگر مى شود ؟ ! اتاق خلوت , يك مرد با يك زن جوان) ! يكوقت خبردار شدند كه اصلا در اين كنيز انقلاب پيدا شده , يعنى او هم آمده سجاده اى انداخته و مشغول عبادت شده است (7) ديدند اين كنيز هم شده نفر دوم امام . خبر دادند به هارون كه اوضاع جور ديگرى است . كنيز را آوردند , ديدند اصلا منقلب است , حالش حال ديگرى است , به آسمان نگاه مى كند , به زمين نگاه مى كند . گفتند قضيه چيست ؟ گفت : اين مرد را كه من ديدم , ديگر نفهميدم كه من چى هستم , و فهميدم كه در عمرم خيلى گناه كرده ام , خيلى تقصير كرده ام , حالا فكر مى كنم كه فقط بايد در حال توبه بسر ببرم , و از اين حالش منصرف نشد تا مرد .


بشر حافى و امام كاظم
داستان بشر حافى را شنيده ايد ( 8 ) . روزى امام از كوچه هاى بغداد مى گذشت . از يك خانه اى صداى عربده و تار و تنبور بلند بود , مى زدند و مى رقصيدند و صداى پايكوبى مىآمد . اتفاقا يك خادمه اى از منزل بيرون آمد در حالى كه آشغالهايى همراهش بود و گويا مى خواست بيرون بريزد تا مأمورين شهردارى ببرند . امام به او فرمود صاحب اين خانه آزاد است يا بنده ؟ سؤال عجيبى بود . گفت : از خانه به اين مجللى اين را نمى فهمى ؟ اين خانه بشر است , يكى از رجال , يكى از اشراف , يكى از اعيان , معلوم است كه آزاد است . فرمود : بله آزاد است , اگر بنده مى بود ( 9 ) كه اين سرو صداها از خانه اش بلند نبود . حال , چه جمله هاى ديگرى رد و بدل شده است ديگر ننوشته اند , همينقدر نوشته اند كه اندكى طول كشيد و مكثى شد . آقا رفتند . بشر متوجه شد كه اين كلفت كه رفته بيرون آشغالها را بريزد و برگردد كه مثلا يك دقيقه بيشتر طول نمى كشد , چند دقيقه اى طول كشيد . آمد نزد او و گفت : چرا معطل كردى ؟ گفت : يك مردى مرا به حرف گرفت . گفت : چه گفت ؟ گفت : يك سؤال عجيبى از من كرد . چه سؤال كرد ؟ از من پرسيد كه صاحب اين خانه بنده است يا آزاد ؟ گفتم البته كه آزاد است . بعد هم گفت : بله , آزاد است , اگر بنده مى بود كه اين سر و صداها بيرون نمىآمد . گفت : آن مرد چه نشانه هايى داشت ؟ علائم و نشانه ها را كه گفت , فهميد كه موسى بن جعفر است . گفت : كجا رفت ؟ از اين طرف رفت پايش لخت بود , به خود فرصت نداد كه برود كفشهايش را بپوشد , براى اينكه ممكن است آقا را پيدا نكند . پاى برهنه بيرون دويد . ( همين حمله در او انقلاب ايجاد كرد ) دويد , خودش را انداخت به دامن امام و عرض كرد : شما چه گفتيد ؟ امام فرمود : من اين را گفتم . فهميد كه مقصود چيست . گفت : آقا ! من از همين ساعت مى خواهم بنده خدا باشم , و واقعا هم راست گفت . از آن ساعت ديگر بنده خدا شد .
اين خبرها را به هارون مى دادند . اين بود كه احساس خطر مى كرد , مى گفت : اينها فقط بايد نباشند ( وجودك ذنب) اصلا بودن تو از نظر من گناه است . امام مى فرمود : من چكار كرده ام ؟ كدام قيام را بپا كردم ؟ كدام اقدام را كردم ؟ جوابى نداشتند , ولى به زبان بى زبانى مى گفتند: (وجودك ذنب) اصلا بودنت گناه است . آنها هم در عين حال از روشن كردن شيعيانشان و محارم و افراد ديگر هيچگاه كوتاهى نمى كردند , قضيه را به آنها مى گفتند و مى فهماندند , و آنها مى فهميدند كه قضيه از چه قرار است .


صفوان جمال و هارون
داستان صفوان جمال را شنيده ايد . صفوان مردى بود كه - به اصطلاح امروز - يك بنگاه كرايه وسائل حمل و نقل داشت كه آن زمان بيشتر شتر بود , و به قدرى متشخص و وسائلش زياد بود كه گاهى دستگاه خلافت , او را براى حمل و نقل بارها مى خواست . روزى هارون براى يك سفرى كه مى خواست به مكه برود , لوازم حمل و نقل او را خواست . قرار دادى با او بست براى كرايه لوازم . ولى صفوان , شيعه و از اصحاب امام كاظم است . روزى آمد خدمت امام و اظهار كرد - يا قبلا به امام عرض كرده بودند - كه من چنين كارى كرده ام . حضرت فرمود : چرا شترهايت را به اين مرد ظالم ستمگر كرايه دادى ؟ گفت : من كه به او كرايه دادم , براى سفر معصيت نبود . چون سفر , سفر حج و سفر طاعت بود كرايه دادم والا كرايه نمى دادم . فرمود : پولهايت را گرفته اى يا نه ؟ - يا لااقل – پس كرايه هايت مانده يا نه ؟ بله , مانده . فرمود : به دل خودت يك مراجعه اى بكن , الان كه شترهايت را به او كرايه داده اى , آيا ته دلت علاقمند است كه لااقل هارون اينقدر در دنيا زنده بماند كه برگردد و پس كرايه تو را بدهد ؟ گفت : بله . فرمود : تو همين مقدار راضى به بقاء ظالم هستى و همين , گناه است . صفوان بيرون آمد . او سوابق زيادى با هارون داشت . يك وقت خبردار شدند كه صفوان تمام اين كاروان را يكجا فروخته است . اصلا دست از اين كارش برداشت . بعد كه فروخت رفت نزد طرف قرار داد و گفت : ما اين قرار داد را فسخ مى كنيم چون من ديگر بعد از اين نمى خواهم اين كار را بكنم , و خواست يك عذرهايى بياورد . خبر به هارون دادند , گفت : حاضرش كنيد . او را حاضر كردند . گفت : قضيه از چه قرار است ؟ گفت من پير شده ام , ديگر اين كار از من ساخته نيست , فكر كردم اگر كار هم مى خوا هم بكنم , كار ديگرى باشد . هارون خبردار شد . گفت :
راستش را بگو , چرا فروختى ؟ گفت : راستش همين است . گفت : نه , من مى دانم قضيه چيست . موسى بن جعفر خبردار شده كه تو شترها را به من كرايه داده اى , و به تو گفته اين كار , خلاف شرع است . انكار هم نكن , به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زيادى كه ما از ساليان دراز با خاندان تو داريم دستور مى دادم همين جا اعدامت كنند .
پس اينهاست موجبات شهادت امام موسى بن جعفر عليه السلام . اولا : وجود اينها , شخصيت اينها به گونه اى بود كه خلفا از طرف اينها احساس خطر مى كردند . دوم : تبليغ مى كردند و قضايا را مى گفتند , منتها تقيه مى كردند , يعنى طورى عمل مى كردند كه تا حد امكان , مدرك به دست طرف نيفتد . ما خيال مى كنيم تقيه كردن , يعنى رفتن و خوابيدن . اوضاع زمانشان ايجاب مى كرد كه كارشان را انجام دهند , و كوشش كنند مدرك هم دست طرف ندهند , وسيله و بهانه هم دست طرف ندهند يا لااقل كمتر بدهند . سوم : اين روح مقاوم عجيبى كه داشتند . عرض كردم كه وقتى مى گويند : آقا ! تو فقط يك عذر خواهى كوچك زبانى در حضور يحيى بكن , مى گويد : ديگر عمر ما گذشته است .
يك وقت ديگرى هارون كسى را فرستاد در زندان و خواست از اين راه از امام اعتراف بگيرد , باز از همين حرفها كه ما به شما علاقه منديم , ما به شما ارادت داريم , مصالح ايجاب مى كند كه شما اينجا باشيد و به مدينه نرويد والا ما هم قصدمان اين نيست كه شما زندانى باشيد , ما دستور داديم كه شما را در يك محل امنى در نزديك خودم نگهدارى كنند , و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممكن است كه شما به غذاهاى ما عادت نداشته باشيد , هر غذايى كه مايليد , دستور بدهيد برايتان تهيه كنند . مأمورش كيست ؟ همين فضل بن ربيع كه زمانى امام در زندانش بوده و از افسران عاليرتبه هارون است . فضل در حالى كه لباس رسمى پوشيده ومسلح بود و شمشيرش را حمايل كرده بود رفت زندان خدمت امام . امام نماز مى خواند . متوجه شد كه فضل بن ربيع آمده . ( حال ببينيد قدرت روحى چيست ) فضل ايستاده و منتظر است كه امام نماز را سلام بدهد و پيغام خليفه را ابلاغ كند . امام تا نماز را سلام داد و گفت : السلام عليكم و رحمة الله و بركاته , مهلت نداد , گفت : الله اكبر و ايستاد به نماز . باز فضل ايستاد . بار ديگر نماز امام تمام شد . باز تا گفت : السلام عليكم , مهلت نداد و گفت : الله اكبر . چند بار اين عمل تكرار شد . فضل ديد نه , تعمد است . اول خيال مى كرد كه لابد امام يك نمازهايى دارد كه بايد چهار ركعت يا شش ركعت و يا هشت ركعت پشت سر هم باشد , بعد فهميد نه , حساب اين نيست كه نمازها بايد پشت سر هم باشد , حساب اين است كه امام نمى خواهد به او اعتنا كند , نمى خواهد او را بپذيرد , به اين شكل مى خواهد نپذيرد . ديد بالاخره مأموريتش را بايد انجام بدهد , اگر خيلى هم بماند , هارون سؤظن پيدا مى كند كه نكند رفته در زندان يك قول و قرارى با موسى بن جعفر بگذارد . اين دفعه آقا هنوز السلام عليكم را تمام نكرده بود , شروع كرد به حرف زدن . آقا هنوز مى خواست بگويد السلام عليكم , او حرفش را شروع كرد . شايد اول هم سلام كرد . هر چه هارون گفته بود گفت . هارون به او گفته بود مبادا آنجا كه مى روى , بگويى اميرالمؤمنين چنين گفته است , به عنوان اميرالمؤمنين نگو , بگو پسر عمويت هارون اينجور گفت . او هم با كمال تواضع و ادب گفت : هارون پسر عموى شما سلام رسانده و گفته است كه بر ما ثابت است كه شما تقصيرى و گناهى نداريد , ولى مصالح ايجاب مى كند كه شما در همين جا باشيد و فعلا به مدينه برنگرديد تا موقعش برسد , و من مخصوصا دستور دادم كه آشپز مخصوص بيايد , هر غذائى كه شما ميخواهيد و دستور مى دهيد , همان را برايتان تهيه كند . نوشته اند امام در پاسخ اين جمله را فرمود : لا حاضر لى مال فينفعنى و ما خلقت سؤولا , الله اكبر (10 ) مال خودم اينجا نيست كه اگر بخواهم خرج كنم از مال حلال خودم خرج كنم , آشپز بيايد و به او دستور بدهم , من هم آدمى نيستم كه بگويم : جيره بنده چقدر است , جيره اين ماه مرا بدهيد , من هم مرد سؤال نيستم . اين ( ما خلقت سؤولا ) همان و ( الله اكبر) همان .
اين بود كه خلفا مى ديدند اينها را از هيچ راهى و به هيچ وجهى نمى توانند وادار به تمكين بكنند , تابع و تسليم بكنند , والا خود خلفا مى فهميدند كه شهيد كردن ائمه چقدر برايشان گران تمام مى شود , ولى از نظر آن سياست جابرانه خودشان كه از آن ديگر دست بر نمى داشتند , باز آسانترين راه را همين راه مى ديدند .


