پايگاه تخصصي اطلاع رساني چهارده معصوم سلام الله
 
  به وبلاگ پايگاه تخصصي اطلاع رساني چهارده معصوم سلام الله خوش آمديد!    
 
درباره وبلاگ


محمد رضا زينلي
با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت تمامي بازديدكنندگان گرامي اين پايگاه به جهت بالا بردن بينش شما نسبت به چهاده معصوم سلام الله ايجاد شده است و اميدواريم كه بتوانيم مطالب خوبي به شما ارائه دهيم با تشكر خادم پايگاه:محمد رضا زينلي


منوي اصلي
لينکهاي سريع

لوگو ها


 


















ترجمه مطالب پايگاه

نظرسنجي

خواب دربان باشي و شفاعت حضرت جواد از او نزد پدر بزرگوارش

قل نمود صديق معظم فخرالواعظين حاج شيخ عباسعلي معروف [1] .
 
به محقق که مرحوم ميرزا مرتضي شهابي که زمان سابق دربان باشي کشيک سوم آستان قدس رضوي بوده ده شب مجلس روضه‏خواني فراهم نمود. 
و والد مرا با حاج شيخ مهدي واعظ و مرا هم به واسطه‏ي پدرم براي منبر رفتن دعوت کرد و سفارش کرد که همه‏ي شما هر شب بايستي متوسل شويد به امام نهم حضرت جوادالائمه عليه و عليهم‏السلام و بايد ذکر مصيبت آن حضرت بشود و من چون تازه کار 
 
[ صفحه 82]
 
بودم و معلوماتم در منبر کم بود بر من دشوار بود و هر چند گفتند که جهت توسل به امام جواد عليه‏السلام هر شب چيست مي‏گفت اکنون باشد و من در آخر کار به شما خواهم گفت اين بود که ما هر شب توسل به آن بزرگوار مي‏شديم تا ده شب تمام شد 
آن گاه شب ديگر ما اهل منبر را براي شام خوردن دعوت نمود آن وقت گفت جهت توسل من در هر ده شب به امام جواد عليه‏السلام اين بود که من در روز کشيک و خدمت خود در صحن مطهر به رسم و عادتي که داشتم با دربانان مشغول جاروب کردن صحن کهنه مي‏شديم و جوي آبي که از صحن مي‏گذشت و دوطرف آن نهر يک پله پائين مردم از زائر و مجاور لب آن آب مي‏نشستند به جهت وضو ساختن يک روز همان قسمي که مشغول جاروب کردن بوديم. 
نزديک سقاخانه‏ي اسماعيل طلائي برابر گنبد مطهر ديدم چند نفر از زائرين نشسته‏اند و مشغول خوردن خربزه مي‏باشند و تخم‏هاي خربزه را آن جا ريخته و کثيف کرده‏اند من اوقاتم تلخ شد و گفتم‏اي آقايان اين جا که جاي خربزه خوردن نيست لااقل مي‏بايست پوست‏ها و تخم‏هاي خربزه را در جوي آب بريزيد تا زير پاي کسي نيايد ايشان از سخن من متغير شدند و گفتند مگر اين جا خانه‏ي پدر تست که چنين مي‏گوئي و دستور مي‏دهي من نيز عصباني و متغير شدم و با پاي خود بقيه‏ي خربزه و پوست‏ها و تخم‏ها را ميان جوي آب ريختم. 
ايشان برخاستند و رو به حضرت رضا عليه‏السلام نموده گفتند اي امام رضا ما خيال کرديم اين جا خانه‏ي توست که آمديم و اگر مي‏دانستيم خانه‏ي پدر اين مرد است نمي‏آمديم اين سخن را گفتند و رفتند من هم عقب کار خود رفتم و چون شب شد و خوابيدم در عالم خواب ديدم در ايوان طلا جنجال و غوغائي است نزديک رفتم که بفهمم چه خبر است ديدم آقاي بزرگواري وسط ايوان ايستاده است و يک سه پايه‏اي در وسط ايوان گذاشته شده چون آن زمان رسم بود که شخص مقصر را به سه پايه مي‏بستند و شلاق مي‏زدند. 
پس آن آقاي بزرگوار فرمود بياوريدش تا اين امر از آن سرور صادر شد مامورين آمدند و مرا گرفتند و نزد سه پايه آوردند و بستند که شلاق بزنند من بسيار متوحش 
 
[ صفحه 83]
 
شدم و عرض کردم مگر گناه من چيست و چه تقصير کرده‏ام فرمود مگر صحن خانه‏ي پدر تو بود که زائرين مرا ناراحت کردي و با پا خربزه‏ي ايشان را به جوي آب ريختي خانه خانه‏ي من و زوار هم مهمان منند تو چرا چنين کردي از اين فرمايش آن حضرت چنان حال انفعالي به من روي داد که نمي‏توانم بيان کنم و مأمورين تا خواستند مرا بزنند من از ترس و وحشت اين طرف و آن طرف نگاه کردم که شايد آشنائي پيدا شود که واسطه‏ي نجات من گردد در آن حال متوجه شدم که يک آقاي جواني پهلوي آن حضرت ايستاده و ديدم آن جوان حال وحشت مرا که ديده به آقا عرض کرد اي پدر اين مقصر را به من به بخشيد تا اين سخن را گفت مرا آزاد کردند 
آن گاه نگاه کردم نه سه پايه‏اي ديدم و نه شلاقي پرسيدم اين جوان که بود گفتند اين آقازاده پسر آن حضرت امام جواد است. 
پس من از خواب که بيدار شدم به فکر آن زائرين افتادم و روزش در جستجوي ايشان بر آمدم و به هر زحمتي بود ايشان را پيدا کردم و بسيار عذرخواهي نمودم و هم ايشان را دعوت کردم و پذيرائي نمودم و از خود راضي کردم حال شما آقايان بدانيد که من آزاده شده‏ي حضرت جوادم و از اين جهت بود که ده شب متوسل به آن بزرگوار شدم. 
حقير گويد: 
و اين ناتوان هم به اين چند بيت در مصيبت آن حضرت توسل مي‏جويم. 
 
کنم چو ياد من از حالت امام جواد
شود کباب دل از محنت امام جواد
 
ز زهر معتصم دون چو گشت زار و ملول‏
نگه نداشت کسي حرمت امام جواد
 
نه مونسي نه انيسي نه يار و غمخواري‏
که تا دمي کند او رأفت امام جواد
 
جوان و گوشه‏ي بغداد و شهر پر دشمن‏
فغان ز بي‏کسي و غربت امام جواد
 
به وقت دادن جان دوستي نبود برش‏
که پرسد از غم و از کربت امام جواد
 
و بدان که 
نجل جليل مرحوم دربان باشي جناب حاج غلامرضا شهابي که خادم کشيک 
 
[ صفحه 84]
 
اول آستان قدي رضوي است اين قضيه‏ي والد خود را به خط خود براي حقير مروج مرقوم فرموده با يک معجزه و کرامتي که براي خودش روي داده بود مفصلا و مختصرش اين است که پسر سه ساله‏اش در حوض آب افتاده و چون فهميدند و بيرونش آوردند مشرف به مردن بوده و پدر با حال اضطرار توجه به امام هشتم عليه‏السلام نموده و به نظر مرحمت آن حضرت از مردن نجات يافته از اين نحوه کرامات هميشه شب و روز از آن حضرت بروز نموده و مي‏نمايد. 
و اين ضعيف در اين جا خدمت حضرت جواد صلوات الله عليه عرض مي‏نمايد که يا جواد الائمه به حق پدر بزرگوارت همان نحوي که درباره‏ي مقصر مذکور شفاعت فرمودي درباره‏ي تقصيرات من نيز نزد خداي رحيم شفاعت فرما تا پروردگار منان مرا به سه پايه‏ي غضب نه بندد و به شلاق نزند و از عذاب و آتش آزاد فرمايد و با شما خانواده محشور سازد.

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

خواب دربان باشي و شفاعت حضرت جواد از او نزد پدر بزرگوارش

نقل نمود صديق معظم فخرالواعظين حاج شيخ عباسعلي معروف [1] .
 
به محقق که مرحوم ميرزا مرتضي شهابي که زمان سابق دربان باشي کشيک سوم آستان قدس رضوي بوده ده شب مجلس روضه‏خواني فراهم نمود. 
و والد مرا با حاج شيخ مهدي واعظ و مرا هم به واسطه‏ي پدرم براي منبر رفتن دعوت کرد و سفارش کرد که همه‏ي شما هر شب بايستي متوسل شويد به امام نهم حضرت جوادالائمه عليه و عليهم‏السلام و بايد ذکر مصيبت آن حضرت بشود و من چون تازه کار 
 
[ صفحه 82]
 
بودم و معلوماتم در منبر کم بود بر من دشوار بود و هر چند گفتند که جهت توسل به امام جواد عليه‏السلام هر شب چيست مي‏گفت اکنون باشد و من در آخر کار به شما خواهم گفت اين بود که ما هر شب توسل به آن بزرگوار مي‏شديم تا ده شب تمام شد 
آن گاه شب ديگر ما اهل منبر را براي شام خوردن دعوت نمود آن وقت گفت جهت توسل من در هر ده شب به امام جواد عليه‏السلام اين بود که من در روز کشيک و خدمت خود در صحن مطهر به رسم و عادتي که داشتم با دربانان مشغول جاروب کردن صحن کهنه مي‏شديم و جوي آبي که از صحن مي‏گذشت و دوطرف آن نهر يک پله پائين مردم از زائر و مجاور لب آن آب مي‏نشستند به جهت وضو ساختن يک روز همان قسمي که مشغول جاروب کردن بوديم. 
نزديک سقاخانه‏ي اسماعيل طلائي برابر گنبد مطهر ديدم چند نفر از زائرين نشسته‏اند و مشغول خوردن خربزه مي‏باشند و تخم‏هاي خربزه را آن جا ريخته و کثيف کرده‏اند من اوقاتم تلخ شد و گفتم‏اي آقايان اين جا که جاي خربزه خوردن نيست لااقل مي‏بايست پوست‏ها و تخم‏هاي خربزه را در جوي آب بريزيد تا زير پاي کسي نيايد ايشان از سخن من متغير شدند و گفتند مگر اين جا خانه‏ي پدر تست که چنين مي‏گوئي و دستور مي‏دهي من نيز عصباني و متغير شدم و با پاي خود بقيه‏ي خربزه و پوست‏ها و تخم‏ها را ميان جوي آب ريختم. 
ايشان برخاستند و رو به حضرت رضا عليه‏السلام نموده گفتند اي امام رضا ما خيال کرديم اين جا خانه‏ي توست که آمديم و اگر مي‏دانستيم خانه‏ي پدر اين مرد است نمي‏آمديم اين سخن را گفتند و رفتند من هم عقب کار خود رفتم و چون شب شد و خوابيدم در عالم خواب ديدم در ايوان طلا جنجال و غوغائي است نزديک رفتم که بفهمم چه خبر است ديدم آقاي بزرگواري وسط ايوان ايستاده است و يک سه پايه‏اي در وسط ايوان گذاشته شده چون آن زمان رسم بود که شخص مقصر را به سه پايه مي‏بستند و شلاق مي‏زدند. 
پس آن آقاي بزرگوار فرمود بياوريدش تا اين امر از آن سرور صادر شد مامورين آمدند و مرا گرفتند و نزد سه پايه آوردند و بستند که شلاق بزنند من بسيار متوحش 
 
[ صفحه 83]
 
شدم و عرض کردم مگر گناه من چيست و چه تقصير کرده‏ام فرمود مگر صحن خانه‏ي پدر تو بود که زائرين مرا ناراحت کردي و با پا خربزه‏ي ايشان را به جوي آب ريختي خانه خانه‏ي من و زوار هم مهمان منند تو چرا چنين کردي از اين فرمايش آن حضرت چنان حال انفعالي به من روي داد که نمي‏توانم بيان کنم و مأمورين تا خواستند مرا بزنند من از ترس و وحشت اين طرف و آن طرف نگاه کردم که شايد آشنائي پيدا شود که واسطه‏ي نجات من گردد در آن حال متوجه شدم که يک آقاي جواني پهلوي آن حضرت ايستاده و ديدم آن جوان حال وحشت مرا که ديده به آقا عرض کرد اي پدر اين مقصر را به من به بخشيد تا اين سخن را گفت مرا آزاد کردند 
آن گاه نگاه کردم نه سه پايه‏اي ديدم و نه شلاقي پرسيدم اين جوان که بود گفتند اين آقازاده پسر آن حضرت امام جواد است. 
پس من از خواب که بيدار شدم به فکر آن زائرين افتادم و روزش در جستجوي ايشان بر آمدم و به هر زحمتي بود ايشان را پيدا کردم و بسيار عذرخواهي نمودم و هم ايشان را دعوت کردم و پذيرائي نمودم و از خود راضي کردم حال شما آقايان بدانيد که من آزاده شده‏ي حضرت جوادم و از اين جهت بود که ده شب متوسل به آن بزرگوار شدم. 
حقير گويد: 
و اين ناتوان هم به اين چند بيت در مصيبت آن حضرت توسل مي‏جويم. 
 
