ركعت آخر نماز بود كه سرم را از روي مهر برداشم
ركعت آخر نماز بود كه سرم را از روي مهر برداشم
ركعت آخر نماز بود كه سرم را از روي مهر برداشم. متوجه پوتينهاي يك عراقي شدم. بله! يك سرباز عراقي كنارم ايستاده بود. فهميدم كه ديگر كار از كار گذشته است و بايد آمادة انفرادي و شكنجه شوم. سلام نماز را دادم و با ترس بالاي سرم را نگاه كردم.
سربازها دور تا دور بچه ها ايستاده بودند؛ خوب غافلگيرمان كرده بودند.
چند روزي ميشد كه دور از چشم مأمورين عراقي نماز جماعت ميخوانديم، چشم به سرگرد عراقي افتاد كه با خشم به بچه ها نگاه ميكرد.بعد از اين كه تك تك بچه ها را از زيرنظر گذراند، با عصبانيت فرياد زد: « خودتان امام جماعت را معرفي ميكنيد يا ما پيدايش كنيم؟» سكوت سنگيني آسايشگاه را فرا گرفته بود. چند دقيقه اي گذشت. توي دلم صلوات ميفرستادم تا به خير بگذرد كه ديدم سرگرد بدجوري به «حميد» نگاه ميكند.
حميد رديف دوم و جلوي من نشسته بود. چند روزي ميشد كه سرما خورده بودو به خاطر همين كلا سرش ميگذاشت. خواستم به حميد چيزي بگويم كه سرگرد يكراست آمد سراغ حميد. گوش او را گرفت و در حالي كه او را از صف بيرون ميبرد، فريادزد:
« ديديد پيدايش كردم! نگاه كنيد !كلاه سرش است! امام جماعت همين است.»
از حماقت سرگرد عراقي خندهام گرفته بود.
متوجه حميد شدم كه با تعجب به سرگرد عراقي نگاه ميكرد.
حميد را به خاطر كلاهي كه چند روز زحمت كشيده بود تا از جورابش درست كند، به انفرادي بردند و با شكنجه از او پذيرايي كردند.
نادر فاضلي - www.salat.ir