چگونگى شهادت امام
عرض كردم آخرين زندان , زندان سندى بن شاهك بود . يك وقت خواندم كه او اساسا مسلمان نبوده و يك مرد غير مسلمان بوده است . از آن كسانى بود كه هر چه به او دستور مى دادند , دستور را به شدت اجرا مى كرد . امام را در يك سياهچال قرار دادند . بعد هم كوششها كردند براى اينكه تبليغ بكنند كه امام به اجل خود از دنيا رفته است . نوشته اند كه همين يحيى برمكى براى اينكه پسرش فضل را تبرئه كرده باشد , به هارون قول داد كه آن وظيفه اى را كه ديگران انجام نداده اند , من خودم انجام مى دهم . سندى را ديد و گفت اين كار ( به شهادت رساندن امام ) را تو انجام بده , و او هم قبول كرد . يحيى زهر خطرناكى را فراهم كرد و در اختيار سندى گذاشت . آن را به يك شكل خاصى در خرمايى تعبيه كردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فورا شهود حاضر كردند , علماى شهر و قضاوت را دعوت كردند ( نوشته اند عدول المؤمنين را دعوت كردند , يعنى مردمان موجه , مقدس , آنها كه مورد اعتماد مردم هستند ) حضرت را هم در جلسه حاضر كردند و هارون گفت : ايها الناس ببينيد اين شيعه ها چه شايعاتى در اطراف موسى بن جعفر رواج ميدهند , مى گويند : موسى بن جعفر در زندان ناراحت است , موسى بن جعفر چنين و چنان است . ببينيد او كاملا سالم است . تا حرفش تمام شد حضرت فرمود : ( دروغ مى گويد , همين الان من مسمومم و از عمر من دو سه روزى بيشتر باقى نمانده است) . اينجا تيرشان به سنگ خورد . اين بود كه بعد از شهادت امام , جنازه امام را آوردند در كنار جسر بغداد گذاشتند , و هى مردم را مىآوردند كه ببينيد ! آقا سالم است , عضوى از ايشان شكسته نيست , سرشان هم كه بريده نيست , گلويشان هم كه سياه نيست , پس ما امام را نكشتيم , به اجل خودش از دنيا رفته است . سه روز بدن امام را در كنار جسر بغداد نگه داشتند براى اينكه به مردم اينجور افهام كنند كه امام به اجل خود از دنيا رفته است . البته امام , علاقمند زياد داشت , ولى آن گروهى كه مثل اسپند روى آتش بودند , شيعيان بودند .
يك جريان واقعا دلسوزى مى نويسند كه چند نفر از شيعيان امام , از ايران آمده بودند , با آن سفرهاى قديم كه با چه سختى ئى مى رفتند . اينها خيلى آرزو داشتند كه حالا كه موفق شده اند بيايند تا بغداد , لااقل بتوانند از اين زندانى هم يك ملاقاتى بكنند . ملاقات زندانى كه نبايد يك جرم محسوب شود , ولى هيچ اجازه ملاقات با زندانى را نمى دادند . اينها با خود گفتند : ما خواهش مى كنيم , شايد بپذيرند . آمدند خواهش كردند , اتفاق پذيرفتند و گفتند : بسيار خوب , همين امروز ما ترتيبش را مى دهيم , همين جا منتظر باشيد . اين بيچاره ها مطمئن كه آقا را زيارت مى كنند , بعد بر مى گردند به شهر خودشان كه ما توفيق پيدا كرديم آقا را ملاقات كنيم , آقا را زيارت كرديم , از خودشان فلان مسئله را پرسيديم و اينجور به ما جواب دادند . همين طور كه در بيرون زندان منتظر بودند كه كى به آنها اجازه ملاقات بدهند , يكوقت ديدند كه چهار نفر حمال بيرون آمدند و يك جنازه هم روى دوششان است . مأمور گفت : امام شما همين است .
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم .


1 . زيارت جامعه كبيره .
2 . ( كاظم) يعنى كسى كه بر خشم خود مسلط است .
3 . خلفاى عباسى دربانى دارند به نام ( ربيع) كه ابتدا حاجب منصور بود , بعد از منظور نيز در دستگاه آنها بود , و بعد پسرش در دستگاه هارون بود . اينها از خصيصين دربار به اصطلاح خلفاى عباسى و فوق العاده مورد اعتماد بودند .
4 . اين خاك بر سرها واقعا در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند . باور نكنيد كه اين اشخاص اعتقاد نداشتند . اينها اگر بى اعتقاد مى بودند , اينقدر شقى نبودند , كه با اعتقاد بودند و اينقدر شقى بودند . مثل قتله امام حسين كه وقتى امام پرسيد اهل كوفه چطورند ؟ فرزدق و چند نفر ديگر گفتند : قلوبهم معك وسيوفهم عليك دلشان با توست , در دلشان به تو ايمان دارند , در عين حال عليه دل خودشان مى جنگند , عليه اعتقاد و ايمان خودشان قيام كرده اند و شمشيرهاى اينها بر روى تو كشيده است . واى به حال بشر كه مطامع دنيوى , جاه طلبى , او را وادار كند كه عليه اعتقاد خودش بجنگد . اينها اگر واقعا به اسلام اعتقاد نمى داشتند , به پيغمبر اعتقاد نمى داشتند , به موسى بن جعفر اعتقاد نمى داشتند و يك اعتقاد ديگرى مى داشتند , اينقدر مورد ملامت نبودند و اينقدر در نزد خدا شقى و معذب نبودند , كه اعتقاد داشتند و بر خلاف اعتقادشان عمل مى كردند .
5 . اصول كافى , باب صدق و باب ورع .
6 . منتهى الامال , ج 2 ص 222 .
7 . چون امام در زندان بود و كارى نداشت , آن كارى كه در آنجا مى توانست بكند فقط عبادت بود و عبادت , يك عبادت طاقت فرسايى كه جز با يك عشق فوق العاده امكان ندارد انسان بتواند چنين تلاشى بكند .
8 . ائمه اطهار يك اعمال قدرتهايى مى كردند , يعنى طبعا مى شد نه اينكه مى خواستند نمايش بدهند .
9 . يعنى اگر بنده خدا مى بود .
10 . منتهى الامال , ج 2 , ص 216 .