کنم چو ياد من از حالت امام جواد
شود کباب دل از محنت امام جواد
 
ز زهر معتصم دون چو گشت زار و ملول‏
نگه نداشت کسي حرمت امام جواد
 
نه مونسي نه انيسي نه يار و غمخواري‏
که تا دمي کند او رأفت امام جواد
 
جوان و گوشه‏ي بغداد و شهر پر دشمن‏
فغان ز بي‏کسي و غربت امام جواد
 
به وقت دادن جان دوستي نبود برش‏
که پرسد از غم و از کربت امام جواد
 
و بدان که 
نجل جليل مرحوم دربان باشي جناب حاج غلامرضا شهابي که خادم کشيک 
 
[ صفحه 84]
 
اول آستان قدي رضوي است اين قضيه‏ي والد خود را به خط خود براي حقير مروج مرقوم فرموده با يک معجزه و کرامتي که براي خودش روي داده بود مفصلا و مختصرش اين است که پسر سه ساله‏اش در حوض آب افتاده و چون فهميدند و بيرونش آوردند مشرف به مردن بوده و پدر با حال اضطرار توجه به امام هشتم عليه‏السلام نموده و به نظر مرحمت آن حضرت از مردن نجات يافته از اين نحوه کرامات هميشه شب و روز از آن حضرت بروز نموده و مي‏نمايد. 
و اين ضعيف در اين جا خدمت حضرت جواد صلوات الله عليه عرض مي‏نمايد که يا جواد الائمه به حق پدر بزرگوارت همان نحوي که درباره‏ي مقصر مذکور شفاعت فرمودي درباره‏ي تقصيرات من نيز نزد خداي رحيم شفاعت فرما تا پروردگار منان مرا به سه پايه‏ي غضب نه بندد و به شلاق نزند و از عذاب و آتش آزاد فرمايد و با شما خانواده محشور سازد.

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

فرستادن حضرت رضا وجه مخارج براي زائر خود به توسط متولي باشي سيد موسي خان

براي حقير نقل نمود حجة الاسلام آقاي حاج ميرزا [1]  حبيب الله ملکي دام ظله از حاج سيد حسين حکاک آن چه حاصش اين است که در زماني که حاج ميرزا موسي خان، متولي آستان قدس رضوي بود يک نفر از علماء نجف به زيارت حضرت رضا عليه‏السلام مشرف شده بود. 
چندي که گذشت هزينه و مخارجش تمام شد و از اين جهت پريشان بود که در غربت چه کند، 
لذا در حرم مطهر اظهار حاجت به خود امام هشتم عليه‏السلام نمود که اي آقا مرحمتي بفرما و مرا از اين پريشاني نجات بخشا و هر گاه مرا از اين بليه خلاص نفرمائي 
 
[ صفحه 94]
 
مي‏روم نجف و خدمت جدت اميرالمؤمينين (ع) از حضرتت شکايت مي‏نمايم خودش گفته است تا من چنين عرض کردم ديدم در آن جا کسي است که نشناختم او کيست به من فرمود غم مخور که خدا وسيله ساز است 
اين را گفت و گذشت و من از حرم بيرون آمدم لکن در امر خود متفکر بودم که چه خواهد شد. 
روز ديگر وقتي در منزل بودم ناگاه يک نفر نزد من آمد و خود را معرفي کرد که من يکي از دربانان آستان قدس و از جانب آقاي متولي باشي خدمت شما رسيده‏ام. 
پس مبلغ پول قابلي به من داد و گفت اين وجه را آقاي توليت براي شما فرستاده بعد از آن معلوم شد که حاج ميرزا موسي خان خود نائب التوليه حضرت رضا (ع) را در خواب ديده و آن بزرگوار به او چنين دستور داده که فلان کس در فلان جاست و تو فلان مبلغ براي او بفرست و به او بگو که شکايت از من خدمت جدم حضرت اميرالمؤمنين (ع) نکند پسر من ولي عصر که به او گفت: 
غم مخور که خدا وسيله ساز است؛
پس از اين پيغام فهميده شد که آن بزرگواري که دلداري داده و فرموده غم مخور خدا وسيله‏ساز است. وجود مقدس حضرت بقية الله امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف بوده حقير گويد: 
بلي آن حضرت پيوسته متوجه احوال دوستان خود بوده و هست و ما نيز بايستي هميشه روز و شب متوجه به آن حضرت باشيم و ظهورش را از درگاه حضرت باري طلب کنيم. 
و در اين مقام خوش داشتم اين غزل را که يکي از دوستان حقير به ياد آن حضرت گفته است بنويسم تا يادي از آن دوست شده باشد و او آقاي سيد حسن يزدي معروف به مدرس است که پس از اين که عمري در ارض اقدس به سر برد به جهتي به وطن اصلي خود يزد رفت و در آن جا در هفتم شوال 1368 وفات نمود رحمه الله بالجمله گويد، 
 
[ صفحه 95]
 
 
تا آتش عشقت بدل افروخته دارم‏
جز مهر تو هر چيز بود سوخته دارم‏
 
هر حسن که بر قامت خوبان ببريدند
بر قامت رعناي تو من دوخته دارم‏
 
علمي که خدا راست در آفاق و در انفس‏
از آيت روي تو من اندوخته دارم‏
 
آن نفس که اماره‏ي سوء است چو ماري‏
در سايه‏ي عشق تو سرش کوفته دارم‏
 
جان بر لب و سر بر کف و چشمم به رهت باد
بازآ که نثار رهت اندوخته دارم‏
 
منت به سرم پاي به چشمم بنه از لطف‏
با نوک مژه خا رهت روفته دارم‏
 
از حسرت موي تو و روي تو شب و روز
مات و متحير دل آشوفته دارم‏
 
و نيز از آن مرحوم است‏
 
اي نگار همه جائي نتوان گفت کجائي‏
نه تو را جاي به جائي و نه خالي ز تو جائي‏
 
دلبران رخ بنمايند و دل خلق ربايند
زخ ننموده تو دين و دل مردم به ربائي‏
 
ممکنات از اثر فيض تو باقي ورنه‏
همگي فاني محضند نه شاني نه بقائي‏
 
شد نگه دار جهان جذبه‏ي عشقت به حقيقت‏
که جهان کاه بود عشق تو چون کاه ربائي‏
 
پرده بردار ز رخ تا که در آئينه‏ي رويت‏
خلق بينند سراسر همه آئين خدائي‏
 
سوختم ز آتش هجر تو و جانم به لب آمد
چه شور کر ز ترحم سر بالين من آئي‏
 
بدان که 
حاج ميرزا موسي خان مذکور نجل ميرزا عيسي قائم مقام بزرگ و برادر ميرزا ابوالقاسم وزير است و نسبش به سيد حسين پسر علي اصغر بن امام زين‏العابدين عليه‏السلام و از عطاهاي خدا به اين خانواده بودن خاتم مبارک حضرت زين‏العابدين عليه‏السلام است در ميان اين سلسله جليله چنان که در ناسخ التواريخ در مقدمه حالات حضرت سجاد عليه‏السلام ذکر شده اما خود آن جناب با مناصب عاليه‏اي که داشت دست برداشت و توليت آستان عرش نشان امام هشتم عليه‏السلام را اختيار کرد و پناهنده شد به قبه‏ي رضويه و مدت پانزده سال اهتمام نمود. 
در آبادي و مرمت و احياء صدقات جاريه از جمله برقرار نمودن مطبخ خانه‏ي زواري و مکتب خانه‏ي اطفال سادات رد صحن مقدس و اعطاء زاد و راحله به فقراء زائراني که 
 
[ صفحه 96]
 
از عتبات عاليات و حله و بحرين تشرف حاصل مي‏نمايند و چون در شب 18 ع 1262 - 2 وفات نمود اين بيت سال وفاتش را معين مي‏کند. 
 
سرخوش از پير خرد سال وفاتش جست گفت‏
شافع موسي به محشر زاده‏ي موسي بود
 
و در حرم مطهر در پشت سر مبارک امام عليه‏السلام دفن گرديد و سنگ بزرگي بر ديوار سر قبرش با اشعاري و تاريخ وفاتش نقش و نصب بود، 
تا اين زمان ما، لکن در سال 1384 چون حرم مطهر وسعت داده شد آن علامت و علائم قبور ديگر از بين رفت. 
اما والد ميرزا موسي خان وزير فتح علي شاه ميرزا عيسي ابن‏محمد حسن فراهاني بوده معروف به ميرزا بزرگ و قائم مقام و سيد الوزراء و او را تأليفاتي است. 
از جمله کتابي در اثبات نبوت خاصه و رساله‏ي فارسيه در جهاد و وفاتش در 1237 يا 38 در تبريز و قبرش جنب امام زاده حمزة بن موسي الکاظم زيارتگاه است و اما برادرش ميرزا ابوالقاسم معروف به قائم مقام دوم و متخلص به ثنائي فاضلي مؤدب و اديبي مجرب و وزير محمد شاه غازي بوده که کره و عقده‏هاي بزرگ و سخت را به سر انگشت تدبير مي‏گشود. 
لکن چون خاطر شاه از او رنجيده شد امر به حبسش نمود و پس از چند روز خفه يا کشته شد در شب سلح صفر 1251 در کتاب طرائق اشعاري از وي ذکر نموده از جمله اين است: 
 
دلي ديوانه دارم و اندران دردي نهان دارم‏
که گر پنهان کنم يا آشکارا بيم جان دارم‏
 
مرا تبريز تب ريز است و لب از شکوه لبريز است‏
چه آذرها به جان از ملک آذربايجان دارم‏
 
قبرش در شاهزاده عبدالعظيم جنب قبر شيخ ابوالفتوح رازي صاحب تفسير است. 
 
