نماز باران امام رضا (ع)
چقدر هوا گرم است. مدتهاست كه باران نباريده. شايعات تلخي شنيدم. ميگويند از وقتي امام رضا(علیه السلام) به توس آمده، ديگر اين شهر روي باران را به خود نديده. خيلي دلم شكست، آنها اشتباه ميكنند. امام رضا(علیه السلام) مظهر همه خوبيها هستند. چرا اين آسمان قصد باريدن ندارد؟ خدايا چه ميشود؟ اگر باز هم باران نبارد بيشك خشكسالي ميشود. در همين مدت كوتاه رودها كم آب شدهاند. چاهها خشكيدهاند. اگر اين وضع ادامه پيدا كند چه اتفاقي ميافتد؟
امروز جمعه است. مأمون از امام كمك خواسته. او از امام(ع) خواسته كه براي نزول باران دعا كنند. امام(ع) فرمودند بگوييد دوشنبه مردم براي نماز باران به بيابان بيايند. وقتي از مردم شنيدم كه دوشنبه باران ميآيد خيلي خوشحال شدم. احساس غرور ميكردم. اطمينان داشتم كه باران خواهد آمد و آنهايي كه امام(ع) را نشناختهاند باز ميشناسند.
دوشنبه خيليها چشم انتظار باران بودند. من دست خواهر كوچكم را گرفتم و همراه جمعيت به راه افتادم. همه آمده بودند چه آنها كه به امام(ع) شك داشتند، چه كساني كه با يقين ميرفتند. فضه نگاهش را از من بر نميداشت. پرسيدم: چه شده خواهر كوچولو! فضه گفت: خواهر اگر باران نبارد، اگر ابري توي آسمان پيدايش نشود چه ميشود؟ حرفهاي فضه ته دلم را خالي كرد. اما نه! بايد ايمانم را حفظ كنم. با قاطعيت به فضه گفتم: نه خواهر كوچولو مطمئن باش و وقتي باران شروع به باريدن كرد به گوشهاي برو تا خيس نشوي.
جمعيت مانند سيل به راه افتاده بود. تا چشم كار ميكرد آدم ديده ميشد. همه متعجب و نگران به هم نگاه ميكردند. چه خواهد شد؟
بعد از نماز، امام بالاي بلندي رفتند و پس از حمد و ثناي خدا، دستها را به سوي آسمان بلند كردند و براي باريدن باران دعا نمودند. چشمهايم به خوبي امام(ع) را نميديد ايشان را در هالهاي از اشك ميديدم. خيليها اشكهايشان را مقدمه باراني زيبا قرار داده بودند. فضه زير لب زمزمه ميكرد: خدايا به خاطر امام رضا(ع) باران بيايد! امام از مردم خواست به خانههايشان بروند. ابرهاي سياهي شروع به حركت كردند. رعد و برق همه جا را روشن كرده بود. چشم، چشم را نميديد. همه جا پر از خاكي بود كه بر اثر باد تند از زمين بلند شده بود. دست فضه را در دستهايم ميفشردم. به سرعت قدمهايم افزودم. فضه از صداي غرش رعد و برق ميترسيد و هر از گاهي جيغ ميكشيد ـ خواهر كي ميرسيم من ميترسم؟ ـ عجله كن، راه بيا و نترس. امام(ع) گفت: اين ابرها به كسي آسيب نميرساند، رسالت آنها باران است.
هنوز به خانه نرسيده بوديم كه احساس كردم قطرهاي لبهاي سرخ و تب دارم را خيس كرد. آري باران بود كه ميباريد. از خوشحالي با صداي بلند گريه ميكردم. به خانه كه رسيدم مادرم را ديدم كه در وسط حياط ايستاده بود. او چشمهاي خيسش را به من دوخت و گفت: دخترم راست ميگفتي امام(ع) با خود به توس بركت آورده، اگر امام(ع) به توس نيامده بود چه ميشد؟ راستي واقعاً چه ميشد؟
(عيون اخبار الرضا شيخ صدوق ص 407)
منبع : راسخون