برگرفته از سایت al-shia

 

دوشنبه 18 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

علم امام باقر ع

دانش امام باقر عليه السلام نيز همانند ديگر امامان از سر چشمه ‏ى وحى بود،آنان آموزگارى نداشتند و در مكتب بشرى درس نخوانده بودند،«جابر بن عبد الله‏»نزد امام باقر (ع) مى‏آمد و از آنحضرت دانش فرا مى ‏گرفت و به آن گرامى مكرر عرض مى‏ كرد:اى شكافنده ‏ى علوم! گواهى مى ‏دهم تو در كودكى از دانشى خدا داد برخوردارى (4) .
«عبد الله بن عطاء مكى‏»مى ‏گفت:هرگز دانشمندان را نزد كسى چنان حقير و كوچك نيافتم كه نزد امام باقر عليه السلام،«حكم بن عتيبه‏»كه در چشم مردمان جايگاه علمى والايى داشت در پيشگاه امام باقر چونان كودكى در برابر آموزگار بود (5) .
شخصيت آسمانى و شكوه علمى امام باقر (ع) چنان خيره كننده بود كه‏«جابر بن يزيد جعفى‏»به هنگام روايت از آن گرامى مى‏گفت:«وصى اوصياء و وارث علوم انبياء محمد بن على بن الحسين مرا چنين روايت كرد...» (6)
مردى از«عبد الله عمر»مساله اى پرسيد و او در پاسخ درماند،به سئوال كننده امام باقر را نشان داد و گفت از اين كودك بپرس و مرا نيز از پاسخ او آگاه ساز.آن مرد از امام پرسيد و پاسخى قانع كننده شنيد و براى‏«عبد الله عمر»بازگو كرد،عبد الله گفت:اينان خاندانى هستند كه دانش شان خداداد است (7) .
«ابو بصير»مى‏گويد:با امام باقر عليه السلام به مسجد مدينه وارد شديم،مردم در رفت و آمد بودند.امام به من فرمود:از مردم بپرس آيا مرا مى‏بينند؟از هر كه پرسيدم آيا ابو جعفر را ديده‏ اى پاسخ منفى شنيدم،در حاليكه امام در كنار من ايستاده بود.در اين هنگام يكى از دوستان حقيقى آن حضرت‏«ابو هارون‏»كه نابينا بود به مسجد در آمد.امام فرمود:از او نيز بپرس.
از ابو هارون پرسيدم:آيا ابو جعفر را ديدى؟
فورا پاسخ داد:مگر كنار تو نايستاده است؟
گفتم:از كجا دريافتى؟
گفت:چگونه ندانم در حاليكه او نور رخشنده‏ اي است (8) .
و نيز«ابو بصير»مى‏گويد:امام باقر (ع) از يكى ازافريقائيان حال يكى از شيعيان خود به نام‏«راشد»را جويا شد.پاسخ داد خوب بود و سلام مى‏رساند.
امام فرمود خدا رحمتش كند.
با تعجب گفت:مگر او مرده است؟
فرمود:آرى.
گفت:چه وقت در گذشت؟
فرمود:دو روز پس از خارج شدن تو.
گفت:به خدا سوگند او بيمار نبود...
فرمود:مگر هر كس مى‏ميرد به جهت‏ بيمارى است؟
آنگاه ابو بصير از امام در مورد آن در گذشته سئوال كرد.
امام فرمود:او از دوستان و شيعيان ما بود،گمان مى‏كنيد كه چشم هاى بينا و گوش هاى شنوايى براى ما همراه شما نيست وه چه پندار نادرستى است!به خدا سوگند هيچ چيز از كردارتان بر ما پوشيده نيست پس ما را نزد خودتان حاضر بدانيد و خود را به كار نيك عادت دهيد و از اهل خير باشيد تا به همين نشانه و علامت ‏شناخته شويد.من فرزندان و شيعيانم را به اين برنامه فرمان مى‏دهم (9) .
يكى از راويان مى‏گويد در كوفه به زنى قرآن مى‏آموختم،روزى با او شوخى كردم،بعد به ديدار امام باقر شتافتم،فرمود:
آنكه (حتى) در پنهان مرتكب گناه شود خداوند به او اعتنا و توجهى ندارد،به آن زن چه گفتى؟ از شرمسارى چهره ‏ام را پوشاندم و توبه كردم،امام فرمود:تكرار نكن (10) .


پي نوشتها ------------------------------------------------------

4- علل الشرايع شيخ صدوق ج 1 ص 222 چاپ قم
5- ارشاد شيخ مفيد ص 246 چاپ آخوندى
6- ارشاد شيخ مفيد ص 246 چاپ آخوندى
7- مناقب ابن شهر آشوب ج 3 ص 329 چاپ نجف
8- بحار الانوار ج 46 ص 243 به نقل از خرائج راوندى.
9- بحار الانوار ج 46 ص 243 به نقل از خرائج رواندى
10- بحار الانوار ج 46 ص 247 به نقل از خرائج رواندى



 

دوشنبه 18 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

امام باقر و امويان

امام چه خانه نشين باشد و چه در متن اجتماع در مقام امامتش تفاوتى رخ نمى ‏دهد زيرا امامت چونان رسالت،منصبى است‏خدايى و مردمان را نمى ‏رسد كه بدلخواه خويش امامى برگزينند.
غاصبان و متجاوزان هماره به مقام والاى امام رشك مى ‏بردند و بهر وسيله براى غصب و تصرف حكومت و خلافت كه ويژه ‏ى امامان بود دست مى ‏يازيدند و در راه اين منظور از هيچ جنايتى نيز باك نداشتند.امامت امام در زمان خلافت وليد و سليمان بن عبد الملك و عمر بن عبد العزيز و يزيد بن عبد الملك و هشام بوده است.
برخى از دوران امامت امام باقر عليه السلام مقارن حكومت ظالمانه‏ ى هشام بن عبد الملك اموى مى ‏بود و هشام و ديگر امويان به خوبى مى ‏دانستند كه اگر حكومت ظاهر را با ستم و جنايت‏ به غصب گرفته‏ اند هرگز نمى ‏توانند حكومت در دلها را از خاندان پيامبر بربايند.
عظمت معنوى امامان گرامى چنان گيرا بود كه گاه دشمنان و غاصبان خود مرعوب مى‏ماندند و به تواضع برمى‏ خاستند:
هشام در يكى از سالها به حج آمده بود و امام باقر و امام صادق عليهما السلام نيز جزو حاجيان بودند، روزى امام صادق (ع) در اجتماع عظيم حج ضمن خطابه اى فرمود:
«سپاس خداى را كه محمد (ص) را به راستى فرستاد و ما را به او گرامى ساخت،پس ما برگزيدگان خدا در ميان آفريدگان و جانشينان خدا (در زمين) هستيم،رستگار كسى است كه پيرو ما باشد و شور بخت آنكه با ما دشمنى ورزد».
امام صادق عليه السلام بعدها مى ‏فرمود:گفتار مرا به هشام خبر بردند ولى متعرض ما نشد تا به دمشق بازگشت و ما نيز به مدينه برگشتيم به حاكم خود در مدينه فرمان داد تا من و پدرم را به دمشق بفرستد.
به دمشق در آمديم و هشام تا سه روز ما را بار نداد،روز چهارم بر او وارد شديم،هشام بر تخت نشسته بود و درباريان در برابرش به تير اندازى و هدف گيرى سرگرم بودند.
هشام پدرم را به نام صدا زد و گفت:با بزرگان قبيله‏ ات تيراندازى كن.
پدرم فرمود:من پير شده ‏ام و تيراندازى از من گذشته است،مرا معذور دار.
هشام اصرار ورزيد و سوگند داد كه بايد اين كار را بكنى ‏و به پير مردى از بنى اميه گفت كمانت را به او بده پدرم كمان برگرفت و تيرى به زه نهاد و پرتاب كرد،اولين تير درست در وسط هدف نشست،دومين تير را در كمان نهاد و چون شست از پيكان برداشت‏بر پيكان تير اول فرود آمد و آن را شكافت،تير سوم بر دوم و چهارم بر سوم...و نهم بر هشتم نشست،فرياد از حاضران برخاست،هشام بى قرار شد و فرياد زد:
آفرين ابا جعفر!تو در عرب و عجم سر آمد تيراندازنى،چطور مى ‏پندارى زمان تيراندازى تو گذشته است...و در همان هنگام تصميم بر قتل پدرم گرفت و سر به زير افكنده فكر مى ‏كرد و ما در برابر او ايستاده بوديم،ايستادن ما طولانى شد و پدرم از اين بابت‏به خشم آمد و آن گرامى چون خشمگين مى ‏شد به آسمان مى ‏نگريست و خشم در چهره‏ اش آشكار مى‏شد، هشام غضب او را دريافت و ما را به سوى تخت‏ خود فرا خواند و خود برخاست و پدرم را در برگرفت و او را بر دست راست‏ خود بر تخت نشانيد و مرا نيز در برگرفت و بر دست راست پدرم نشاند،و با پدرم به گفتگو نشست و گفت:
قريش تا چون تويى را در ميان خود دارد بر عرب و عجم فخر مى ‏كند،آفرين بر تو،تيراندازى را چنين از چه كسى و در چند مدت آموخته‏ اى؟
پدرم فرمود:مى‏ دانى كه مردم مدينه تيراندازى مى ‏كنند و من در جوانى مدتى به اين كار مى‏ پرداختم و بعد ترك كردم تا هم اكنون كه تو از من خواستى.
هشام گفت از آنگاه كه خويش را شناختم تا كنون ‏تيراندازى بدين زبردستى نديده بودم و گمان نمى‏كنم كسى در روى زمين چون تو بر اين هنر توانا باشد،آيا فرزندت جعفر نيز مى‏تواند همچون تو تيراندازى كند؟
فرمود:ما«كمال‏»و«تمام‏»را به ارث مى‏ بريم،همان كمال و تمامى كه خدا بر پيامبرش فرود آورد آنجا كه مى ‏فرمايد:

«اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا» (14)

...زمين از كسى كه بر اين كارها كاملا توانا باشد خالى نمى‏ ماند.
چشم هشام با شنيدن اين جملات در حدقه گرديد و چهره ‏اش از خشم سرخ شد،اندكى سر فرو افكند و دوباره سر برداشت و گفت:مگر ما و شما از دودمان ‏«عبد مناف‏» نيستيم كه در نسبت ‏برابريم؟
امام فرمود:آرى اما خدا ما را ويژگيهايى داده كه به ديگران نداده است.
پرسيد:مگر خدا پيامبر را از خاندان‏ «عبد مناف‏» به سوى همه ‏ى مردم و براى همه‏ ى مردم از سفيد و سياه و سرخ نفرستاده است؟شما از كجا اين دانش را به ارث برده‏ ايد در حاليكه پس از پيامبر اسلام پيامبرى نخواهد بود و شمايان پيامبر نيستيد؟
امام بى درنگ فرمود:خداوند در قرآن به پيامبر مى ‏فرمايد:
«زبانت را پيش از آنكه به تو وحى شود براى خواندن قرآن ‏حركت مده (15) »پيامبرى كه به تصريح اين آيه زبانش تابع وى است‏ به ما ويژگيهايى داده كه به ديگران نداده است و به همين جهت‏ با برادرش على (ع) اسرارى را مى‏گفت كه به ديگران هرگز نگفت و خداوند در اين باره مى ‏فرمايد: «و تعيها اذن واعية‏» (16) -يعنى آنچه به تو وحى مى‏ شود و اسرار تو را-گوشى فرا گيرنده فرا مى‏گيرد.
و پيامبر خدا به على (ع) فرمود:از خدا خواستم كه آن را گوش تو قرار دهد.و نيز على بن ابيطالب (ع) در كوفه فرمود«پيامبر خدا هزار در از دانش به روى من گشود كه از هر در هزار در ديگر گشوده شد»...همانطور كه خداوند پيامبر را كمالاتى ويژه داد پيامبر (ص) نيز على (ع) را برگزيد و چيزهايى به او آموخت كه به ديگران نياموخت و دانش ما از آن منبع فياض است و تنها ما آن را به ارث برده‏ ايم نه ديگران.
هشام گفت:على مدعى علم غيب بود حال آنكه خدا كسى را بر غيب دانا نساخت.
پدرم فرمود:خدا بر پيامبر خويش كتابى فرود آورد كه در آن همه چيز از گذشته و آينده تا روز رستخيز بيان شده است زيرا در همان كتاب مى ‏فرمايد: «و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شيئى‏» (17) - بر تو كتابى فرو فرستاديم كه بيان كننده‏ ى همه چيز است- و در جاى ديگر فرمود: «همه چيز را در كتاب روشن به حساب آورده‏ ايم (18) »و نيز:هيچ چيز را در اين كتاب فرو گذار نكرديم (19) »و خداوند به پيامبر فرمان داد همه‏ ى اسرار قرآن را به على بياموزد،و پيامبر به امت مى‏فرمود:على از همه ‏ى شما در قضاوت داناتر است...هشام ساكت ماند...و امام از بارگاه او خارج شد. (20)


پينوشتها ----------------------------------------------------------------------------------

14- سوره‏ ى مائده آيه ‏ى 3
15- سوره‏ ى القيامه آيه ‏ى 16
16- سوره‏ ى الحاقه آيه‏ ى 12
17- سوره نحل آيه ‏ى 89
18- سوره‏ ى يس آيه ‏ى 12
19- سوره‏ ى انعام آيه‏ ى 38
20- دلائل الامامة طبرى شيعى ص 104- 106 چاپ دوم نجف.با اختصار و نقل به معنى در پاره ‏اى از جملات


 

دوشنبه 18 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

درمحضر درس پدر

درجلسات درس پدر
تاريخ نشان مي دهد که او حدود ده سال عمرداشت که درجلسات بحث جدّ وبعدها جلسات درس پدر شرکت مي کرد، درحاليکه افراد شرکت کننده درآن جلسات همه ازافراد مسن ّ، جوان، ويابزرگسال بودند.
روزي وليد بن عبدالملک برامام وارد شد درحاليکه اوسرگرم تدريس وامام صادق(عليه السلام) نيزکه در سنين کودکي ياآغاز نوجواني بود درآنجا حضور داشت. وليد ازديدن اومتعجب شد وپرسيد اوبااين سن دراينجا چه مي کند؟ پاسخ شنيد که دانشجوي اين کلاس درس است.سؤالاتي ازامام صادق(عليه السلام) کرد وپاسخهائي مناسب شنيد وسرانجام چنين داوري کردکه او در آينده ازدانشمندان خواهد شد.
اسنادي نشان مي دهند که او درنوجواني درمحضر علمي پدر شرکت مي کرد وازدروس هيئت وجغرافيابهره مي گرفت وعظمت فکري خودرامتجلي مي ساخت.
بااینکه فردی کم سن وسال بود، در بین دیگر دانشجویان درخششی فوق العاده داشت وهمواره اورا فردی با ذخائر علمی وفکری بسیار می شناختند.
سن امام در محضر درس پدر
درخصوص تاريخ ورود اوبه مدرسه پدرش امام محمدباقر (عليه السلام) چند روايت وجود دارد.
بعضي ميگويند که درسن سه سالگي وارد مدرسه پدرش شد، بعضي گفته اند که درسن پنج سالگي واردمدرسه پدرش گرديد.
يکي ازمورخين باسم ابن ابي زِندَقه درکتاب خودباسم اختصار مي گويد که حضرت جعفرصادق (عليه السلام) درسن ده سالگي درمحضر درس پدرش محمد باقر (عليه السلام) حضور بهم مي رسانيد.
قبل از آن تاريخ ،حضرت محمدباقر (عليه السلام) پسرش رادرس مي داد اماوي درمحضر درس پدرش که معدودي ازطلاب درآن جمع مي شدند حضور بهم نمي رسانيد.
تمام مورخين متفق القول هستند که حضرت صادق(عليه السلام) درده سالگي درمحضر درس پدرش حاضر شد. محضر درس حضرت امام باقر(عليه السلام) يک مدرسه عالي بود وآنهائي که درمدرسه درس مي خواندند، علوم عالي آن زمان رافرامي گرفتند .
لذا تحصيلات عالي حضرت صادق(عليه السلام) ازده سالگي آغاز گرديده است واين براي يک پسر باهوش که داراي حافظه قوي باشد،غيرعادي نيست.
داستانهای از حضور امام صادق (عليه السلام) در محضر درس پدر
کره جفرافيايي
درسال 91هجري که امام صادق(عليه السلام) همچنان درمحضر تدريس پدر حضور بهم مي رسانيد، واقعه اي جديد براي حضرت اتفاق افتاد که براي او اهميت داشت، وآن اين بود که يکي از مريدان وشاگردان حضرت امام باقر(عليه السلام) که ازمصر مراجعت ميکرد، يک کره جغرافيائي راکه باچوب، وبهتر آن است که بگوئيم باخاک چوب ساخته بودند به ارمغان آورد ... ادامه داستان
سفر خليفه اموي به مدينه
مسافرت خليفه اموي به مدينه بيشتر براي ديدن مسجد آن شهر بود ومي خواست مشاهده کند که دستور وي براي وسعت دادن به آن مسجد چگونه اجرا شده است . حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) درآن روز هم مثل روزهاي ديگر غيرازجمعه، درمسجد مشغول درس دادن بود وحضرت امام جعفرصادق(عليه السلام) هم درمحضر درس پدر حضور داشت