[ صفحه 97]
 
و او را برادر ديگري بوده به نام ميرزا معصوم معروف به محيط که در علوم عربيت ماهر و آثار فضل و دانش از کلماتش ظاره و در جواني در سنه 1235 وفات نموده. 
>تذنيب

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

آداب زيارت و حکايات

در بيان بعض از آداب زيارت و ذکر بعض اعمالي که سزاوار است در حرم مطهر به جا آورده شود 
بدان که مشاهده مشرفه معصومين (ع) داراي شرافت و عظمت زيادي است و چون کسي بخواهد به زيارتشان مشرف شود بايد رعايت آداب تشرف را بنمايد، نه اين که به هر ترتيب و به هر کيفيت که بشود و مائل است به زيارت برود و مشرف شود. 
بلکه چنان که براي تشرف به بيت الله الحرام آداب و رسومي است که در جاي خود ذکر شده براي تشرف به زيارت هر يک از معصومين نيز آدابي است که مراعات آن‏ها شايسته است. 
اولا شخص زائر سزاوار اين است روح خود را از قيود مادي و علائق نفساني آزاد کند و قلب خود را از صفات مذمومه و اخلاق ناپسنديده پاکيزه سازد و زينت دهد خود را به اوصاف حسنه و اخلاق حميده و اگر از راه دور عازم زيارت است چون از محل خود حرکت مي‏کند تا ورود به محل زيارت اموري را مراعات نمايد از آن جمله مخارج و توشه‏ي حلال با خود بردارد، با همسفرانش به خوبي رفتار کند و از 
 
[ صفحه 196]
 
ايشان دلجوئي کند اگر کسي از راه مانده است به او کمک کند، اگر به چيزي احتياج دارد فراهم کند و کمک نمايد اگر حاجتي دارد برآورد. اگر مورد تقيه باشد تقيه کند که قوام دين به او است، و ديگر آن که متوجه خود باشد که به اوامر الهي رفتار کند، و از نواهي اجتناب نمايد و به ذکر خدا اشتغال داشته باشد. 
هر چند اين امور که ذکر شد در همه حال براي همه‏ي مسلمانان لازم است لکن بالخصوص براي شخصي که زيارت مي‏کند حجت پروردگار را و چون خدا توفيقش داد و به محل زيارت رسيد براي تشرف و توقف در آن مکان شريف آدابي است و آن‏ها بر دو قسم است، آداب ظاهريه و آداب معنويه. 
اما آداب ظاهريه پس آن‏ها بسيار است. غسل است و وضو و جامه‏ي پاک و سفيد و نو پوشيدن و خوشبو نمودن خود و پا برهنه و گام‏ها را کوتاه برداشتن و اذن دخول خواستن و ايستادن اگر عذري نداشته باشد از ضعف و پيري و غير ذلک و سر به زير انداختن و توجه نکردن به اطراف و تکبير گفتن و خواندن زيارتي که از خود اهل بيت رسيده و خواندن نماز زيارت و غير ذلک. 
محدث نوري عليه الرحمه در تحية الزائر 43 امر ذکر نموده و محدث قمي رضوان الله عليه در مفاتيح الجنان (28 امر) ذکر فرموده، زائرين به آن دو کتاب رجوع نمايند و عمل کنند. 
و اما آداب معنويه که مراعات آن بسيار مهم است اين است که زائر هر قدر بزرگ باشد و هر اندازه شخصيت و عنوان داشته باشد بايستي خود را بسيار کوچک ببيند و تامل کند که کجا آمده است و برابر چه بزرگي ايستاده است جائي است که سلاطين با اقتدار عالم بايد افتخار نمايند به جاروب‏کشي دربار ملک پاسبانش و خدمتگذاري آستان مقدسش اينجا جائي است که شاه عباس اول با آن عظمت و شوکتي که داشت از اصفهان پاي پياده مشرف شد و آن مصافت بعيده را در بيست و هشت روز پيمود چنان که ما در ص 25 اين کتاب ذکر کرديم، و نيز فکر کند که اين جا جائي است که ملائکه علي الاتصال رفت و آمد دارند فوجي نازل مي‏شوند 
 
[ صفحه 197]
 
و جمعي بالا مي‏روند. 
و لذا مرحوم شيخ بهائي وقتي که ديد شاه عباس در حرم مطهر خدمت مي‏کند و مقراض به دست گرفته و سر شمع‏هاي حرم مبارک را مي‏گيرد که خوب روشنائي بدهد بالبديهه اين رباعي را براي شاه خواند. 
 
پيوسته بود ملائک عليين‏
پروانه‏ي شمع روضه‏ي خلد آئين‏
 
مقراض به احتياط زن اي خادم‏
ترسم ببري شهپر جبريل امين‏
 
و حقير عرض کرده‏ام: 
 
همواره فرشتگان ز افلاک برين‏
آيند به دربار رضا خسرو دين‏
 
خواهند چو پروانه‏ي شمعش سوزند
تا آن که شوند بر درش خاک نشين‏
 
و نيز عرض مي‏کنم: 
 
هر صبح و مسا به زلف خود حورالعين‏
رو بند غبار روضه‏ي خسرو دين‏
 
گردش چو رسد به عرش از روي شرف‏
چون سرمه کشد به چشم جبريل امين‏
 
بدان که ناصرالدين شاه دو مرتبه به عتبه بوسي امام هشتم عليه‏السلام مشرف گرديد با کمال خضوع اول 14 صفر 1284 دوم 11 شوال 1300 مدتي توقف نموده و مبلغي به اهل استحقاق بذل و انعام کرده و جمعي را در جمعيت دعاگويان به وظيفه و مستمري وارد ساخته و نقل شده است که در سفر اول يا دومش چون به کفشکن روضه‏ي منوره‏ي رضويه رسيد بالبداهة اين رباعي را انشاء کرد. 
 
در طوس تجلي خدا مي‏بينم‏
آثار جلال کبريا مي‏بينم‏
 
در کفشکن حريم پور موسي‏
موساي کليم با عصا مي‏بينم‏
 
بالجمله شخص زائر بايد بسيار متوجه باشد که برابر چه سلطان با عظمتي ايستاده است که اين سلطان بر همه‏ي سراسر مملکت خود مطلع است و بر ظواهر و به واطن فرد فرد رعيت خود باخبر است و الساعه هم زائر خود را مي‏بيند و سخن او را مي‏شنود و از همه‏ي گفتار و رفتار او آگاه است اگر دروغ گفته است يا ظلمي به مسلماني نموده يا مال کسي را گرفته يا پامال کرده، يا نماز نخوانده 
 
[ صفحه 198]
 
يا نماز به جاي آورده لکن به شرائط و احکامش عمل نکرده و باطل بوده امام مطلع است و همچنين اگر در حال تشرفش مرتکب معصيتي شده و با همان معصيت حضور امام حاضر شده البته حجت خدا اذيت مي‏شود مثل اين که: لباسي پوشيده که خمس آن را نداده يا به کسي ظلم کرده يا مال کسي را غصب کرده و با اين حال خدمت آن سرور آمده يا زن است خوب خود را نپوشانده است يا مرد است انگشتري طلا به انگشت کرده آمده يا جنب بوده و غسل صحيح نکرده آمده يا صبح مثلا نماز واجبش را نخوانده آمده و... پس مسلم است امام عليه‏السلام اشخاصي را که به چنين حال مي‏بيند، آزرده خاطر و محزون مي‏شود و حال آن که شخص دوست بايستي چون نزد آقاي خود حضور پيدا مي‏کند نحوي باشد که آقاي او از او راضي و از ديدنش مسرور گردد نه اندوهناک شود. 
در نظر دارم يکي از علماء مي‏فرمود وقتي در حرم مطهر حضرت رضا عليه‏السلام مشرف بودم در پهلوي خود جوان زائري مشغول نماز بود. ديدم در انگشتش انگشتري طلا است بعد از نمازش با کمال ملاطفت گفتم مگر نمي‏داني انگشتري طلا در دست کردن براي مرد در شريعت اسلام حرام است. و ديگر آن که با بودن آن در دست نماز صحيح نيست و هر قدر نماز بخواني باطل است، پس تو خوب است انگشتري را بيرون آوري نماز بخواني آن جوان گفت چه کنم که معذورم از بيرون کردن آن از انگشت خود زيرا از هنگام دامادي که اين انگشتر را در دست کرده‏ام بيرون نياورده‏ام و اکنون مدتي مي‏شود که محکم شده و از انگشتم بيرون نمي‏شود گفتم در اين مدت مگر جنب نشده‏اي گفت چرا گفتم آيا غسل جنابت کرده‏اي گفت بلي گفتم هرگاه آب به زير انگشتر تو نرسيده باشد غسل تو صحيح نبوده و الساعه جنبي و بودنت در حرم مطهر حرام است و با اين حال وقوف حضور آقا جائز نيست پس خوب است الان بروي نزد زرگر تا اين که انگشتر را از انگشت تو بيرون آورد، آن گاه برو غسل نموده و براي زيارت مشرف شو اين سخنان را که گفتم مثل اين که قول مرا قبول کرد لکن از راه جهل و ناداني گفت يک نماز ديگر مي‏خوانم 
 
[ صفحه 199]
 
و مي‏روم پس برخواست و مشغول نماز شد. 
حقير گويد: 
اي داد از ناداني و جهل به احکام الهي بالجمله کسي که اعتقاد به امام دارد و امام شناس است بايستي به احکام خدا آشنا باشد و به واجبات الهيه عمل کند و از نواهي و معاصي اجتناب نمايد و به وظائف شرعيه‏ي خود رفتار نمايد آن گاه خدمت امام خود مشرف شود و از زيارت آن حضرت بهره‏مند گردد. پس بايد زائر به طوري خدمت امامش برود که امام از ديدن او مسرور و خوش وقت گردد نه اين که محزون و غمناک شود و يقين است که حضرت رضا (ع) رو بر مي‏گرداند از آن زنهائي که لباس‏هاي نازک رنگ به رنگ پوشيده و خود را خوشبو کرده و با دست و سينه و روي باز ميان آن همه جمعيت مردمان نامحرم به حرم مي‏آيند بلکه بعضي با دختران نه ساله و ده ساله‏ي سر برهنه به حرم مي‏آيند و از امام هشتم شرم و حيا نمي‏کنند و آن حجت خدا را اذيت و آزار مي‏رسانند و ما را در اين خصوص حکاياتي است. 
>حکايت مرد زائري که زوجه‏اش اصرار کرد به رفتن به وطن
>قضيه خوابي که زنبورها امام را اذيت مي‏کردند و خواب زني که گفتند ضريح را نبوسيدي حال بيا قبر شريف را ببوس
>حکايت خوابي که فرمودند از خرسي پذيرائي کن
>مکاشفه‏ي مرحوم حاج شيخ علي اصفهاني
>حکايت تاجري از اهل تهران که به عمل خود امام را اذيت نمود
>در بيان بعض اعمال مهمه در حرم مطهر رضوي

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

حکايت سيد عباس عاملي و گم کردن او راه را و نجات او به مرحمت حضرت رضا

در کتاب نجم ثاقب است تأليف محدث نوري نور الله مرقده در باب هفتم حکايت هشتم آن چه حاصلش اين است که سيد محمد نجل سيد عباس جبل عاملي از اعمام سيد 
 
[ صفحه 62]
 
