راه شيخ حسنعلى نخودكى‏ برای سیر و سلوک عرفانی

http://www.axgig.com/images/11747119354653232015.jpg

 شيخ حسنعلى نخودكى فرموده است اساس طريقت حقير (برای سیر و سلوک و رسیدن به درجات بالای عرفانی) بر اين سه پايه استوار است؛

۱. غذاى حلال

۲. نماز اول وقت و حضور قلب

۳.بيدارى پيش از نماز صبح

 اکبر دهقان ؛ هزار و یک نکته اخلاقی از دانشمندان ؛ نکته ۲۰


ادامه مطلب


[ یک شنبه 17 مرداد 1395  ] [ 6:45 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

تارك الصلوة بى دين است

http://www.axgig.com/images/19791716820015329613.jpg

عبيد بن زراره مى گويد: از امام صادق عليه السلام پرسيدم گناهان كبيره كدامند؟ فرمود: آنها در نوشتار على عليه السلام هفت چيز است :
1- كفر به خدا 2- كشتن انسان 3- عاق پدر و مادر شدن 4- ربا خوردن 5- خوردن مال يتيم به ستم 6- فرار از جهاد 7- تعرب بعد از هجرت (اعلى شدن پس از مهاجرت )، (اعرابى به كسانى مى گويند كه باديه نشين هستند و از دين و آداب و رسوم آن بى خبرند. و هجرت ، ترك باديه نشينى و آمدن به مركز اسلام و مشرف شدن خدمت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله يا وصى اوست براى متدين شدن به دين خدا و ياد گرفتن احكام و مسائل دينى ، و تعرب بعد از هجرت آن است كه پيش از ياد گرفتن آنچه بايد بفهميم به حالت نخستين از جهالت و نادانى و بى اعتنايى به ديانيت بر گردد.) (1)
عبيد بن زرراره مى گويد: به امام عرض كردم : اينها بزرگترين گناهان است ؟ فرمود: آرى . گفتم : آيا خوردن در همى از مال يتيم گناهش بزرگتر است يا ترك نماز؟ فرمود: ترك نماز. پرسيدم : چرا شما ترك نماز را جزء گناهان كبيره به حساب نياورديد؟ فرمود: اولين چيزى كه گفتم چه بود؟ عرض كردم : كفر به خدا . امام صادق عليه السلام فرمود: ترك كننده نماز كافر است . (2)

1-  گناهان كبيره (شهيد آيت الله دستغيب (ره ) ج 2 ص 6 - 5
2-  وسائل الشيعه ج 11 ص 254

منبع : کتاب نماز راز دوست


ادامه مطلب


[ یک شنبه 17 مرداد 1395  ] [ 6:32 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

نماز باران امام رضا (ع)