دوشنبه 18 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

سفرهاي زمان جواني امام صادق (عليه السلام)2

همراهی پدر در سفر شام
اين ماجرا را علامه درکتاب خود جلاء العيون ازسيدبن طاووس (ره) به سند معتبر ازحضرت صادق(عليه السلام) روايت کرده است درسالي ازسالها که هشام بن عبدالملک به حج آمده بود امام صادق(عليه السلام) نیز به همراه پدرگرامیشان به حج رفته بودند. امام صادق(عليه السلام) درمکه بين جمع کثیری به سخنراني پرداخت وگفت:
چون به دمشق حرکت کردند ووارد آن شهرشدند ، هشام سه روز آنهارا به حضور خودراه نداد و روزچهارم به حضور خود طلبيد . چون داخل شدند، هشام برتخت پادشاهي خودنشسته و برای ترساندن مردم ونشان دادن هيمنه وجلال خود، سپاهياني مسلح دربرابر خود برپا داشته بود وبزرگان قومش درحضور اوبه هدف تير مي انداختند .
چون به نزد او آمدند به امام باقر(عليه السلام) گفت: بابزرگان قوم ، تيربينداز. امام باقر(عليه السلام) گفت :
که من پيرشده ام وتوانايي تيراندازي را ندارم اگر مرا معاف کني بهتراست. هشام سوگند ياد کرد که به حق آن خداوندي که مارا به دين خود وپيغمبر خود عزيز گردانيده تورا معاف نمي گردانم .
پس به يکي از بزرگان بني اميه اشاره کرد که کمان وتيرخودرا به او بده تا تيربيندازد .
پس امام باقر(عليه السلام) کمان وتیری راازآن مرد گرفت ودر زه کمان گذاشت وبه قوّت کشيد وبروسط نشانه زد. پس تير ديگري گرفت وبرانتهاي تيراول زد که آنرا تا نوک پيکان به دونيم کرد. بعد تيرسوم را گرفت وبرانتهاي تيردوم زد که آنرا نيز به دونيم کرد ودروسط نشانه قرارگرفت . تاآنکه نه تيررا همچنان پي درپي برهدف نشاند.
هشام درتير نهم بي تاب شد وگفت : اي ابوجعفر نيک انداختي وتودرتيراندازي ازماهرترين تيراندازان عرب وعجم هستي پس چرا ميگفتي برآن توانايي ندارم.
هشام ازآن تکليفي که برعهده امام باقر(عليه السلام) گذاشته بود پشيمان شد وتصميم به کشتن حضرت گرفت ، سربه زيرافکنده بود وتفکر ميکرد وامام صادق(عليه السلام) وپدر گرامیش همچنان دربرابر اوايستاده بودند، چون ايستادن آنها به طول انجامید، امام باقر(عليه السلام) به خشم آمد. وقتي آنحضرت خشمگين مي شد به سوي آسمان نظر مي کرد وآثار غضب ازچهره مبارکشان ظاهر مي گرديد.
وقتي که هشام آن حالت را در امام باقر(عليه السلام) ديد از غضب آن حضرت ترسيد واو را بربالاي تخت خود خواند و امام صادق(عليه السلام) نيز پشت سرایشان رفت . چون به نزديک اورسيد، برخاست و امام باقر(عليه السلام) را دربرگرفت ودردست راست خودجاي داد ودست درگردن من انداخت وامام صادق(عليه السلام) را جانب راست امام باقر(عليه السلام) نشاند.
پس روبه سوي امام باقر(عليه السلام) کرد وگفت: قبيله قريش پيوسته بايد برعجم وعرب افتخار کنند که شخصي مانند تو درميان آنها هست . به من بگو چه کسي اين تيراندازي رابه توياد داده است ودرچه مدتي آن را آموختي ؟ امام باقر(عليه السلام) فرمود: مي داني که اين صنعت درميان اهل مدينه شايع است ومن درسن جوانی مدتي به اين صنعت مشغول بودم . ازآن زمان تابه حال آنرا کنار گذاشته ام، چون اصرار کردي ومرا سوگند دادي، امروزکمان بدست گرفتم. هشام گفت: اين طور کمانداري، هرگز نديده بودم. اي اباجعفر دراين امر، مانند تونيز کسي هست.
حضرت فرمود: ما اهل بيت رسالت علم وکمال واتمام دين را که حق تعالي درآيه :
اَليَومَ اَکمَلتُ لَکُم ديِنَکُم وَاَتمَمتُ عَلَيکُم نِعمَتِي وَرَضِيتُ لَکُمُ الاِسلَامَ دِيناً .
به ماعطاکرده است، ازيکديگر به ميراث مي بريم. زمين هرگز ازما(اهلبيت) که دارنده علم و کما لی هستيم که افراد ديگر آن را ندارند خالي نمي ماند.
وقتي اين سخن را از امام شنيد، بسيار غضبناک شد وچهره اش سرخ شد ودرهم رفت وساعتي سربه زير افکند وساکت شد . چون سربرداشت به امام باقر(عليه السلام) گفت : آيا نسبت ما وشما که همه فرزندان عبد منافيم يکي نيست ؟ امام باقر(عليه السلام) فرمود: که آري چنين است ولي حق تعالي ازسرپنهان خودوعلم خالص خودبه ما عطا کرده است وآنچه راخاص ماگردانيد و ازديگران متمايز نمود، آنرا مخصوص ديگران قرارنداد وبه دیگران عطا نکرد.
هشام گفت : آيا چنين نيست که حق تعالي حضرت محمد مصطفي (صلي الله عليه وآله) راازنسل وتبار عبد مناف، به سوي همه مردم، ازهررنگ ونژادي چون سفيد وسياه وسرخ برانگيخته است؟ پس چگونه وازکجا اين ميراث رامخصوص شما قرارداده است وحال آنکه حضرت رسول (صلي الله عليه وآله) برهمه مبعوث شده است .
خداوند درقرآن مجيد مي فرمايد: وَلِلّهِ مِيراثُ السَّمَواتِ وَالاَرضِ (ميراث آسمانها وزمين ازآن خداست ) پس به چه سبب ميراث علم ، مخصوص شماشد وشما علم را به ميراث برديد وحال آنکه بعد از حضرت محمد(صلي الله عليه وآله) پيغمبري مبعوث نگرديدو شما ازپيغمبران نيستيد.
امام باقر(عليه السلام) فرمود: ازآنجايي که خدامارا مخصوص گردانيده است به پيغمبر خودوحي فرستاد :
لاَتُحَرِّکَ بِهِ لِسَانَکَ لِتَعجَلَ بِهِ . (زبانت رادر(هنگام وحي ) زود به حرکت درنياورتا درخواندن قرآن شتاب زدگي به خرج دهي. )
وبه پيغمبر خودامر کردکه مارا به علم خود مخصوص گرداند واز دیگران متمایز سازد.
پس حضرت رسالت (صلي الله عليه وآله) براي برادر خود علي بن ابيطالب (عليه السلام) اسراري رابيان کرد که ازساير صحابه پنهان نگاه ميداشت وچون اين آيه نازل شد : وَتَعِيَها اُذُنٌ واعِيَةٌ.
(اسرار الهي را گوشها ي ضبط کننده ونگاه دارنده حفظ مي کند ) پس حضرت رسول (صلي الله عليه وآله) فرمود: اي علي! من ازخدا خواستم که گوش توآن اسرارالهي راحفظ نمايد وبه اين جهت حضرت علی بن ابیطالب(عليه السلام) می فرمود: حضرت رسول اکرم (صلي الله عليه وآله) هزار فصل از علم را به من تعليم نمود که ازهر فصلي هزار فصل ديگرگشوده مي شد.
چنانچه شمااسرار خودرا به افرادي خاص ميگوئيد وازافراد بيگانه پنهان مي داريد، حضرت رسول (صلي الله عليه وآله) نيز رازهاي خودرا به علي (عليه السلام) ميگفت وديگران را محرم اسرار وداراي صلاحيت نميدانست تا آن اسراررا بازگونمايد وهمچنين حضرت علي (عليه السلام) آن رازها را براي کساني ازاهل بيت خودکه محرم آن اسرار بودند بيان مينمود وبه اين طريق آن علوم واسرار به ماارث رسيده است .
هشام گفت: علي(عليه السلام) ادعا ميکرد من علم غيب مي دانم وحال آنکه خدا کسي را برعلم غيب خويش شريک نگردانيده وخبردار نکرده است پس از کجا اين ادعا را مي کرد؟ امام باقر(عليه السلام) فرمود: که حق تعالي برحضرت رسول (صلي الله عليه وآله) کتابي (قرآن) را فرستاد ودرآن کتاب آنچه بوده وخواهد بود تا روزقيامت، بيان کرده است چنانچه فرموده است :
وَنَزَّلنا عَلَيکَ الکِتابَ تِبياَناً لِکُلَّ شَيئٍ وَهُديً وَرَحمَةً وَبُشريَ لِلمُسلمِينَ
(واين کتاب راکه روشنگرهرچيزي است وبراي مسلمانان رهنمود ورحمت وبشارت گري است برتونازل کرديم. ) وبازفرموده است : وَکُلَّ شيئٍ اَحصََيناَهُ في اِمامٍ مُبينٍ (وهمه چيز را درکتاب آشکار کننده اي برشمرده ايم) ونیز فرموده است :
مَافَرَّطناَ في الکِتابِ مِن شيئٍ. (ما هيچ چيز رادراين کتاب فروگذار نکرديم ) پس حق تعالي به پيغمبر خود وحي کرد :که هرغيب وسري که به سوي اوفرستاده است حتماً به علي(عليه السلام) بگويد واورا خبردار نمايد وحضرت رسول (صلي الله عليه وآله) به علي (عليه السلام) امر کرد که بعداز وفاتش قرآن را(به طورمکتوب) جمع نمايد وغسل وتکفين وحنوط اورابرعهده بگيرد وفرمود:
چون اوازمن است ومن ازاويم ودارايي من ازآن اوست وآنچه برمن لازم بودبراولازم است (که انجام دهد) و اوقرض من را ادامي کند وبه وعده هاي من وفامي نمايد. پس روکرد به اصحاب خود وگفت :
علي بن ابيطالب(عليه السلام) بعد از وفات من بامنافقان برسرتأويل (تفسير و توضيح) قرآن جنگ خواهد کرد چنانچه من با کافران برسرتنزيل (نزول) قرآن جنگ کردم و کسي ازصحابه به جزعلي(عليه السلام) تأويل همه قرآن رانداشت ونميدانست وتأويل وتفسير همه قرآن فقط نزد علي (عليه السلام) است و به اين سبب حضرت رسول (صلي الله عليه وآله) فرمود:
که داناترين مردم به علم قضا علي (عليه السلام)است . يعني اوبايد که قاضي شما باشد وعمر بن خطاب مکررميگفت : اگر علي نمي بود عمر هلاک می شد. عمر به علم آن حضرت گواهي مي داد وديگران انکارمي کردند .