صدرالدين [1]  عاملي اصفهاني است گفته است. 
زماني که مشرف شدم به زيارت حضرت رضا عليه‏السلام فقير بودم و با فراواني نعمت آنجا بر من سخت مي‏گذشت تا اين که رفقاي ما صبحي قرار بود حرکت کنند. 
لکن من به واسطه‏ي اين که يک قرص نان نداشتم که همراه بردارم و با قافله همراه شوم همراه نشدم تا اين که ظهر شد و به حرم مشرف شدم. 
پس از اداي نماز ظهر و زيارت با خود گفتم اگر من خودم را به قافله نرسانم قافله‏ي ديگري نيست که با آن قافله بروم. 
و اگر بمانم زمستان در اين جا تلف مي‏شوم لاجرم نزديک ضريح مطهر رفتم و درد دل خود را به حضرت رضا عليه‏السلام به عرض رسانيدم و با خاطر افسرده از حرم بيرون آمده رو به راه گذاشتم به خيال اين که اگر از گرسنگي مردم که راحت مي‏شوم و الا خود را به قافله مي‏رسانم. 
و چون راه را نمي‏دانستم راه را پرسيدم طرفي را به من نشان دادند. 
و من روانه شدم و تا غروب راه مي‏رفتم و به جائي نرسيدم. 
فهميدم که راه را گم کرده‏ام و آن بياباني بود که به جز حنظل که هندوانه‏ي ابوجهل باشد پيدا نمي‏شد. 
و من به واسطه‏ي بسياري تشنگي و گرسنگي قريب پانصد حنظل شکستم که 
 
[ صفحه 63]
 
شايد يکي شيرين باشد تا بخورم و نبود و من تا هوا روشن بود در اطراف مي‏گرديدم که بلکه آب و علفي پيدا کنم پيدا نشد. 
لذا تن به مرگ دادم و گريه مي‏کردم ناگاه مکان مرتفعي به نظرم آمد و من به آنجا رفتم ديدم چشمه‏ي آبي است بسيار تعجب کردم که چشمه‏ي آب در اين بلندي از کجاست. 
پس شکر خداي به جاي آوردم و از آن آب آشاميدم و وضو ساخته نماز مغرب و عشا را خواندم. 
در آن وقت هوا بسيار تاريک شده بود و از اطراف صداي درندگان بلند بود و من صداي بسياري از آن‏ها را مانند شير و گرگ مي‏شناختم و از دور چشم‏هاي آن‏ها مانند چراغ مي‏نمود. 
و مرا وحشت گرفته بود لکن چون سختي بسيار کشيده بودم تن به مرگ داده افتادم و خوابم ربود. 
چون بيدار شدم ديدم به واسطه‏ي طلوع ماه هوا روشن شده و صداهاي درندگان نمي‏آيد و من در نهايت بي‏حالي و ضعف بودم ناگاه از دور سواري ديدم مي‏آيد. 
با خود گفتم البته اين سوار در اين جا مرا مي‏کشد زيرا که از من چيزي مي‏خواهد و چون به بيند چيزي ندارم خشمناک مي‏شود و مرا هلاک خواهد کرد. 
پس چون آن سوار رسيد سلام کرد از سلام کردنش دلم آرام شد و جواب عرض کردم. 
فرمود چه مي‏کني با حال ضعفي که داشتم اشاره کردم به حال خود. 
فرمود در کنار تو سه عدد خربزه است چرا نمي‏خوري. 
چون مأيوس از هندوانه بودم چه رسد به خربزه عرض کردم مرا مسخره مي‏فرمائي مرا به حال خود بگذار. 
فرمود؛ به پشت سر خود نگاه کن. 
چون نظر کردم ديدم بوته‏اي است که سه عدد خربزه‏ي بزرگ دارد. 
 
[ صفحه 64]
 
پس فرمود به يکي از اين سه سد جوع کن و نصف يکي را صبح بخور و نصفش را با آن ديگر بردار و از اين راه به خط مستقيم برو و فردا نزديک ظهر که شد نصف آن خربزه را بخور. 
لکن خربزه‏ي ديگر را مخور و نگاهدار که به کار تو خواهد آمد و نزديک غروب به يک سياه خيمه‏اي مي‏رسي و ايشان تو را به قافله مي‏رسانند. 
اين سخنان را فرمود و از نظرم غائب گرديد. 
پس من برخواستم و يکي از آن سه خربزه را شکسته و خوردم چنان لطيف و شيرين بود که گويا خربزه‏اي به آن خوبي نخورده بودم. 
آن گاه آن دو عدد ديگر را برداشته رو به راه نهادم تا ساعتي از روز برآمد پس يک خربزه را شکستم و نصفش را خوردم تا هنگام ظهر که هوا بسيار گرم بود پس نصف ديگر را خوردم و آن خربزه‏ي ديگر را همراه برداشته رو به راه نهادم. 
و چون نزديک غروب شد از دور خيمه‏اي به نظرم رسيد و اهل آن خيمه چون مرا از دور ديدند به خيال اين که جاسوسم به طرف من دويدند و مرا به سختي کشيدند و مي‏بردند و از آن جائي که ايشان فارسي زبان بودند و عربي نمي‏دانستند و من هم به غير عربي نمي‏دانستم هر چه فرياد مي‏کردم نمي‏فهميدند تا مرا به نزد بزرگ خيمه رسانيدند. 
آن شخص که صاحب خيمه بود با کمال خشم گفت از کجا مي‏آيي راست بگو وگرنه تو را مي‏کشم 
من به هزار زحمت کيفيت حال خود را که ديروز از مشهد مقدس بيرون آمده‏ام و راه را گم کرده‏ام گفتم: 
آن مرد گفت: اي سيد دروغگو از اين جائي که تو مي‏گوئي جانداري عبور نمي‏کند مگر آن که تلف مي‏شود و جانوران و درندگان او را مي‏خورند و ديگر آن که آن همه مسافت که تو مي‏گوئي در اين اندک زمان طي نمي‏شود زيرا که اين جا تا مشهد سه منزل است راست بگو وگرنه تو را مي‏کشم. 
پس شمشير خود را به قصد کشتنم کشيد که ناگاه آن خربزه از زير عبايم 
 
[ صفحه 65]
 
نمايان شد آن مرد تا چشمش به آن افتاد گفت اين چيست؟
من تفصيل را فهماندم حاضرين همه تعجب کردند و گفتند در اين صحرا که خربزه پيدا نمي‏شود خصوص اين قسم خربزه که تا کنون مانند آن نديده‏ايم. 
آنگاه بعضي با بعض ديگر به زبان خود گفتگوي زيادي کردند و خاطر جمع شدند که اين امر خرق عادت است. 
پس دست مرا بوسيدند و احترام نمودند و مرا در صدر مجلس جاي دادند و جامه‏هاي مرا براي تبرک بردند و جامه‏هاي پاکيزه برايم آوردند و دو شب و دو روز مهمانداري نمودند و روز سوم ده تومان به من داده و سه نفر را همراه من کرده تا مرا به قافله برسانند. 
حقير گويد
البته اين سيد چون زائر حضرت رضا عليه‏السلام بوده خداي تعالي او را به واسطه‏ي حضرت ضامن الغرباء از بلاء عظيم نجات مرحمت فرموده و لطف حضرت رضا عليه‏السلام شامل حالش شده به اين که آن سوار از جانب امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف رسيده و وسيله‏ي نجاتش را فراهم کرده. 
زيرا که امام زمان را کارکناني است در اطراف که به امر آن حضرت دادرسي درماندگان مي‏نمايند. 
و احتمال هم مي‏رود آن سوار خود حضرت بقية الله ارواحنا له الفداء بوده زيرا که آن حضرت به فرياد بيچارگان مي‏رسد چه خودش چه از طرف حضرتش و آن جناب است که دوستان خود را هنگام سختي و شدت و بيچارگي نجات مي‏دهد. 
و او است که اهل ايمان سال‏ها است چشم به راهش مي‏باشند و انتظار ظهورش را دارند و شب و روز فرجش را از درگاه ذات اقدس احديت درخواست مي‏نمايند. 
(اللهم عجل فرجه و سهل مخرجه)
جانهاي عالميان فدايت يا صاحب الزمان 
 
[ صفحه 66]
 
 
از هجر روي چون گلت در سينه دارم خارها
چون چهره‏ات نبود رخي ديديم بس رخسارها
 
مانند تو يوسف رخي پيدا نخواهد شد دگر
بسيار با نقد روان گشتيم در بازارها
 
ر روي ما اي باغبان بگشا در گلزار را
تا کي بحسرت بنگريم از رخنه‏ي ديوارها
 
وصل تو اي جان جهان آيا به ما روزي شود
جان داده مشتاقان بسي از دوري ديدارها
 
بر ما مريضان از وفا زان لب شفا بخشي نما
بر خاک راهت بين شها افتاده بس بيمارها
 
از فرقتت ما دوستان ناليم روزان و شبان‏
چون بلبلان در بوستان از حسرت گلزارها
 
رباعي 
اين رباعي از مير داماد است متوفي هزار و چهل هجري قمري چنان که در ديوان آن مرحوم است. 
 
اي دوست بيا که بي تو بودن عار است‏
جان بي تو ز من چو سايه بر ديوار است‏
 
روز همه بي وصل جمالت شام است‏
صبح همه بي‏باده‏ي وصلت تار است‏
 
>حکايت پيرزني زائر که حضرت رضا به او پول مي‏داد
>خواندن حضرت رضا شعري در جواب عريضه به مرحوم حاجي اشرفي
>شفاي درد پاي صاحب کبريت احمر
>نجات لنکراني که از روسيه قاچاق به زيارت مي‏آمد
>حکايت شيخ حسين قمشه‏اي و شفاي او از مرض
>قضيه دادن برات آزادي از آتش به زائرين خود
>خواب دربان باشي و شفاعت حضرت جواد از او نزد پدر بزرگوارش
>قضيه شيخ حسين خادم که در بيابان بيچاره شده بود و او را به منزل رسانيدند
>شفاي سينه سيد محمد علي جزائري به توسط مقداري عناب
>فرستادن حضرت رضا وجه مخارج براي زائر خود به توسط متولي باشي سيد موسي خان

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

ياقوت احمر

ناقل: حاج آقا حسن پورسينا (زرگر و قلع زنِ ضريح جديدِ امام رضا عليه السّلام)[1] .
 کارِ زرگري را از يازده سالگي نزد دايي ام حاج سيد مصطفي خدايي و برادرم حاج حسين شروع کردم.آنها شريک هاي خوبي براي خودشان و استادان دلسوزي براي من بودند. من هم سعي مي کردم شاگرد خوب و حرف شنوئي براي آنها باشم و حسابي دل به کار بدهم. به سنّ هفده سالگي که رسيدم همه اساتيد و پيش کسوتانِ فن زرگري و قلم زني، تأييدکردند که من به مقام استادي رسيده ام. از بچّگي آرزوي ديدن گنبد وگلدسته هاي طلايي حرم امام رضا عليه السّلام را در دل داشتم. درباره ي کبوترهاي امام رضا عليه السّلام و نغمه هايِ عاشقانه اي 
 
[ صفحه 118]
 
 که زير سايه ي لطف آن آقا براي يکديگر مي خواندند خيلي چيزها شنيده بودم. دوست داشتم من هم مثل آن کبوترهاي عاشق، هر روز آقا را زيارت کنم و به پرواز در بيايم و دورِ سرش بچرخم و قربان- صدقه اش بشوم. وقتي ديدم سه تا شاگرد دايي و برادرم هم ميل زيارت آقا امام رضا عليه السّلام را دارند از خدا خواستم. مسأله را با پدر و مادرم در ميان گذاشتم، آنها هم دليلي برايِ مخالفت پيدا نکردند. قرار سفر که گذاشته شد نفري سيصد تومان از دستمزدهايمان را که اين چند ساله اندوخته بوديم گذاشتيم رويِ هم و داديم دستِ سيف اللّه. آخر مسووليّت ها را بين خودمان تقسيم کرده بوديم و مسؤوليّت سيف الله اين بود که مادر خرج باشد. يک اتاق چهارتخته تويِ مسافرخانه اي که مقابل غسّالخانه ي خيابانِ طبرسي بود اجاره کرديم به شبي 35 ريال. روز سوّم، قبل از اذان صبح از خواب بيدار شدم. خواستم رفقايم را هم از خواب بيدارکنم تا با يکديگر براي زيارت و شرکت در نماز جماعتِ صبح حرم عازم شويم، امّا وقتي ديدم که صداي خرّ و پوفشان تا وَسط صحن اسماعيل طلا مي رسد، با خود گفتم: 
 
