ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ!!

 
افسران - ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ، ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻣﻌﺒﺮ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻨﺪ...
 
 
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ، ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻣﻌﺒﺮ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻨﺪ ؛
 
ﯾﻜﯽ ﺷﻮﻥ ﭼﻨﺪﻗﺪﻡ ﻛﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﺮﮔﺸﺖ ،
 
ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ !!!!!!!!!!!!!!!


ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
 
« ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺗﺪﺍﺭﻛﺎﺕ ﮔﺮﻓﺘﻢ ؛ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻟﻪ
 
 
، ﺣﯿﻔﻪ ‏»
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ!!
 


ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 20 دی 1393  ساعت 6:56 AM | نظرات (0)

حاجی اگه تونستی حالا کمکم کن!!!

یه استاد دانشگاه گفت شب تو عالم رویا حاج همت رو دیدم اومد دنبالم سوار موتور شدیم رفتیم چند تا کوچه پایین تر دم در یه خونه ایستادیم بعد به خونه خیره شد . خونه ویلایی و قدیمی بود . از خواب بیدار شدم انگار یه حسی من رو به سمت اون خونه می کشوند . آدرس و خونه رو خوب یادم بود . خودم رو به ا.نجا رسوندم چراغ روشن بود . در زدم کسی جواب نداد . از روی در خودم رو به داخل خونه رسوندم .دیدم یک نفر خودش رو حلق آویز کرده . سریع آوردمش پایین با اور‍انس تماس گرفتم . اون جوان از مرگ حتمی به خواست خدا نجات پیدا کرد . مدتی بعد تو خیابون میرفتم که یه نفر جلو اومد سلام کرد . گفت میشناسی من رو گفتم نه گفت من همون جوانی هستم که نجاتش دادی .چه طور متوجه شدی. .بعد من هم داستان رو براش تعریف کردم با زانو به زمین خورد به پهنای صورت اشک میریخت گفت من از عاشقای حاج همت هستم اون شب وقتی خواستم این کار رو کنم گفتم این دفعه اگر تونستی کمکم کن .



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ شنبه 20 دی 1393  ساعت 6:48 AM | نظرات (0)

باقالی پلو با ماهی

پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟

 

مادر گفت : باقالی پلو با ماهی

 

با خنده رو به مادر کرد و گفت :

 

ما امروز این ماهی ها را می خوریم

 

و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند

 

چند وقت بعد... عملیات والفجر 8 ... درون اروند رود گم شد ...

و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد .....



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 دی 1393  ساعت 6:29 AM | نظرات (0)

بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.

واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن.

داوطلب زیاد بود . قرعه انداختند افتاد بنام یه جوون همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد!

گفت: " چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه! " بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.

...

دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون . جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون.

همه رفتن الا پیرمرد.

گفتند: " بیا !
" گفت " نه !

شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!

مادرش منتظره!



ادامه مطلب

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 دی 1393  ساعت 5:41 AM | نظرات (0)

تعداد صفحات :31      10   11   12   13   14   15   16   17   18   19   >