هشام ساعتي طولاني سربه زير افکند سپس سربرداشت وگفت : هرحاجتي که داري ازمن بخواه .
امام باقر(عليه السلام) گفت: که اهل وخانواده من دروحشت وترس اند (نگران اند) ازاينکه شهر را ترک کرده وبيرون آمدم وتا به حال برنگشته ام. از تو می خواهم که به من اجازه دهی که برگردم.
هشام گفت: اجازه می دهم که امروز به طرف مدینه حرکت کنی. سپس امام دست به گردن او انداخت وخداحافظی کرد واز پیش او بیرون آمد.
وقتي به ميدان بيرون ازمحل حکومت اورسيدند، درانتهاي ميدان به جمعيت زيادي برخورد کردند .
امام باقر(عليه السلام) پرسيد: که ايشان کيستند؟ وزیر دربار هشام گفت : قسيسان ورهبانان و مسیحی هستند که هر سال در چنین روزی اینجا اجتماع می کنند وبا هم به زیارت راهب بزرگ خود(داناترینشان) که معبد او بالای کوه قرار دارد ، می روند وسؤالات خود را می پرسند.
پس امام باقر(عليه السلام) سر خود را با پارچه ای پوشاند تا کسی او را نشناسد ونزد آنها رفت.
وقتي گروه نصاري نشستند امام باقر(عليه السلام) نيزدرميان ايشان نشست وآن کشیشها محلهايي را جهت نشستن براي عالم خودآماده کردند واورا برروي آن مکان ها نشاندند .
راهب چنان پيرشده بود که بعضي از حواريون واصحاب حضرت عيسي(عليه السلام) رادرک کرده بود وازپيري ابروهايش بلند وبر چشمانش افتاده بود .
با حریری زرد ابروهاي خودرا به پیشانی بست وچشمهاي خودرا مانند افعي به حرکت درآورد وبه سوي حاضران نظر کرد .
دراين هنگام چون به هشام خبررسيد که آن حضرت به دير( عبادتگاه نصرانيهاي تارک دنيا) رفته است کسي از اطرافيان مخصوص خودرا به سوي آنجا فرستاد تا آنچه ميان ايشان وآن حضرت مي گذرد به او خبر دهد .
چون نظر آن عالم بر امام باقر(عليه السلام) افتاد گفت : تو ازمائي يا از امت مرحومه ای(مورد رحمت خدا)؟ حضرت فرمود: ازامت مرحومه ام (امت اسلام) راهب پرسيد از علماي اسلام هستی يا از بی سوادان آنان؟ فرمود که از بی سوادان آنان نيستم پس بسيار مضطرب ونگران شد وگفت : من از توسؤال کنم يا تو از من سؤال مي کني ؟ امام فرمود: تو سؤال کن .
راهب روبه مسیحیان کردو گفت : اي گروه مسیحیان! عجيب است که مردي ازامت محمد(صلي الله عليه وآله) این جرأت را دارد وبه من مي گويد : که ازمن سؤال کن. شايسته است چند مسئله ازاو بپرسم و پنج سؤال از حضرت نمود که امام به یک یک آنها پاسخ داد. ابتدا پرسید:
اي بنده خدا! به من بگو آن چه ساعتی است که نه از شب است ونه از روز؟ امام باقر(عليه السلام) فرمود: بين طلوع صبح (اول وقت نماز صبح) تا طلوع خورشید است.
راهب گفت: اگر نه از روز ونه از شب است پس از چیست؟ امام باقر(عليه السلام) فرمود: اززمانهاي بهشتی است که دراين زمان بيماران مابه هوش مي آيند و دردها آرام مي گیرند وبیماران درآن شفا می یابند وکسي که شب به خواب نرود دراين ساعت به خواب مي رود وحق تعالي اين ساعت را موجب رغبت، رغبت کنندگان به آخرت قرار داده وبراي عمل کنندگان براي آخرت دليل وحجتی روشن قرارداده و براي انکار منکرين و متکبرين که عمل براي آخرت انجام نمي دهند، حجتي گردانيده است ( که جاي هيچ عذروبهانه اي براي آنها باقي نماند) راهب نصراني گفت: راست گفتي . حال بگوبدانم این که می گویند اهل بهشت مي خورند ومي آشامند ولی مدفوع و ادرار ندارند آيا دردنيا نظيري دارد؟ حضرت فرمود: که آري، مانند جنين دررحم مادر که مي خورد ولی مدفوع وادرار ندارد. راهب نصراني گفت : تو نگفتي که من ازعلماي اسلام نيستم؟ حضرت فرمود: من گفتم ازبی سوادان ایشان نيستم.
راهب گفت : می گویند در بهشت از میوه ها وغذا ها می خورند ولی چیزی کم نمی شود، آیا نظیری در دنیا دارد؟ حضرت فرمود: آري، نظيرومشابه آن دردنيا چراغ است که اگر هزاران چراغ از شعله آن بيفروزند وروشن کنند ازآن کاسته نمي شود وهميشه هست وروشنايي دارد.
راهب گفت : ازتومسئله اي سؤال مي کنم که نتواني جواب بگويي، حضرت فرمود: بپرس .
راهب گفت: به من بگو آن دو برادر چه کسانی بودند که دريک ساعت دوقلو از مادرمتولد شدند ودريک لحظه هم مردند امّا دروقت مردن يکي پنجاه سال عمر کرده بود وديگري صد وپنجاه سال ؟ حضرت فرمود: آن دو برادر عزيز وعزیر بودند که مادرايشان دريک شب ودريک ساعت به آنها حامله شد ودريک ساعت متولد شدند وسي سال بايکديگر زندگي کردند پس خداوند جان عزير را گرفت وبعد از صد سال دوباره اورا زنده کرد وبيست سا ل ديگر با برادر خود زندگانی نمود وهردو دريک لحظه مردند.
آن راهب ازجای برخاست و گفت : کسي را که ازمن داناتر است آورده ايد تا مرا رسوا کند .
به خدا سوگند که تااين مرد درشامست ديگر من با شما سخن نخواهم گفت. هرچه ميخواهيد ازاو سؤال کنيد.
می گویند: چون شب شد آن عالم مسیحی نزد آن حضرت آمد ومعجزاتي را مشاهده کرد ومسلمان شد.
چون اين خبر به هشام رسيد و خبراین مناظره دربین مردم شام منتشر شده است وبراهالي شام علم و کمال حضرت نمايان گشت، او بلافاصله جايزه اي براي حضرت فرستاد وآنها را روانه مدينه کرد .
ودرروايتي ديگر اينطور آمده است که هشام آن حضرت را (بخاطر انتشار خبرمباحثه) درشام به زندان فرستاد وچون به او گفتند که اهل زندان همگي مريد اوشده اند بلافاصله زودي حضرت را روانه مدينه کرد وپيش ازما پيک سريعي فرستاد که درشهرهاي سرراه ميان مردم اعلام کنند، دوپسرجادوگر ابوتراب محمد بن علي و جعفر بن محمد(علیهم السلام) که من ايشان را به شام خواسته بودم، به آئین مسیح تمايل پيداکردند ودين ايشان را اختيار کردند. پس هرکس به آنها چيزي بفروشد يابه ايشان سلام کند يا دست دهد، خونش ريخته مي شود و هيچ خون بهائي ندارد.
چون پيک به شهر مدين رسيد وآنها وارد شهر شدند، اهالي آن شهر دربها را بر رويشان بستند وایشان را دشنام دادند وبه علي بن ابيطالب(عليه السلام) ناسزا گفتند. هرچند همراهانشان اصرار مي کردند دري را نمي گشودند وآذوقه (سفر) به آنان نمي دادند .
امام باقر(عليه السلام) با ايشان بامدارا سخن گفت وفرمود: ازخدا بترسيد ما چنان نيستيم که به شما گفته اند واگر چنان باشيم شما با يهود و نصاري معامله مي کنيد، چرا ازمعامله باما امتناع مي ورزید؟ ام آنان در جواب گفتند که شماازيهود ونصاري بدتريد (نعوذبالله )زيرا که ايشان جزيه مي دهند وشمانمي دهيد. هرقدر امام باقر(عليه السلام)ايشان را نصيحت کرد، سودي نبخشيد وگفتند درب بر روي شمانمي گشاييم تاشما وچهار پايانتان هلاک شويد .
حضرت چون اصرار آن اشرار راديد پياده شد وفرمود: اي جعفر(عليه السلام)! توازجاي خودحرکت نکن .
کوهي درآن نزديکي بودکه به شهر مدين مشرف بود . حضرت ازآن کوه بالا آمد و روبه جانب شهر کرد وانگشت برگوشهاي خود گذاشت وآياتي را که حق تعالي درمبعوث شدن حضرت شعيب (عليه السلام) براهل مدين وعذاب شدن آنها بخاطر نافرماني کردن ازآن پيغمبر، فرستاده است، براهالي آن شهر خواند تا آنجا که حق تعالي مي فرمايد :« بًقيَّة اللّهِ خَيرٌ لَکُم اِن کُنتُم مُؤمنين َ» ( آنچه خداوند برای شما باقی گذارده (ازسرمایه های حلال) برایتان بهتراست اگرایمان داشته باشید.) پس فرمود: به خدا قسم بقيه خدا در روي زمين مائيم. دراين هنگام حق تعالي باد سياه و تيره اي رابرانگيخت وآن صدارا به گوش مردوزن وکوچک وبزرگ آن مردم رسانید ووحشت بزرگي آنها را فرا گرفت به طوری که بربالاي بامهاميرفتند وبه طرف آن حضرت نگاه مي کردند.
پس مرد پيري ازاهل مدين تا امام باقر(عليه السلام) رابه آن حالت ديد باصداي بلند درميان شهر اعلام کرد که اي اهل مدين ! ازخدا بترسيد. اين مرد درمکاني ايستاده است که وقتي حضرت شعيب قوم خودرا نفرين کرد دراين جايگاه ايستاده بود. به خدا سوگند اگر درب را به روي اونگشاييد مانند آن عذابي که بر قوم شعيب نازل شد برشما نازل خواهد شد .
دراين هنگام بودکه اهل مدين دربها را گشودند وآنها را درمنزلهاي خود جای دادند و خوراک وآذوقه ایشان را تأمین نمودند. تا روزبعد که ازآنجا رفتند .
پس والي مدين اين ماجرا رابه هشام نوشت وآن ملعون به اونوشت که آن مرد پير را بکشد .
وبه روايت ديگر آمده است که هشام آن مرد پير را طلب کرد وپيش ازرسيدن به شام به رحمت الهي پيوست پس هشام به والي مدينه نوشت که امام باقر(عليه السلام) را با زهر مسموم نماید، که قبل از انجام این کار مرد.
 