[ صفحه 119]
 
 - نه بابا! تا جايي که من اينها را مي شناسم، اهلش نيستندکه اين موقع شب، خواب به اين شيريني رو وِل کنند و بيايند حرم براي نماز و زيارت. اين بود که وضوگرفتم و تنهايي راهيِ حرم شدم. هم نمازش به دلم نشست و هم زيارتش. وقتي از حرم خارج شدم و راه مسافر خانه را در پيش گرفتم احساس سَبُکي و راحتي مي کردم. هواي تميز صبحگاهي، صداي گوش نواز و روحاني نقّاره خانه ي حضرت و طلوع طلايي خورشيد از سمت مشرق، بهترين و شاعرانه ترين حالاتِ روحي را براي من فراهم کرده بودند. ولي افسوس که اين حال و هوا، زياد دوام پيدا نکرد. از جلوي مسافرخانه چي که رد مي شدم صدايم کرد: - آهاي جوون اصفهوني! به طرفش برگشتم و سلام کردم. جواب سلامم را که داد، پرسيدم: - اتّفاقي افتاده؟! - اتّفاقي که نه، ولي رفيقات ساکهاشونو وَرْداشتند و شناسنامه هاشونو هم تحويل گرفتند و رفتند. گفتند تو دوست داري چند روزي بيشتر تويِ مشهد بموني و دست آخر هم اجاره اتاق رو از تو بگيرم... مسافرخانه چي همچنان داشت يک ريز حرف مي زد که سرم گيج رفت و بقيّه حرفهايش را نشنيدم. زانوهايم سُست شدند و نزديک بود تا بخورند. عرق سردي روي پيشاني ام نشست. مسافرخانه چي 
 
[ صفحه 120]
 
 پرسيد: - چي شده پسر؟! اتّفاقِ بدي افتاده؟ چرا رنگت شده مثل زعفرون؟! بي آن که جوابش را بدهم از همانجا برگشتم به سمتِ حرم. توي بازارچه که راه مي رفتم هوش و حواس نداشتم و گاهي تنه ام مي خورد به اين و آن. دست کردم توي جيب هايم، همه ي پول هايم را که چند تا سکّه بودند در آوردم و شمردم، هفت يا هشت ريال بيشتر نبود: «خدايا! حالا من توي اين شهر غريب چيکار کنم؟» يکدفعه چشمم افتاد به ساعت وستندواچ نووي که پشت دستم بود. به راحتي صد تومان مي ارزيد. کمي دلَم آرام گرفت.آن را از دستم باز کردم و به چند نفر کاسب مغازه دار نشان دادم: «آقا! اگه ممکنه اين ساعتو از من گرو بگيرين و يه چهل پنجاه تومني به من قرض بدين. به خدا اين ساعت صد تومان مي ارز ه...» امّا طوري به من نگاه مي کردندکه انگار دارند به يک دزدِ حرفه اي نگاه مي کنند! حالم بيشترگرفته شد و اشک داغ به ميهماني نگاههاي سردم آمد و در خانه ي چشمانم سُکني گزيد. نفهميدم کِي رسيدم وسط صحن اسماعيل طلا، کنار سقّاخانه ي حضرت! ديگر جلوتر نرفتم و از همانجا روکردم به امام رضا عليه السّلام و گفتم: آقاجون! اوّلين باريه که به پابوست اومدم. جوونايِ توي سنّ و سالِ من، همين که دوزار و دهشايي دستشون مياد، ميرن دنبال هرزگي! امّا من از بچگي تا حالا کارکردم و پولامو جمع کردم و اومدم زيارتت. سيصد تومن پس 
 
[ صفحه 121]
 
 اندازمو دادم دستِ اين سيف اللّهِ بي معرفت تا با خيال راحت بتونم ضريحتو توي بغل بگيرم و باهات دردِ دل کنم. اون هم که اين جوري شد. حالام رويِ اينو ندارم که دست گدايي پيش اين و اون دراز کنم. کسي رو هم که توي اين شهر ندارم، مثل خودت غريبم! يا امام رضاي غريب! تو رو به جان مادرت زهرا عليها السّلام دردمو دوا و مُشْکِلَمُو چار ه کن. تا وقتي مُشْکِلَمُو حل نکني، از اينجا يه قدم هم جلوتر نميام و ديگه هم پامو توي حرمت نمي ذارم. حرف هايم را که زدم، اشک هايم را باآستين کُتِ گشادي که بر تن داشتم پاک کردم و از همان راه بازارچه ي باريک سمتِ بَسْتِ طبرسي برگشتم به طرفِ مسافرخانه. توي راه بدجوري شکمم قارّ و قورّ مي کرد. چشمم افتاد به مردي که روي گاري دستي هويج مي فروخت. دو ريال هويج خريدم و شستم و همانجور که به راهم ادامه مي دادم شروع کردم به گاز زدن به آنها. تويِ عالم خود بودم که ناگاه يک نفر مرا به اسم صدا زد: - حسن آقا! حسن آقا! رويم را که بر گرداندم پيرمردِ تسبيح فروشي را داخل مغازه اش ديدم که پيراهن عربي بر تن، چفيّه اي بر سر و شال سبزِ رنگ سيّدي خوش رنگي برکمر داشت. هرگز او را نديده بودم. به طرفش که مي رفتم با انگشت اشاره، خودم را نشان دادم و پرسيدم: - با من بوديدآقا؟! - بله با شما بودم. مگه شما، حسن آقا، برادرحاج حسين آقا زرگر 
 
[ صفحه 122]
 
 که شريک حاج سيد مصطفئ خدايي اصفهانيه نيستي؟ - بله درُسته. - همين چند ماه پيش، حاج سيد مصطفي، اينجا پيش من بود. من هم دويست تومن به او بدهکارم. حالا هم که اگه خدا قبول کنه، عازم زيارت خانه اش هستم. خواستم پيش از سفرِ مکّه، همه ي بدهکاريهامو تسويه کرده باشم. خوب شدکه امروز شما رو اينجا ديدم. اگه زحمت نيست اين پول رو برسونين به حاج سيد مصطفي. بعدش هم يک دسته اسکناس بيست توماني تا نخورده ي نوگذاشت روي شيشه ي پيشخوان. اسکناس ها را که شمردم دَه تا بودند. چند قدمي که رفتم برگشتم و پرسيدم: - مي بخشيدآقا سيد. من الان به اين پول ها احتياج دارم، اجازه دارم در اونها تصرّف کنم، بعداً توي اصفهان دويست تومان به دايي ام تحويل بدم؟ وقتي با لبخند جواب داد: - شما صاحب اختياريد... از خوشحالي توي پوستم نمي گنجيدم. دو شب ديگر هم در مسافرخانه ماندم. بعد هم اجاره ي پنج شب مسافرخانه را پرداختم و يک بليط اتوبوس دوازده توماني هم گرفتم و برگشتم به اصفهان. 
 
[ صفحه 123]
 
 وقتي دويست تومان را گذاشتم جلوي دايي ام، با تعجّب پرسيد: - اين ديگه چي چي است پسر؟! وقتي داستان پيرمرد تسبيح فروش داخل بازارچه ي بستِ طبرسي مشهد را برايش تعريف کردم، رفت توي فکر وگفت: - نخير! من يه همچي آدمي رو نمي شناسم. از کسي هم تو مشهد پولي طلب ندارم. اصلاً چهار پنچ ساله که من به مشهد نرفته ام! حتماً اون پيرمرد تو رو با کس ديگه اي اشتباه گرفته. بايد هر طوري شده اين پول رو بِهِش برگردوني. وقتي به محضرآيه اللّه ارباب رسيدم و قصّه را برايش تعريف کردم، او هم همان حرفي را گفت که دايي ام گفته بود. چند ماه بعدکه به همراه مادرم مشرّف شدم به مشهد، پيش از آن که امام رضا عليه السّلام را زيارت کنم، رفتم توي همان بازارچه تا پول پيرمرد تسبيح فروش را به خودش برگردانم، ولي هر چه گشتم پيدايش نکردم. از کاسب ها و مغازه دارهاي اطراف، سراغش را گرفتم، ولي جواب همه اين بود: - ما الان چندين و چند ساله که اينجا کاسبي مي کنيم، ولي 
 
[ صفحه 124]
 
 هيچوقت نه يه همچين مغازه اي اينجا ديده ايم و نه يک همچين پيرمرد تسبيح فروشي! وقتي آيه اللّه ارباب، گزارش مرا شنيد، برق شادي از چشمانش جهيد و در صفحه ي آينه ي دل من منعکس گشت. از جايش بلند شد، جلو آمد، با دو دست، سرِ مرا گرفت وگلبوسه اي بر پيشاني ام کاشت و گفت: «خوشا به سعادتت حسن! اين پول رو امام رضا عليه السّلام براي تو فرستاده و براي تو طيّب و طاهره. در عين حال من اونو براي تو دستگردون مي کنم تا خيالت راحتِ راحت باشه. حالا مي توني با اين سرمايه ي مبارک، کسب وکار مستقلّي براي خودت راه بيندازي. انشاءاللّه که برکت خواهدکرد.» صلاتِ ظهر بود که پاي درخت جلوي مغازه اي که اجاره کرده بودم، باآستين هاي بالازده نشسته بودم و داشتم دست هايم را 
 
[ صفحه 125]
 
 مي شستم تا وضو بگيرم.آفتابه ي مسي در دست شاگردم بود و داشت اَب مي ريخت روي دست هام. يکدفعه اي سايه اي افتاد روي سرم و ايستاد. سرم را که بالا آوردم پيره زني خميده را ديدم که چين و چروک هاي توي صورتش از عمري طولاني و پُر از درد و رنج حکايت داشت. در نگاهش مهرباني و محبّت موج مي زد. وقتي نگاهم در نگاهش گِرِه خورد گفت: - درد و بلاي تو بخوره تويِ سرِ دو تا پسر من که نجسي [2]  مي خورن و نماز هم نمي خونن. نه نه جون! دست نمازِتو [3]  که گرفتي چند تا نگين قديمي دارم که از مادر بزرگم رسيده به مادرم و از اونهم رسيده به من. دوست ندارم بيفته دست اين پسراي بي سر و پا و برن با پولش نجسي بخورن و قمار بزنن. ببين اگه به دردت مي خوره ازَم وَرِشون دار و پولِشونو بِهِم بده. وقتي گِرِهِ گوشه ي چهار قدش [4]  را باز کرد و نگين ها را ريخت روي ترازو، سه تا نگين بيشتر نبود، يک فيروزه و يک عقيق و يک نگين درشت قرمز ديگر که من آن را نمي شناختم. با خود گفتم؛ «لابد اين هم يک جورعقيق است ديگر. مي توانم آن را هم به قيمت عقيق از او بخرم. حالا اگر کمتر هم مي ارزيد اشکالي ندارد، جاي دوري 
 
[ صفحه 126]
 
 نمي رود.» رو کردم به پيره زن و گفتم: - ببين نه نه! من اين نگين بزرگه رو نمي شناسم ولي حاضرم اونو هم به قيمت عقيق آزَت بخرم. جمعاً مي شه شونزده تومن. چي مي گي؟ وقتي شانزده تومان را گرفت، کُلّي دعايم کرد و رفت. هنوز پيرزن از پيچِ کوچه نپيچيده بود که سر و کلّه ي آقاي هيمي پيدا شد. او يک تاجر معروف جواهرات و مردي يهودي بود که در خيابانِ چهارباغ مغازه داشت و اجناس ما را مي خريد. چشمش که به نگين ها افتاد يکراست رفت سراغ نگين درشت قرمز. آن را برداشت و با دقّت و وسواس شروع کرد به بررسي اطراف و جوانبش! محوِ تماشاي آن شد و بي آن که چشمش را از آن برگيرد به من گفت: - پسر! تو رو چي به اين جور جواهرا؟! تو هنوز اوّلِ کارته، بهتره که از اين معامله هاي بزرگ نکني، خطرناکه ها. با شنيدن اين حرف ها، شستم خبر دار شد که انگار يک خبرهايي هست. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: - مالِ خودم که نيست،آمونتيه. - حالا من مي تونم اينو امشب ببرم خونه و فردا پس بيارم؟ - گفتم که،آ مونتيه. - حاضرم يک برگ چک صد هزار تومني پيشت گرو بذارم. با شنيدن رقم صد هزار توماني، هوش از سرم رفت و بيشتر حواسم را جمع کردم و قاطعانه تر جواب دادم: - خيلي متأسّفم.آمونتيه، اجازه ندارم. 
 