http://www.axgig.com/images/83152235449985260452.jpg

چقدر هوا گرم است. مدتهاست كه باران نباريده. شايعات تلخي شنيدم. مي‌گويند از وقتي امام رضا(علیه السلام) به توس آمده، ديگر اين شهر روي باران را به خود نديده. خيلي دلم شكست، آنها اشتباه مي‌كنند. امام رضا(علیه السلام) مظهر همه خوبي‌ها هستند. چرا اين آسمان قصد باريدن ندارد؟ خدايا چه مي‌شود؟ اگر باز هم باران نبارد بي‌شك خشكسالي مي‌شود. در همين مدت كوتاه رودها كم آب شده‌اند. چاه‌ها خشكيده‌اند. اگر اين وضع ادامه پيدا كند چه اتفاقي مي‌افتد؟
امروز جمعه است. مأمون از امام كمك خواسته. او از امام(ع) خواسته كه براي نزول باران دعا كنند. امام(ع) فرمودند بگوييد دوشنبه مردم براي نماز باران به بيابان بيايند. وقتي از مردم شنيدم كه دوشنبه باران مي‌آيد خيلي خوشحال شدم. احساس غرور مي‌كردم. اطمينان داشتم كه باران خواهد آمد و آنهايي كه امام(ع) را نشناخته‌اند باز مي‌شناسند.
دوشنبه خيلي‌ها چشم انتظار باران بودند. من دست خواهر كوچكم را گرفتم و همراه جمعيت به راه افتادم. همه آمده بودند چه آنها كه به امام(ع) شك داشتند، چه كساني كه با يقين مي‌رفتند. فضه نگاهش را از من بر نمي‌داشت. پرسيدم: چه شده خواهر كوچولو! فضه گفت: خواهر اگر باران نبارد، اگر ابري توي آسمان پيدايش نشود چه مي‌شود؟ حرفهاي فضه ته دلم را خالي كرد. اما نه! بايد ايمانم را حفظ كنم. با قاطعيت به فضه گفتم: نه خواهر كوچولو مطمئن باش و وقتي باران شروع به باريدن كرد به گوشه‌اي برو تا خيس نشوي.
جمعيت مانند سيل به راه افتاده بود. تا چشم كار مي‌كرد آدم ديده مي‌شد. همه متعجب و نگران به هم نگاه مي‌كردند. چه خواهد شد؟
بعد از نماز، امام بالاي بلندي رفتند و پس از حمد و ثناي خدا، دستها را به سوي آسمان بلند كردند و براي باريدن باران دعا نمودند. چشم‌هايم به خوبي امام(ع) را نمي‌ديد ايشان را در هاله‌اي از اشك مي‌ديدم. خيلي‌ها اشك‌هايشان را مقدمه باراني زيبا قرار داده بودند. فضه زير لب زمزمه مي‌كرد: خدايا به خاطر امام رضا(ع) باران بيايد! امام از مردم خواست به خانه‌هايشان بروند. ابرهاي سياهي شروع به حركت كردند. رعد و برق همه جا را روشن كرده بود. چشم، چشم را نمي‌ديد. همه جا پر از خاكي بود كه بر اثر باد تند از زمين بلند شده بود. دست فضه را در دستهايم مي‌فشردم. به سرعت قدمهايم افزودم. فضه از صداي غرش رعد و برق مي‌ترسيد و هر از گاهي جيغ مي‌كشيد ـ خواهر كي مي‌رسيم من مي‌ترسم؟ ـ عجله كن، راه بيا و نترس. امام(ع) گفت: اين ابرها به كسي آسيب نمي‌رساند، رسالت آنها باران است.
هنوز به خانه نرسيده بوديم كه احساس كردم قطره‌اي لبهاي سرخ و تب دارم را خيس كرد. آري باران بود كه مي‌باريد. از خوشحالي با صداي بلند گريه مي‌كردم. به خانه كه رسيدم مادرم را ديدم كه در وسط حياط ايستاده بود. او چشم‌هاي خيسش را به من دوخت و گفت: دخترم راست مي‌گفتي امام(ع) با خود به توس بركت آورده، اگر امام(ع) به توس نيامده بود چه مي‌شد؟ راستي واقعاً چه مي‌شد؟

(عيون اخبار الرضا شيخ صدوق ص 407)

منبع : راسخون


ادامه مطلب


[ یک شنبه 17 مرداد 1395  ] [ 6:25 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

در شهر ما به تو اتهام بی‌نمازی و لامذهبی زده‌اند

http://www.axgig.com/images/49489925204170768120.jpg

نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند.
ناگزیر به حضرت رضا، علیه‌السلام، توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگی‌اش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است.
خود می‌گوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: «مولای من! می‌دانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه می‌توانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت.»
به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: «سید یونس! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو دربست پایین خیابان و زیر غرفه نقاره‌خانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.»
پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت، قبل از دمیدن فجر به همان نقطه‌ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری‌» که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بی‌نماز» می‌گفتند، از راه رسید، اما من با خود گفتم: «آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی‌نمازی است، چرا که در صف نمازگزاران نمی‌نشیند.» من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.
من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا، علیه‌السلام، گفتم و آمدم. بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بی‌تردید در این خوابهای سه‌گانه رازی است، به همین جهت‌بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می‌شد و جز «آقا تقی آذرشهری‌» نبود، سلام کردم و او نیر مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: «اینک، سه روز است که شما را در اینجا می‌نگرم، کاری دارید؟»
جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه‌ام در مشهد، پول سوغات را نیز به من داد و گفت: «پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم.»
از او تشکر کردم و آمدم. یک ماه گذشت، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. درست‌سر ساعت‌بود که دیدم آقا تقی آمد و گفت: «آماده رفتن هستی؟» گفتم: «آری!» گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیکتر.» رفتم.
گفتم: «خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین.» تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ممکن است؟»
گفت: «آری!» نشستم. به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز می‌کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای
میان مشهد تا آذرشهر بسرعت از زیر پای ما می‌گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن. آقاتقی خواست‌برگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: «به خدای سوگند! تو را رها نمی‌کنم. در شهر ما به تو اتهام بی‌نمازی و لامذهبی زده‌اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی ، از کجا به این مرحله دست‌یافتی و نمازهایت را کجا می‌خوانی؟
او گفت: «دوست عزیز! چرا تفتیش می‌کنی؟» او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است‌برملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهل‌بیت و خدمت‌به خوبان و محرومان بویژه با ارادت به امام عصر، علیه‌السلام، مورد عنایت قرار گرفته‌ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی‌الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می‌خوانم.» آری!
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه درعالم رندی خبری‌نیست که‌نیست
(شیفتگان حضرت مهدی، ج‌2)

 


ادامه مطلب


[ یک شنبه 17 مرداد 1395  ] [ 6:15 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]