دوشنبه 18 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

سفرهاي زمان جواني امام صادق (عليه السلام)

اودرجواني ودرعصر هشام،بهمراه پدر به مکه رفت .درآن سال هشام به مکه آمده بود تابراي خود تبليغاتي راه اندازد وجمع رامتوجه خودسازد. شا يسته است که يادآور شويم امام باقر(عليه السلام) واما صادق(عليه السلام) نيز براي زيارت بيت الله به مکه رفتند ودرعين حال کوشيدند تبليغات ناصواب هشام رادرامر رسميت بخشيدن بخود خنثي سازند.
عده اي ازمتملقان به دور هشام گرد آمده وازشأن وفضيلت او!!وهم رتبت ومقام بني اميه وخاندان او!!سخنها مي گفتند واين امر براي هشام امتيازي به حساب مي آمد وبدان سبب خود رامفتخر مي ديد.
امام صادق(عليه السلام) دربين جمعي عظيم به سخنراني پرداخت وفرمود:
اَلحَمدُ لِلّهِ اللَّذي بَعَثَ مُحَمَّداً بالحَقِّ نَبِيِّاً وَاَکرَمَنابِهِ و...
حمد وسپاس مخصوص خداوندي است که محمد (صلي الله عليه وآله) رابحق مبعوث فرمودواوراپيامبرقرارداد و ما را به وجود و انتساب به اوگرامي داشت .وبدين سان ما برگزيده خدا برخلق اوئيم و بهترين ها از بندگان وخلفاي اوئيم. سعادتمند آن کسي است که ازماتبعيت کند، وبدبخت آن فردي است که بامادشمني ورزد وازراه وروش ما مخالفت نمايد و..
وبدين سان بافته هاي هشام راازهم گسست واو را دربين جمع رسوا ساخت .اودرضمن سخنانش به مردم فهماند که بني اميه خليفه بحق رسول الله (صلي الله عليه وآله) نيستند ومقام وموقعيت شان درجامعه سست وحکومت شان پوشالي است و...
احضار به شام
برادر هشام خبراین سخنراني را به گوش هشام رساند. اوازشنیدن آن شرمنده وناراحت شد وتصميم به انتقام گرفت. پس از بازگشت به دمشق پیکی به سوی والی مدینه فرستاد وامام باقر(عليه السلام) رابهمراه فرزندش امام صادق(عليه السلام) به دمشق احضارنمود.
امام باقر(عليه السلام) ناگزير با فرزندش به سوي دمشق حرکت کردند. اما بدنيست بدانيم جو حکومت جوفشار، جو خودکامگي وغرور ، جو زرق وبرق دربار وچشم پرکني برای عامه مردم بود. بني اميه به تقليد ازدستگاه سلطنتي روم وايران قبل ازاسلام براي خود درباري وبارگاهي تشکيل دادند ودرحضورخود براي ارعاب مردم ونشان دادن هيمنه وجلال خود ، سپاهيان مسلح رادربرابر خود برپامي داشتند.
امام وارد دمشق شد وبه دربار هشام رفت. ولي به مدت سه روزآنهارابه حضورهشام راه ندادند. وبعدهم که راه دادند هشام سعي به تحقير امام داشت.
امام باقر(عليه السلام) رابه تيراندازي دعوت کرد واورابه اين امرمجبور نمود که البته نتيجه امربه نفع امام وبه سرشکستگي هشام انجاميد.
درهمين سفر بود که آوازه علم وفضل اين خاندان درهمه جا پيچيد و حتي درعلماي يهود و مسيحي مؤثرواقع شد وهشام براي جلوگيري ازتوسعه نفوذ آنها درشام ناگزير شد آنان رابه سوي مدينه برگرداند.
امام ودستگاه زمامدار
قدرت دردست بني اميه بود وآنها انواع ظلم وفشاروتعدي ها وتحميل نابخردانه رابرمردم ومخصوصاً برخاندان پيامبر(صلي الله عليه وآله) روا مي داشتند .دستگاه زمامدار،تشکيلات اطلاعاتي نيرومندي دراختيار داشت که آن خود بلائي براي جان مردم بود.بااستفاده ازقدرت جاسوسي آنها افراد مظنون راازگوشه وکنار پيدا کرده وازميان برمي داشتند.
اودردوران کودکي وجواني شاهد اين مسأله بود که دستگاه حکومت به اسم خلافت رسول الله (صلي الله عليه وآله) بيديني مي کند وخاندان پيامبر(صلي الله عليه وآله) رامورد طعن وآزار خود قرارمي دادندتاحدي که امام باقر(عليه السلام) وامام صادق(عليه السلام)هم ازاين آزارها در امان نبودند .اودردوران حيات جد وپدر شاهد تاکتيکهاي مبارزاتي آنان بود.
ازآنها راه وروش هاوتعليماتي را اخذ مي کرد که بعدها بابهره گيري وتلفيق هاتوانست ازآن براي اداره امورشيعيان وحفظ وپاسداري اسلام استفاده کند.
 

دوشنبه 18 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

ازدواج امام صادق (عليه السلام)

اودرجواني ازدواج كرد. راجع به امر ازدواج اوسخن هاست. ازجمله اين سخن مطرح است كه امام باقر(عليه السلام) انتظارمي كشيد كه برده فروشي ازسفراخيرش برگرددوامام برده اي موردنظررابخردواورابه ازدواج فرزندش درآورد.
كاروان آمدوامام كيسة زري رافرستادكه باآن ، برده موردنظررا بخرد . بنزدمالك برده هارفتند وازوي برده اي خواستند. مدعي شدكه همه رافروخته و تنهايك دخترباقي مانده كه اورابه 70مثقال طلامي فروشد. 
كيسه پولي راكه امام باقر(عليه السلام) داده بودگشودند هفتاد دينار درآن بود. اوراباآن پول خريدندو به نزدامام باقر(عليه السلام) آوردند. ازنام اوپرسيد- پاسخ شنيدكه حميده نام دارد. امام فرموداوپسنديده و محموده دردنياوآخرت است.
درموردعلت باكره ماندن اودرعين بردگي پرسش شد. پاسخ داد كسي نتوانست بامن روبرو شود. هرگاه فردي قصدمن مي كرد پيري وارد مي شدواوراازمن دورمي ساخت و...
امام باقر(عليه السلام) پيشاپیش از همه اين حالات جزاً خبرداده بود. سرانجام او رابه ازدواج فرزندش امام صادق(عليه السلام) درآورد.  درمورداين زن نوشته اندكه حامل ودائع امامت واصالتاً اهل روم يااندلس بود.