[ صفحه 127]
 
 همين که آقاي هيمي پايش را از مغازه گذاشت بيرون، نگين ها را محکم بستم توي يک دستمال و گذاشتم توي جيب کتم و پريدم روي دوچرخه هرکولسم و به سرعت خودم را رساندم به درب منزل استاد قديمي ام حاج محمّد صادق زرگر. وقتي حاج محمّد صادق، استکان چايي را گذاشت جلوام، با لبخند پرسيد: - چته حسن؟! خيلي هوْل بَرِت داشته، چطور شد اين موقعِ روز ياد ما کردي؟! به جايِ آن که جوابش را بدهم دستمال را از جيبم درآوردم، گره اش را باز کردم و گذاشتم مقابلش. يکراست رفت سراغ نگين درشت قرمز رنگ و گفت: - ياقوت! ياقوت نابِ سي و دو تراش! پسر اين دست تو چيکار مي کنه؟! وقتي ماجرا را برايش تعريف کردم گفت: - من خودم حاضرم اينو به شصت هزار تومن از تو بخرم. نقدِ نقد! سرم را انداختم پايين و حسابي رفتم توي فکر. همانطور که به استکان چايي سرد شده خيره شده بودم جواب دادم: - اگه اون پيرزن مي دونست که اين نگين اينهمه ارزش داره هرگز حاضر نمي شد اينجوري مفت بدهدش به من. من بايد او رو پيدا کنم و نگين ها رو بِهِش برگردونم... اين را گفتم و دستمال نگين ها را گِرِه زدم و گذاشتم توي جيبم و از 
 
[ صفحه 128]
 
 منزل حاج محمّد صادق زرگر خارج شدم. مدّت ها کارم شده بود گشتن به دنبال آن پيرزن. هر چه بيشتر مي گشتم کمتر پيدايش مي کردم. قبل از اين ماجرا هر روز او را مي ديدم که از جلوي مغازه ام رد مي شد امّا از آن روز به بعد، انگار يک قطره آب شده بود و رفته بود توي زمين! بالاخره براي سوّمين بار به زيارت آقا امام رضا عليه السّلام مشرّف شدم. از مشهد که برگشتم، هنوز ساک مسافرت توي دستم بود که ديدم بر سر در يکي از خانه هاي قديميِ محلّ، پارچه ي سياهي زده اند و آدم هاي سياه پوش زيادي به آن خانه رفت و آمد مي کنند. پرسيدم اينجا چه خبر شده است؟ گفتند: - يه پيرزن مؤمن و مهربون که اينجا زندگي مي کرده مرده. خدا رحمتش کنه، خودش زن خيلي خوبي بود ولي دو تا پسراش خيلي بي دين و هرزه ان. نمي دوني از دست اونا چي مي کشيد. بالاخره مُرد و از دست پسراش راحت شد... بالاخره گمشده ام را پيدا کردم ولي انگار کمي دير شده بود. وقتي آيه اللّه ارباب ماجرا را شنيد فرمود: - لطف خدا هم شامل حال اون پيرزن شده و هم شامل حال تو. بگو ببينم داماد شده اي يا نه؟ - نه آقا! تا حالا که امکاناتش فراهم نبوده. - خب، حالا مي توني اون ياقوت رو بفروشي و با پولش هم بساطِ عروسي رو راه بندازي و هم سرمايه ي کارت را تکميل کني. بدون شکّ 
 
[ صفحه 129]
 
 روح اون پيرزن هم از اين بابت شاد مي شه. پول اون ياقوت مي تونه ردّ مظالمي هم براي اون مرحومه باشه. چندي بعد، از برکت امام رضا عليه السّلام، هم زن داشتم و هم مغازه ي ملکي و هم سرمايه اي کلان! 
 
[ صفحه 131]

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

دسته گل رضوي

ناقل: آيه اللّه وحيد خراساني
 مدّتها بود که اين سؤال، ذهنم را به خود مشغول کرده بود که اين عالِم بزرگ و عارف خود ساخته «حاج شيخ حبيب اللّه گلپايگاني» چگونه به اين مقامات معنوي دست يافته است؟! چطور شده که دست مسيحايي پيدا کرده است؟ در دست راست او چه سرّي نهفته است که هرگاه به هر عضو دردمند وآزرده ي هر بيماري مي کشد، دردش را خاموش مي کند و نقصش را بر طرف؟! حتّي بيماران سرطاني را با يک دست کشيدن، شفا مي دهد، بدون نياز به هيچ دارو و درماني! از اينهاگذشته، چرا دست چپِ او، چنين خاصيّتي ندارد؟! بالاخره آن روز که به خدمتش رسيدم و فرصتي دست داد، همين سئوال را مطرح کردم. پلک هايش را براي لحظاتي با رضايت بر هم نهاد، لبخندي بر لبان ميهمان کرد، آخرين قورت چايي را بالا کشيد و 
 
[ صفحه 30]
 
 در حالي که داشت استکان را بر زمين مي گذاشت، شروع کرد به تعر يف کردن: - چند روزي بود که بد جوري مريض بودم و افتاده بودم رويِ تخت بيمارستان و روز به روز هم داشت حالم بدتر و وخيم تر مي شد. درد، همه ي وجودم را تسخيرکرده و امانم را بُريده بود. ديگر بي طاقت شده بودم، مخصوصاً که چند شب نتوانسته بودم قبل از اذان صبح در کنار ضريح آقايم امام رضا عليه السلام حاضر شوم و آقا را زيارت کنم. دلم شکست. همانطورکه بر روي تخت دراز کشيده بودم، به زحمت بلند شدم و رو به سمتِ حرم آقا نشستم و عرض کردم: «آقا جان! چهل سال است که هر شب، قبل از اذان صبح مي آيم پشت در حرمت، در حالي که هنوز درهاي حرمت بسته است و همان پشت درهاي بسته مي ايستم و نماز شب مي خوانم. هيچ وقت هم اين برنامه را ترک نکرده ام حتي در سردترين و پر برف ترين شب هاي زمستان وگرم ترين و غيرقابل تحمّل ترين شب هاي تابستان! هميشه اوّلين کسي بوده ام که پا در درون حريم حرمت مي گذاشته است. امّا حالا چند روز است که اين توفيق از من سلب شده است. نه اين که فکرکني دلم نمي خواهد به پابوست بيايم، نه، ولي با اين وضع مريضي که نمي توانم. حالا ديگر نوبت شما است. ببينم برايم چه کار مي کنيد...» هنوز حرفهايم به آخر نرسيده بود که ناگاه ديدم در داخل يک بُستان زيبا، معطّر و پر از گل و بُلبُلم! تختي زيبا، مرصّع و مزيّن در درون باغ بود و دور تا دورش را گل هاي زيبا، رنگارنگ و متنوّع احاطه 
 
[ صفحه 31]
 
 کرده بودند.آقا، امام رضا عليه السلام هم نشسته بودند بر روي آن و من هم در کنارش بودم.آن وقت آقا دست بردند و ازگل هاي اطراف خود، يک دسته گل چيدند و بي آن که کلمه اي حرف بزنند،آن را همراه با نگاهي سرشار از لطف و محبّت به من دادند. من هم که مات و مبهوت جمال دل آراي آقا و فضاي بهشت گونه ي آن باغ شده بودم، بي آنکه بتوانم کلمه اي حرف بزنم و يا حتي تشکّرکنم، دست راستم را دراز کردم وگل ها را از دست مبارک آقا گرفتم و ناگاه همه چيز از نظرم ناپديد شد. ديدم دوباره بر روي تخت بيمارستان هستم و همه ي وجودم دارد درد مي کند. ناخودآگاه دستم را گذاشتم بر روي قسمتي که بيشتر درد مي کرد، بلافاصله درد ساکت شد. دستم را بر روي بخش ديگري از بدنم که گذاشتم متوجه شدم درد آنجا هم از بين رفت. بر هر کجاي بدنم که دست مي گذاشتم خوب مي شد، خوبِ خوب. همه ي آثار بيماري هم از بين مي رفت. خوشحال شدم و در پوستم نمي گنجيدم. رفتم دستم را بر روي بدن يک بيمار ديگر که داشت از درد مي ناليد، امتحان کردم. بلافاصله ناله اش متوقّف شد و بيماري اش از بين رفت. دست به بدن هر بيماري مي کشيدم خوب مي شد، حتي بيماران سرطاني! [1] .

 
[ صفحه 33]

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

آنان که خاک را به نظر کيميا کنند

ناقل: آيه اللّه شيخ مجتبي قزويني قدّس سرُّه
 اين سؤال را خيلي ها از من مي پرسند که؛ «اينهمه دقّت و تبحّر علمي را ازکجا بدست آوردي؟! مگر تو چقدر مطالعه مي کني و گنجايش حافظه ات و دقت دَرْکَت چقدر است؟!» راستش را بخواهيد، من هم مثل بقيّه ي مردم هستم، مثل تو، مثل او، مثل اکثر مردم. نابغه نيستم و از فضا نيامده ام. در شبانه روز، پنجاه ساعت مطالعه هم ندارم. امّا اينهمه دقّت و بار علمي که مي بينيد، همه مربوط است به يک نگاه! يک نگاه از يک کيمياگر آسماني! بدون شک آن روز بهترين روز عمر من بوده و هست. همان روزي که وضوگرفتم و ذکرگويان راه خانه ي معشوق را پيمودم، راه حرم امام رضا عليه السلام را. حرم خيلي شلوغ نبود و من توانستم در مقابل ضريح، پيش روي مبارک آقا علي بن موسي الرضا عليه السّلام جايي گير بياورم و 
 
[ صفحه 50]
 
