هواي پنجره امشب به فکر باران است
دوباره سفرهي دلم، بدون مهمان است
اگرچه سقف غرور شما ترک برداشت
و نصف بيشتر عمرتان زمستان است
اگرچه سبزي شعر از بهارتان رفته است
و پشت گريهي اين چشمهها، بيابان است
نميهراسم از اين کوچههاي بيعابر
که پشت زخم همين کوچهها، خيابان است
تو آن شمعي که خاکستر نداري
شهيد مکتبي، پيکر نداري
به گلزار بهار آکندة عشق
تو آن مرغي که بال و پر نداري
براي رفتن از دلتنگي خاک
تو جز تسبيح و انگشتر نداري
براي لشکر دشت محبت
تو سرداري وليکن سر نداري
پلي از خاک تا افلاک بستي
شدي استاد و يک دفتر نداري
خدايا
عذر ميخواهم از اين که بخود اجازه ميدهم که با تو راز و نياز کنم
عذر ميخواهم که ادعا هاي زياد دارم در مقابل تو اظهار وجود ميکنم
در حالي که خوب ميدانم وجود من ضائيده ي اراده من نيست و بدون خواسته ي تو هيچ و پوچم ,
عجيب آنکه
از خود ميگويم
منم ميزنم
خواهش دارم و آرزو ميکنم
خدايا...
تو مرا عشق کردي که در قلب عشاق بسوزم
تو مرا اشک کردي که در چشم يتيمان بجوشم
تو مرا آه کردي که از سينه ي بيوه زنان و دردمندان به آسمان صعود کنم
تو مرا فرياد کردي که کلمه ي حق را هر چه رسا تر برابره جباران اعلام نمايم
تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتي
تو مرا به آتش عشق سوختي
تو مرا در توفان حوادث پرداختي , در کوره ي غم و درد گداختي
تو مرا در درياي مصيبتو بلا غرق کردي
و در کويره فقر و هرمان و تنهائي سوزاندي.
خدايا ...
تو به من
پوچيه لذات زود گذر را نمودي
ناپايداري روزگار را نشان دادي
لذت مبارزه را چشاندي
ارزش شهادت را آموختي
خدايا
تو را شکر ميکنم
که از پوچي ها و ناپايداريها و خوشيها و قيد و بندها آزادم نمودي
و مرا در توفانهاي خطرناک حوادث رها کردي و در غوغاي حيات در مبارزه ي با ظلم و کفر غرقم
نمودي و مفهوم واقعي حيات را به من فهماندي.
فهميدم : سعادت حيات در خوشي و آرامش و آسايش نيست
بلکه در درد و رنج و مصيبت و مبارزه با کفر و ظلم
و بالاخره شهادت است.
بنويس! بنويس! بنويس! اسطورهي پايداري
تاريخ، اي فصل روشن! زرين روزگاران تاري
بنويس، ايثار جان بود، غوغاي پير و جوان بود
فرزند و زن، خانمان بود از بيش و کم، هرچه داري
بنويس! پرتاب سنگي، حتي ز طفلي به بازي
بنويس! زخم کلنگي، حتي ز پيري به ياري
بنويس : قنداق نوزاد، بر ريسمان تاب ميخورد
با روز، با هفته، با ماه بر بام بيانتظاري
بنويس کز تن جدا بود، آن ترد، آن شاخه عاج
با دستبندش طلايي، با ناخنانش نگاري
بنويس کانجا عروسک، چون صاحبش غرق خون بود
اين چشمهايش پر از خاک، آن شيشههايش غباري
بنويس کانجا کبوتر، پرواز را خويش نميداشت
از بس که در اوج ميتاخت، روئينه باز شکاري
بنويس کان گربه در چشم، اندوه و وحشت به هم داشت
بيزار از جفتجويي، بيبهره از پخته خواري
نستوه، نستوه، مردا! اين شيردل، اين تکاور
بشکوه، بشکوه، مرگا! اين از وطن پاسداري
بنويس از آنان که گفتند:«يا مرگ، يا سرافرازي
مردانه تا مرگ رفتند، بنويس! بنويس! آري ...
اي هميشه ياور مردان دين
اي زن اي اعجاز حق يار شفيق
اي ولايت را تو تنهاتر رفيق
اي شهيد اي زن تو اي همراه درد
آشناتر با هواي سرد سرد
اي که رفتي بال در بال خدا
تا رها گردي از اين دير فنا
ما گرفتاريم در طوفان درد
تو نديم لايق مردان مرد
اي که بيمنت خدا جستي و بس
از خلايق دستها شستي و بس
مرده ميداند تو را خلق زبون
ليک فرموده خدا « هم يرزقون »
اين شهيدان زنده در قرب حقاند
معني ايثار و فضل مطلقاند
بايد اول قلب را صافي کنيم بعد از آن شايستهي کافي کنيم
نرخ بالاتر در اين سودا دل است
شرط اصلي بهر انسانهها دل است
جسم خاکي را قفس پنداشتي
پر کشيدي لالهها انباشتي
اين قفس را خود شکستي عاقبت
با ملايک هم نشستي عاقبت
رفتي و آسوده از بار گناه
ما بنا کرديم انبار گناه
حرف ماندن سبز و رفتن سبز را
با خدا تکرار کردي همصدا
اي شهيد مادر اي نور برين
با تو ميگويم تو اين زيباترين
از تو گفتن را زباني لازم است
تير چشمت را کماني لازم است