دعاي امام سجاد (علیه السلام) در سجده

دعاي امام سجاد (علیه السلام) در سجده

http://file.tebyan.net/a433b6090c/58666403508782785840_thumb.png

طاووس يماني گفت : « شبي از كنار كعبه عبور مي‌كردم، ديدم امام سجاد ( ع) به حجر اسماعيل (ع) وارد شد و مشغول نماز گرديد، سپس به سجده رفت. من با خود گفتم : در اين مرد صالح از خاندان رسالت و نيكي است؛ خوب است از فرصت استفاده كنم و گوش كنم، بدانم كه دعاي آن حضرت در سجده چيست؟
شنيدم در سجده مي‌گفت :
«‌عْبُيًدْكُ بِفَناِئكُ، مِسًتكينُكُ بِفَنائِكُ، فَقيرْكُ بِفَناِئكُ، سائِلُكُ بِفَناِئكُ؛»
بندةكوچك تو به در خانة تو آمده، بي چارة تو به در خانة تو آمده، فقير تو به در خانة تو آمده، درخواست كننده‌ات به درگاه تو آمده است.»
طاووس مي‌گويد: «‌آن را ياد گرفتم و در رفع هر اندوه و گرفتاري آن دعا را خواندم و اندوه و گرفتاريم برطرف شد.»

ترجمه ارشاد، ج2 ، ص 144
كشف الغمه، ج2،ص273

 


ادامه مطلب


[ جمعه 7 اسفند 1394  ] [ 6:02 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

استعمال عطر هنگام نماز

استعمال عطر هنگام نماز

http://file.tebyan.net/a433b6090c/Namaz1111.jpg

از مستحبات نماز آن است كه انسان بوي خوش به بدن و لباسش بزند و با لباس پاكيزه نماز بخواند و بااحترام و وقار براي عبادت خدا مشغول شود.
لحظات آخر عمر حضرت فاطمه زهرا (س) بود. چند لحظه‌اي به اذان مغرب باقي مانده بود. نزديك بود كه وقت نماز فرا برسد. فاطمه (س) به «‌اسماء بنت عميس» فرمود:
« عطر مرا بياور تا خود را خوشبو سازم و آن لباس را كه با آن نماز مي‌خوانم بياور.» سپس وضو گرفت و در اين هنگام كه مي‌خواست نماز بخواند، حالش منقلب شد، سرش را به زمين نهاد. به اسماء گفت : «‌كنار سرم بنشين، هنگامي كه وقت نماز فرا رسيد، مرا بلند كن تا نمازم رابخوانم، اگر برخاستم كه چيزي نيست و اگر برنخاستم شخصي را نزد علي (ع) بفرست تا خبر فوت مرا به او بدهد.
اسماء مي‌گويد : وقت نماز فرا رسيد، گفتم : «‌الصلاه يا بنت رسول ا... » اي دختر رسول خدا وقت نماز است.»
جوابي نشنيدم، ناگاه متوجه شدم كه حضرت زهرا (س) از دنيا رفته است.

كشف الغمه، ج 2، ص 62 / داستانها و حكايتهاي نماز چهارده معصوم (ع) - عباس عزيز. ص 82 و 83

 


ادامه مطلب


[ جمعه 7 اسفند 1394  ] [ 6:00 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