 بنشينم. مثل هميشه زيارتنامه ي حضرت را خواندم و با تمام وجود از آقا خوا هشي کردم. عرض کردم آقا؛ آنان که خاک را به نظرکيميا کنند آيا شودکه گوشه چشمي به ما کنند؟ آقا جان، من نوکرتم، غلامتم. لباس رسمي نوکري شما را به تن کرده ام و مي خواهم که در راه شما، به دين اسلام و مذهب بر حقّ تشيّع خدمت کنم. حالا چه مي شود که يک نگاه، يک نظر، يک گوشه ي چشمي به اين غلامت بکني،آخر از شما که چيزي کم نمي شود... هنوز داشتم حرف مي زدم که يکدفعه متوجّه شدم از ضريح مطّهرِ آقا خبري نيست. نه اين که فکرکني خواب مي ديدم ها، نه! بيدار بودم، بيدارِ بيدار! امّا ضريح غيب شده بود و يک تخت زيبا و مرَصَّع به جاي آن قرار داشت. تختي گه زيباترين و گرانبهاترين تختهاي پادشاهان در برابرش هيچ بود. تختي که تخت سليمان در برابرش فروغي نداشت. و آقا روي آن خوابيده بود، به همان حالت نيمرخ. تمام وجودش از نور بود، نوري آسماني و خيره کننده! و من مات و مبهوت مانده بودم و زبانم بند آمده بود. يک عمرآرزوي چنين لحظه اي را داشتم امّا حالا که آن لحظه فرا رسيده بود، شوکه شده بودم و ابّهت امام عليه السلام مرا گرفته بود. امّا آقا، حرف هاي مرا شنيده بود و نيازي به تکرار آن احساس نمي شد. براي همين سر مبارکش را اندکي بالا آورد و بي آنکه حرفي بزند، فقط يک نگاهي به من کرد. نگاهي که تا عمق وجود من نفوذ کرد و قلبم را از نور علم و معنويّت آکند. همين 
 
[ صفحه 51]
 
 که آقا، سر مبارک را پايين آورد و بر بالش نهاد، متوجّه شدم که از تخت خبري نيست و همان ضريح قبلي در مقابلم قرار دارد. امام عليه السّلام از نظرم غايب شده بود ولي سنگيني علمي را که به سينه ام تزريق فرموده بود حس مي کردم. هيان علمي که هنوز هم با من هست و همگان را به شگفتي واداشته است. من هر چه دارم ازآن يک نگاه است! 
 
[ صفحه 53]

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

قند بهشتي

ناقل: پدرِ حجّه الاسلام محمد صادقي جانباز 70% [1] .
 روزهاي اسفند ماه سال 1361 ه ش سخت ترين روزها و شب هاي عمر من بود. همان روزها و شب هايي که يکهزار و صد کيلومتر از مرزهاي غرب و جنوب ايران اسلامي در زيرآتش خمپاره ها، موشک ها، خمسه خمسه ها و بمب ها و گلوله هاي عراق مي سوخت. همان ايّامي که شاهد به خاک و خون غلتيدن هزاران جوان رعنا بوديم. همان روزها و شب هايي که بيمارستان هاي سراسر کشور، تمام وقت در حالت آماده باش براي پذيرشَ جوانان تير و ترکش خورده و بر روي مين رفته بودند. عزيزترين محصول زندگي هر 
 
[ صفحه 38]
 
 کسي، فرزند اوست. يک عمر زحمت کشيده و خون دل خورده بودم تا پسري را بزرگ کرده و به حوزه ي علميه فرستاده بودم و وقتي مي شنيدم که مردم او را به عنوان «حجّه الاسلام صادقي» صدا مي کنند کيف مي کردم و به خود مي باليدم. امّا حالا، مدتها بودکه شب و روز در کنار بستر بيماري اش در اتاق يک تخته ي مراقبتهاي ويژه ي بيمارستان قائم مشهد بر روي صندلي مي نشستم و درآن هوايِ سرد زمستاني، قطرات درشت عرق را با دستمال کاغذي از پيشاني وگونه هاي فرزندم مي چيدم. گاه او را در آتش سوزان تب مي ديدم و زماني در حال لرزيدن و بر هم خوردن دندانها. سُرم خون به دست چپش بود و سرم خوراکي به دست راستش. شکمش را ترکش خمپاره دريده بود و روده هاي تکّه پاره شده اش در بيرون از شکمش در درون پلاستيکي در برابر چشمان بي فروغ من قرار داشت! با اين که بِهوش نبود از شدّت درد مي ناليد و من از پشت پنجره به تماشاي دانه هاي درشت برف که در آن شب ظلماني، رقص کنان وآرام آرام به سوي زمين فرود مي آمدند ايستاده بودم. بدنِ زمين، سرد شده بود وکفنِ سفيدي از برف بر تن کرده بود. هواي بيرون، سرد بود و سنگين، و اين سردي و سنگيني، بر روح خسته ي من نيز سوار شده بود و داشت آن را از پا در مي آورد. صداي ناله ي خفيف فرزندم که ديگر به آن عادت کرده بودم به صورت ريتميک به گوش مي رسيد و من در اين فکر بودم که مثل هر روز، به هنگام اذان صبح، به حرم آقا امام رضا عليه السلام مشرف شوم، نمازم را درآنجا به جماعت بگزارم، بعدش هم دو رکعت نماز حاجت 
 
[ صفحه 39]
 
 بخوانم، و شفاي فرزندم را ازآقا بخواهم. به ضريحش بچسبم و تا شفاي پسرم را نگيرم ضريح را رها نکنم. توي همين افکار غوطه مي خوردم که يکدفعه متوجّه شدم صداي ناله ي فرزندم قطع شد. به سرعت به سوي بالينش دويدم. صدايش کردم اما جوابي نشنيدم. گوشم را به دهانش نزديک کردم، نَفَسَم را در سينه حبس نمودم و با دقت گوش کشيدم، امّا صداي نَفَسَش را نشنيدم. سراسيمه از اتاق بيرون دويدم و فرياد زدم: - پر ستار... پر ستار... پرستار... خانم پرستار، دوان دوان خود را بر بالين فرزندم رساند، گوشش را به دهان او نزديک کرد، نبضش را گرفت و لحظه اي بعد فرياد زد: - دکتر... دکتر... دقايقي بعد، چهار، پنج تا دکتر، تخت فرزندم را محاصره کردند و به معاينه و مشورت پرداختند. يکي از آنها به سوي من آمد، دست هايش را بر شانه هاي من گذاشت و با لحني مملّو از محبت و همراه با تأسف گفت: - شما بايد صبر داشته باشيد، شما با خدا معامله کرده ايد و... و در همين لحظه دو پزشک ديگر، ملافه ي سفيدي را بر رويِ صورت فرزندم کشيدند. با اشاره ي دستِ پزشک اصلي، تختِ چرخ دار فرزندم توسط دو پرستار مرد به حرکت درآمد و راه سردخانه را در پيش گرفت. 
 
[ صفحه 40]
 
 آن روز صبح، ديگر به حرم نرفتم، به دنبال تهيّه ي مقدّمات تشييع جنازه ي فرزندم بودم. تعدادي از فاميل را خبرکردم امّا به همسرم که در فردوس بود خبر ندادم. با خودم گفتم، «ممکن است تشييع جنازه، چند روزي به تأخير بيفتد و لازم نيست تاآن روز همسرم غُصه بخورد»، آخر تشييع جنازه ي شهداء فقط در روزهاي دوشنبه و پنجشنبه انجام مي شد. هنوز ساعت هشت صبح نشده بود که من و چند نفر ديگر از فاميل نزديک، سياه پوشان و اشک ريزان، پشت درب سردخانه ي بيمارستان، در انتظار ايستاده بوديم. کم کم، سر وکلّه چند نفر از آشنايان و دوستان دور هم پيدا شد. يکي يکي به من نزديک مي شدند و مرا در آغوش مي کشيدند، اظهار همدردي کرده و تبريک و تسليت مي گفتند. تبريک به خاطر اين که فرزندم به درجه ي پر افتخار شهادت در راه خدا نايل گشته، و تسليت به واسطه ي رنج فقدان و دوري اش. از يکي از آنها پرسيدم: - شما چطوري به اين زودي باخبر شديد؟! من که به شما اطّلاع نداده بودم! او هم روزنامه اي را باز کرد و داد دستم. در صفحه ي اوّل اين تيتر جلب توجه مي کرد: 
 
[ صفحه 41]
 
 «حجّه الاسلام صادقي به خيل شهداء پيوست.» در همين لحظه، درب سردخانه باز شد. صداي جيغ وگريه و ناله فضا را پرکرده بود. به دنبال مرد ميانسالِ سفيد پوشي که مسؤول سردخانه بود به راه افتاديم. دو طرفمان پُر بود از صندوق هاي فلزّيِ چند طبقه. مرد سفيدپوش درب يکي از صندوق ها را بازکرد و بُرانکاري را که جنازه بر روي آن بود بيرون کشيد و به کمک دو نفر از جوانان بر زمين گذاشت. صداي جيغ و ناله وگريه، بلندتر شد. جنازه را داخل يک کيسه ي بزرگ پلاستيکي گذاشته بودند و به قول بروبچّه هاي رزمنده، شکلات پيچ کرده بودند. خودمان را به روي جنازه انداختيم و صداي ناله ها وگريه ها، بازهم بلندتر شد. صدايي که در فضاي خالي و فلّزي سردخانه مي پيچيد و منعکس مي شد و ايجاد رعب و وحشت مي نمود. ناگهان يکي از جوان ها که خود را به روي جنازه انداخته بود فرياد زد: - او زنده است! او زنده است! گريه نکنيد!... ناگهان سکوت، فضاي سردخانه را در آغوش کشيد، امّا اين سکوت، يک سکوت مرگبار نبود، يک سکوت حيات آفرين و زندگي بخش بود. و جوان ادامه داد: - او نَفَس مي کشد. ببينيد روي پلاستيک جلوي دهانش بُخار جمع شده است. با شنيدن اين جملات، خوشحالي و اميد به ميان عزاداران بازگشت. دو نفر از جوانترها، برانکار را برداشتند و دوان دوان، راه 
 
[ صفحه 42]
 
 بخش مراقبت هاي ويژه را در پيش گرفتند. وقتي پسرم چشم باز کرد و خود را بر روي تخت و سُرُمِ خوني را که به دستش وصل بود و قطره قطره، زندگي سرخ را به درون رگ هايش مي فرستاد، درکنار تخت ديد، با بي حالي پرسيد: - مگر من نَمُرده بودم؟! و من شوق و ذوق کنان جواب دادم: - نه عزيزم نمرده بودي... يعني شايد هم مرده بودي، ولي امام رضا عليه السلام تو را به ما پس داد. اين آقا، خيلي آقاست... بعد هم پسرم شروع کرد به تعريف کردن يک ماجرا. هر چه گفتم؛ «حال تو خوب نيست، باشد براي بعد»، قبول نکرد: - همين دو سه هفته پيش، درست شب 22 بهمن که مصادف بود با سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي، حالم خيلي وخيم بود. تويِ آتش تب مي سوختم که خوابم برد. در خواب ديدم که مي گويند قرار است آقا امام رضا عليه السلام به عيادت مجروحين بيمارستان بيايد. نمي داني چقدر خوشحال بودم. به مسؤولين بخش گفتم؛ «يکي بيايد و مرا به استقبال آقا امام رضا عليه السلام ببرد. خوب نيست آقا به ملاقات ما بيايد و ما 
 
[ صفحه 43]
 