دوشنبه 18 آبان 1388  نظرات : 1 بيان انتقادات و پيشنهادات

جواني امام صادق (عليه السلام) و همگامي باپدر

دوران نوجواني وجواني اوبحث زيادي نداريم ،هم بدان خاطر که زندگي وشرايطش تحت الشعاع حيات جد وپدر بود وهم بدان علت که تاريخ درباره بسياري ازوقايع وجريانات ريز زندگي اوتقريباً ساکت است.
درخشندگي هاي فوق العاده دوران امامت او،خدمات علمي وفرهنگي او،تربيت شاگردان وسازندگي هاي او ودرنهايت احياي خط قرآن وسنت او،بحد وميزاني بودند که ديگر مسائل زندگي امام راتحت پوشش قراردادند.
بهمين جهت مورخان ووقايع نگاران همه همت وتلاش خودرامصروف اين مباحث کردند وديگر مسائل رامورد بحث وعرضه قرارنداند.
درکنار پدر
اوبه واقع حدود بيش از 30سال اززندگي خودرادرکنارپدرگذارند که حدود 19سال آن پس از وفات امام سجاد (عليه السلام) جدبزرگوار اوبود. درتمام اين مدت اوهمگام وهمراز وهمرزم پدربود ودرهمه امور اوراهمراهي مي کرد.
پدر او اهل علم وفضل وعصمت بود، جلسه درس وبحث درعرصه معرفي قرآن وسنت داشت . اهل جود وسخاوت وبخشش بود وهمه عمر وزندگي خودرا درراه خداوقف وايثارکرده بود.
اوامام بحق وجانشين حقيقي پيامبر( صلي الله عليه وآله ) بود،اگرچه مردم وياحمکرانان روزآن را نپسنديده باشند.
امام صادق(عليه السلام) نيزازهمان دوران کودکي ، نوجواني وجواني تحت نفوذ جد وپدر، به آداب ورسوم اهل بيت انس گرفت ومراعات آنهارابرخود واجب ولازم شمرد. ممارستها وايمان به امور ديني اين امر رادرسينه اوقوت بخشيد وآن معارف و زهد وفضيلت راوهم آن علم وعبادت راعمل نموده و پذيرا شد.
اوهمنشين پدر،شاگردودانشجوي او، محرم اسراراو وهمدم وهمراه اوبود. در دردهاورنجهاي ناشي اززمامداران ومصائب ودشواريهاي دهر بااومشارکت داشت واين عهدي ازجانب او باپروردگار بود.
درس آموزي ها
امام باقر(عليه السلام) جلسات درس عمومي وخصوصي داشت. جلسات عمومي او درمسجد پبامبر( صلي الله عليه وآله ) ودروس خصوصي اودرخانه صورت مي گرفت. ولي نکته مهم اين بود که درآن روزگار مردم رابخاطر جّو نابسامان حکومت،اعمال فشارها و تهديدها ، تحت کنترل نامرئي بودن خاندان رسول الله ( صلي الله عليه وآله ) حال وجرأت حضور درمحضر امام وشرکت درجلسات درس اونبود.
داوطلبان براي کسب علم اندک بودند، مردم به واقع حال وهواي علم رادرسر نمي پروراندند ، بسياري ازآنان منتظر بودند که ببينند فرجام مخالفت بني اميه باخاندان پيامبر( صلي الله عليه وآله ) به کجا مي انجامد و يا برسر شرکت کنندگان موجود درمحضر درس او چه مي آيد.
البته بتدريج برعده دانش پژوهان وطالبان افزوده شد ومجلس درس امام دراواخرعمر او،وحدود پايان دوران جواني امام صادق(عليه السلام) رونق گرفت وبعدها همان شاگردان باجمعي جديد، گردآمده ازنقاط مختلف جهان آن روز، به محضر درس امام صادق(عليه السلام) واردشده وبه او پيوستند.
اودرتمام جلسات درس پدر شرکت مي کرد، وحتي پاره اي ازاسناد مانشان مي دهند که درمجالس علما وفقهاي زمان حضور مي يافت وبه اظهار نظر ونقد آراء آنها مي پرداخت وياباآنان مباحثه مي کرد.
درمجلس درس امام باقر(عليه السلام)ازهمه دروس آن روزگار بحث بعمل مي آمد،حتي ازتاريخ ،جغرافيا ،هيئت ونجوم و....ولي عمده مباحث امام درزمينه قرآن وتفسير آن بود امام مي کوشيد تااذهان رااز آموخته هاي غلط ونابسامان بشويد واسلام رابه همانگونه که درعصر پيامبر( صلي الله عليه وآله ) مطرح بود عرضه نمايد.



 

دوشنبه 18 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

چگونگي به امامت رسيدن امام كاظم

در زمان حيات امام صادق (ع) كساني از اصحاب آن حضرت معتقد بودند پس از ايشان اسماعيل امام خواهد شد. اما اسماعيل در زمان حيات پدر از دنيا رفت ولي كساني مرگ او را باور نكردند و او را همچنان امام دانستند پس از وفات حضرت صادق (ع) عده اي چون از حيات اسماعيل مأيوس شدند پسر او محمد بن اسماعيل را امام دانستند و اسماعيليه امروز بر اين عقيده هستند و پس از او پسر او را امام مي دانند و همينطور به ترتيب و به تفضيلي كه در كتب اسماعيليه مذكور است. پس از وفات حضرت صادق (ع) بزرگترين فرزند ايشان عبدالله نام داشت كه بعضي او را عبدالله افطحمي دانند اين عبدالله مقام و منزلت پسران ديگر حضرت صادق(ع) را نداشت و به قول شيخ مفيد در”ارشاد” متهم بود كه در اعتقادات با پدرش مخالف است و چون بزرگترين برادرانش از جهت سن و سال بود ادعاي امامت كرد و برخي نيز از او پيروي كردند اما چون ضعف دعوي و دانش او را ديدند روي از او برتافتند و فقط عده قليلي از او پيروي كردند كه فطحيه موسوم هستند.

ـ برادر ديگر امام موسي كاظم (ع) اسحق كه برادر تني آن حضرت بود به ورع و صلاح و اجتهاد معروف بود اما برادرش موسي كاظم (ع) را قبول داشت و حتي از پدرش روايت مي كرد كه او تصريح بر امامت آن حضرت كرده است.

ـ برادر ديگر آن حضرت به نام محمد بن جعفر مردي سخي و شجاع بود و از زيديه جاروديه بود و در زمان مامون در خراسان وفات يافت اماجلالت قدر و علو شأن و مكارم اخلاق و دانش وسيع امام موسي كاظم (ع) بقدري بارز و روشن بود كه اكثريت شيعه پس از وفات امام صادق (ع) به امامت او گرويدند و علاوه بر اين بسياري از شيوخ و خواص اصحاب حضرت صادق (ع) مانند مفضل ابن عمر جعفي و معاذين كثير و صغوان جمال و يعقوب سراج نص صريح امامت حضرت امام موسي الكاظم (ع) را از امام صادق (ع) روايت كردند و بدين ترتيب امامت ايشان در نظر اكثريت شيعه مسجل گرديد.
شخصيت اخلاقي:

او در علم و تواضع و مكارم اخلاق و كثرت صدقات و سخاوت و بخشندگي ضرب المثل بود. بران و بدانديشان را با عفو و احسان بيكران خويش تربيت مي فرمود.

شبها بطور ناشناس در كوچه هاي مدينه مي گشت و به مستمندان كمك مي كرد. مبلغ دويست، سيصد و چهارصد دينار در كيسه ها مي گذاشت و در مدينه ميان نيازمندان قسمت مي كرد. صرار (كيسه ها) موسي بن جعفر در مدينه معروف بود. و اگر به كسي صره اي مي رسيد بي نياز مي گشت معذلك در اطاقي كه نماز مي گذارد جز بوريا و مصحف و شمشير چيزي نبود.

دوشنبه 18 آبان 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

صفحات و مطالب گذشته
آیا می شود كه در زمان آمدنت، نوكری یارانت را بكنم. ( محب انصار المهدی )
روی پیغامگیر امام زمان ...
جمعه ها که می شود...
شعري در وصف يوسف فاطمه (س)
درد و دل با امام زمان(عج):
- 20 - 21 - 22 - 23 - 24 - 25 - 26 - 27 - 28 - 29 - > -
آمار و اطلاعات
بازديدها:
کل بازديد : 292171
تعداد کل پست ها : 858
تعداد کل نظرات : 82
تاريخ آخرين بروز رساني : شنبه 4 اردیبهشت 1389 
تاريخ ايجاد بلاگ : چهارشنبه 1 مهر 1388 

مشخصات مدير وبلاگ :
مدير وبلاگ : محمد رضا زينلي

ت.ت : ارديبهشت 1373
 وبلاگ هاي ديگر من: 
آخرين منجي
پيروان راه حسين
سي سال انقلاب پايدار

سوابق مدير :
كسب رتبه ي اول در دومين جشنواره وبلاگ نويسي سايت تبيان
كسب رتبه دوم در اولين دوره جشنواره وبلاگ نويسي سايت تبيان
كسب رتبه سوم در سومين دوره جشنواره وبلاگ نويسي و وب سايت انتظار


يكي از برندگان اصلي سايت 1430(جشنوراه وبلاگ نويسي اربعين حسيني)
يكي از برندگان جشنواه وبلاگ نويسي گوهر تابناك)

كسب رتبه سوم در جشنوراه پيوند آسماني)

يكي از برندگان جشنوراه وبلاگ نويسي راسخون)
فعالترين كاربر سايت تبيان در سال 87


مدير انجمن دانش آموزي سايت تبيان با شناسه كابري moffline


مدير انجمن هنرهاي رزمي سايت راسخون با شناسه كاربري bluestar


آرشيو مطالب
فروردین 1389
مهر 1388
آبان 1388
آذر 1388
دی 1388
بهمن 1388
اسفند 1388

جستجو گر
براي جستجو در تمام مطالب سايت واژه‌ كليدي‌ مورد نظرتان را وارد کنيد :


زمان


ساير امکانات

New Page 2

 

New Page 2

 


 
 

صفحه اصلي |  پست الکترونيک |  اضافه به علاقه مندي ها |  راسخون



Designed By : rasekhoon & Translated By : 14masom