نماز ظهر عاشورای حسینی

نماز ظهر عاشورای حسینی

http://file.tebyan.net/a433b6090c/th.jpg

بسياري از ياران باوفاي شهيد كربلا، امام حسين (ع) به خاك و خون غلتيده و به شرف شهادت نايل آمده بودند.
«‌ابوثمامه صيداوي»‌يكي از ياوران و فداكاران امام شهيد (ع) – متوجه شد كه وقت نمازظهر فرار رسيده است. بي‌درنگ به حضور امام حسين (ع) شتافت و گفت : « يا اباعبدا... !‌جانم فدايت باد، مي‌بينم كه اين دشمنان بي‌دين، دست به نبردي سخت زده‌اند، اما به خدا سوگند من نمي‌گذارم تو كشته شوي، مگر اينكه پيش از تو به خون در غلتم !‌اينك دوست دارم كه اين آخرين نماز ظهر را با شما به جاي آورم.»
امام حسين (ع) سربر آسمان فراز كرد و چون ديد هنگام نماز فرا رسيده، فرمود:
« اي ابوثمامه! از نماز ياد كردي. خداوند تو را در صف نمازگزاران قرار دهد.» سپس فرمود :
«‌از اين گروه بخواه تا دست از جنگ بردارند،‌زيرا ما مي‌خواهيم اقامة نماز كنيم.»
در اين هنگام يكي از سربازان سپاه يزيد، با صداي بلند و گستاخانه و بي شرمانه فرياد برآورد:
«‌نماز شما مقبول درگاه خداوند نيست!»
«‌زهيربن قيس » و «سعيد بن عبدا...»‌كه چنين ديدند، پيش روي حضرت ايستادند،‌تا امام بتواند نماز ظهر را به جا آورد.
آن دو بزرگوار وجود خود را سپر تيرها و نيزه‌ها ساختند و امام حسين (ع) در آن هنگامة خون و شمشير با تعداد اندكي كه از ياران بي‌نظيرش باقي مانده بود، به اقامة نماز خوف پرداخت.

منبع:منتهي الآمال، ج 1، ص 420

 


ادامه مطلب


[ جمعه 7 اسفند 1394  ] [ 5:59 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

ركعت آخر نماز بود كه سرم را از روي مهر برداشم

ركعت آخر نماز بود كه سرم را از روي مهر برداشم

http://file.tebyan.net/a433b6090c/7puv_7_(44).jpg

ركعت آخر نماز بود كه سرم را از روي مهر برداشم. متوجه پوتينهاي يك عراقي شدم. بله! يك سرباز عراقي كنارم ايستاده بود. فهميدم كه ديگر كار از كار گذشته است و بايد آمادة انفرادي و شكنجه شوم. سلام نماز را دادم و با ترس بالاي سرم را نگاه كردم.
سربازها دور تا دور بچه ها ايستاده بودند؛ خوب غافلگيرمان كرده بودند.
چند روزي مي‌شد كه دور از چشم مأمورين عراقي نماز جماعت مي‌خوانديم، چشم به سرگرد عراقي افتاد كه با خشم به بچه ها نگاه مي‌كرد.بعد از اين كه تك تك بچه ها را از زيرنظر گذراند، با عصبانيت فرياد زد: « خودتان امام جماعت را معرفي مي‌كنيد يا ما پيدايش كنيم؟» سكوت سنگيني آسايشگاه را فرا گرفته بود. چند دقيقه اي گذشت. توي دلم صلوات مي‌فرستادم تا به خير بگذرد كه ديدم سرگرد بدجوري به «حميد» نگاه مي‌كند.
حميد رديف دوم و جلوي من نشسته بود. چند روزي مي‌شد كه سرما خورده بودو به خاطر همين كلا سرش مي‌گذاشت. خواستم به حميد چيزي بگويم كه سرگرد يكراست آمد سراغ حميد. گوش او را گرفت و در حالي كه او را از صف بيرون مي‌برد، فريادزد:
« ديديد پيدايش كردم! نگاه كنيد !‌كلاه سرش است! امام جماعت همين است.»
از حماقت سرگرد عراقي خنده‌ام گرفته بود.
متوجه حميد شدم كه با تعجب به سرگرد عراقي نگاه مي‌كرد.
حميد را به خاطر كلاهي كه چند روز زحمت كشيده بود تا از جورابش درست كند، به انفرادي بردند و با شكنجه از او پذيرايي كردند.

 

نادر فاضلي - www.salat.ir


ادامه مطلب


[ جمعه 7 اسفند 1394  ] [ 5:57 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]