 به استقبالش نرويم. «مرا تا جلوي بخش جرّاحي 2، درست تا لب پلّه ها جلو بردند.آقا که يکپارچه نور بود و از هر ماهرويي، زيباتر، داشت از پلّه ها بالا مي آمد. دست هايم را به سويش کشيدم همه ي دردهايم را فراموش کرده بودم. فقط 5 پلّه مانده بود تا دستم به دست آقا برسد که ناگهان با صداي چکّش پرستاراني که داشتند در و ديوار بيمارستان را تزيين مي کردند از خواب پريدم. خيلي افسوس خوردم که چرا دستم به دست آقا نرسيد. امّا حالا مي فهمم که آقا معدن لطف وکَرَم است دست مبارکش را به دست ما رسانده وآن راگرفته و ما را از مرگ حتمي نجات داده است...». چندين پزشک و پرستار، تخت فرزندم را احاطه کرده و به معاينه و مشورت مشغول بودند. مرا هم از اتاق بيرون کرده بودند. شب سختي بود و لحظات به کندي و سنگيني مي گذشت. اشک امانم نمي داد و دائم مي گفتم: - يا امام رضا، من بچّه ام را از تو مي خواهم. يا امام رضا، من فکر مي کردم که تو او را شفا داده ا ي، امّا باز هم که حالش بد شده است!... در همين افکار غوطه ور بودم که در باز شد و رئيس بخش از اتاق 
 
[ صفحه 44]
 
 بيرون آمد. دست مرا گرفت و اندکي با صميميّت فشرد و با لحني آرام و حاکي از همدردي گفت: - خيلي متأسّفم. ما همه ي تلاشمان را کرديم امّا ديگر از دستِ ما خارج است. بهتر است مادرش را خبرکنيد تا بيايد و براي آخرين بار، پسرش را ببيند. فکر نمي کنم بيمار شما تا صبح دوام بياورد، من... وسط حرف دکتر دويدم که: - آخر، چه جوري؟! مادرش در شهرستان فردوس است و از همه جا بي خبر! اگر اين خبر را بشنود دِق مي کند، سکته مي کند. تازه از آنهمه راه چگونه خودش را به اين زودي به اينجا برساند؟! همان بهتر که در اين لحظات سخت من خودم تنها بر بالين فرزندم باشم. مادرش دل ندارد که جان کندن فرزندش را به چشم خود ببيند. اين را گفتم و سرم را بر روي پشتي آهني تخت گذاشتم و رفتم توي عالَمِ خودم. خيلي خسته بوده و بي خوابي زيادي کشيده بودم. پلکهايم سنگيني کرد و براي چند لحظه پايين افتاد. چشم که باز کردم ديدم خانمي باوقار و محجّبه که دستکش در دست دارد درکنار تخت فرزندم ايستاده است. تعجّب کردم. خواستم چيزي بپرسم امّا زبانم ياري نکرد. خانم، تکّه قند کوچکي به اندازه ي يک نخود در دست داشت. آن را به من داد و گفت: - اين را به فرزندت بده تا بخورد. اگر نخورد او را به حق حضرت زهرا عليها السّلام قسم بده. عرض کردم؛ «چَشم». و تا قند را گرفتم، زن ناپديد شد. به سمت 
 
[ صفحه 45]
 
 راهرو دويدم، اينجا،آنجا، همه جا را گشتم اما اثري از او نيافتم. نکند خواب و خيال بوده، توهّمات واهي بوده؟! امّا نه، چون حبّه قند در دستم بود. به اتاق برگشتم. فرزندم به زحمت پلک هايش را از هم دور کرد و با صداي ضعيفي مرا صدا زد: - پدر!... پدر!... - جانِ پدر. چه شده عزيزم؟ - اينجا چه خبر است؟ - هيچّي عزيزم. فقط تو بايد اين حبّه قند را بخوري. اين را گفتم و رفتم يک ليوان آب برايش آوردم. - امّا... امّا من هفته هاست که چيزي نخورده ام. دکتر منع کرده است. روده هايم تکّه پاره اند. همينجوري هم هزار جور درد و مرض دارم. تازه ميل هم ندارم، به هيچ چيز! - امّا تو بايد اين حبّه قند را بخوري. مطمئن باش از اين که هستي بدتر نخواهي شد. - نمي توانم. ميل ندارم. حالم به هم مي خورد... - تو را به حق حضرت زهرا قسم مي دهم که اين حبّه قند را بخو ري. فرزندم، با شنيدن نام حضرت زهرا عليها السّلام تسليم شد و در حالي که اشک برگرد چشمانش حلقه زده بود قند را گرفت و خورد. هنوز قند به معده اش نرسيده بود که گفت: - پدر!... پدر! چقدر سبک و راحت شدم. چقدر قوت گرفتم. ديگر 
 
[ صفحه 46]
 
 دردي هم ندارم! اين را گفت و بدون کمک من از جايش بلند شد و بر روي تخت نشست. روده هاي خشکيده اش را که در درون يک کيسه ي پلاستيکي قرار داشت، برداشت و گذاشت بر روي زانوانش و گفت: - پدر جان!... من بدجوري گرسنه ام. برايم صبحانه بياور. -آخر...آخر... تو که نمي توانستي چيزي بخوري، آنهم با اين دل و روده ي درب و داغان! - ولي من خيلي گرسنه ام! چند هفته است که چيزي نخورده ام. حالا مي خواهم تلافي اش را در بياورم... پزشکان که از او قطع اميد کرده بودند اجازه دادند تا هر چه دلش مي خواهد بخورد.آن روز پسرم صبحانه اش را خورد،آنهم يک صبحانه ي کامل. بعد از نهار هم در هواي آزاد محوّطه ي بيمارستان، مقداري پياده روي کرد. شب هم به همراه تعدادي از مجروحين جنگي، از طرف بيمارستان به حرم امام رضا عليه السّلام رفت. وقتي که برگشت گفت: - من مي خواهم از بيمارستان مرخص شوم. و دکترها با تعجّب پرسيدند: - چي؟ مي خواهي مرخص شوي؟! - بله! مي خواهم مرخص شوم. ديگر از بيمارستان خسته شده ام. و پزشکان که از او قطع اميد کرده بودند موافقت کردند که با رضايت خودمان، او را مرخص کنند. وقتي به خانه ي پسر برادرم وارد 
 
[ صفحه 47]
 
 شديم، سفره ي ميهماني پهن بود وآشِ خوشمزه اي بر سفره. فرزندم بر سر سفره نشست و چندين ظرف آش پياپي خورد به طوري که به بعضي از ميهمانان آش نرسيد. با اين که اکنون سال ها ازآن ماجرا مي گذرد هنوز هم پسرم اشتهاي خوبي دارد و اگر آشي بر سفره ببيند نمي تواند از آن صرفنظرکند. 
 
[ صفحه 49]

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

پاياني که پايان نيست

 
خورشيد طلوع کرد. آسمان آبي بود و تنها چند تکه ابر در اين جا و آن جا به طور پراکنده ديده مي‏شد؛ باد نمي‏وزيد. شب گذشته، باد ابرها را جارو کرده بود. 
سيد محمد رفت تا کنار در حرم بايستد. پرتو آفتاب، گنبد و گلدسته‏ها را گرم مي‏کرد. رؤياي شب پيش همچنان بر ذهن سيد محمد چيره بود. هنوز آن صداي آسماني در درون شعله‏ورش طنين مي‏افکند. 
زايران دسته دسته مي‏آمدند و به حرم، اداي احترام مي‏کردند. نزديک در، مسافران با تنپوش‏هاي پشمينه بر تن نشسته بودند؛ چاي مي‏نوشيدند و از اين طرف و آن طرف حرف مي‏زدند. يکي از آنها سرش را تکان داد و گفت: «چگونه از اين دوشيزه به خاطر کاري که ديشب کرد، تشکر کنيم.» 
- کولاک عجيبي بود. راه را گم کرده بوديم. 
- اگر چند دقيقه ديرتر گلدسته‏ها را روشن کرده بودند، ما مرده بوديم. [1] . 
- ناگهان نوري - مثل نور فانوس دريايي دربندر - ديديم. 
- دوست من! اهل بيت، لنگرگاه، آدم‏هاي سرگردان هستند. 
- پس فردا براي زيارت برادرش به طرف مشهد حرکت مي‏کنيم. 
- صبر کن چند روزي مهمان اين خانم باشيم. 
سيد محمد حيرتزده به حرف‏هاي آنان گوش مي‏داد. چشمانش از اشک لبريز بود. به سوي آنها رفت و گفت: «برادرانم! من بودم که چراغ گلدسته‏ها را روشن کردم؛ البته در رؤيا، دوشيزه‏اي را ديدم سراپا نور که به من فرمود: «برخيز و چراغ‏هاي گلدسته‏ها را روشن کن!» او سه بار اين جمله را گفت.» 
مسافران حيرتزده پرسيدند: «يعني گلدسته‏ها معمولا اين وقت از نيمه 
 
[ صفحه 190]
 
شب روشن نمي‏شوند؟» 
- نه! چون ما چراغ‏ها را پيش از نيمه شب خاموش و يک ساعت مانده به اذان صبح روشن مي‏کنيم. 
دانه‏هاي مرواريد اشک از چشم‏ها برگونه‏ها غلتيد؛ اشک‏هاي عاشقانه، اشک‏هاي فروتني. 
سيد محمد رضوي اين کرامت را نوشته است و هر سال - هنگامي که سال شب اين خاطره گرما بخش فرا مي‏رسيد - براي بزرگداشت آن کرامت، در چنان شبي چراغ‏ها را زودتر بر مي‏افروزد. هر سال در آن ساعت و هنگامي که برف سنگين بهمن ماه فرو مي‏ريزد، مسافران، گلدسته‏هاي لبريز از نور را مي‏بينند؛ گلدسته‏هايي بسان فانوس‏هاي دريايي که چلچراغ اميد ره گم کردگان درياي حيرت هستند.

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

صفحات و مطالب گذشته
آیا می شود كه در زمان آمدنت، نوكری یارانت را بكنم. ( محب انصار المهدی )
روی پیغامگیر امام زمان ...
جمعه ها که می شود...
شعري در وصف يوسف فاطمه (س)
درد و دل با امام زمان(عج):
1 - 2 - 3 - 4 - 5 - 6 - 7 - 8 - 9 -
آمار و اطلاعات
بازديدها:
کل بازديد : 287960
تعداد کل پست ها : 858
تعداد کل نظرات : 82
تاريخ آخرين بروز رساني : شنبه 4 اردیبهشت 1389 
تاريخ ايجاد بلاگ : چهارشنبه 1 مهر 1388 

مشخصات مدير وبلاگ :
مدير وبلاگ : محمد رضا زينلي

ت.ت : ارديبهشت 1373
 وبلاگ هاي ديگر من: 
آخرين منجي
پيروان راه حسين
سي سال انقلاب پايدار

سوابق مدير :
كسب رتبه ي اول در دومين جشنواره وبلاگ نويسي سايت تبيان
كسب رتبه دوم در اولين دوره جشنواره وبلاگ نويسي سايت تبيان
كسب رتبه سوم در سومين دوره جشنواره وبلاگ نويسي و وب سايت انتظار


يكي از برندگان اصلي سايت 1430(جشنوراه وبلاگ نويسي اربعين حسيني)
يكي از برندگان جشنواه وبلاگ نويسي گوهر تابناك)

كسب رتبه سوم در جشنوراه پيوند آسماني)

يكي از برندگان جشنوراه وبلاگ نويسي راسخون)
فعالترين كاربر سايت تبيان در سال 87


مدير انجمن دانش آموزي سايت تبيان با شناسه كابري moffline


مدير انجمن هنرهاي رزمي سايت راسخون با شناسه كاربري bluestar


آرشيو مطالب
فروردین 1389
اسفند 1388
آذر 1388
دی 1388
مهر 1388
آبان 1388
بهمن 1388

جستجو گر
براي جستجو در تمام مطالب سايت واژه‌ كليدي‌ مورد نظرتان را وارد کنيد :


زمان


ساير امکانات

New Page 2

 

New Page 2

 


 
 

صفحه اصلي |  پست الکترونيک |  اضافه به علاقه مندي ها |  راسخون



Designed By : rasekhoon & Translated By : 14masom