مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!

http://www.axgig.com/images/25167519509107929284.jpg

دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد . خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:ای جوان!سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد . کسی در خانه احمد را زد . داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است . احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی . حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد. گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم . یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت . (1)

1) برگرفته از: تذکرة الاولیاء، ص 351 .

منبع : حکایت پارسایان  نویسنده : رضا بابایی


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 10 شهریور 1395  ] [ 7:06 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

نماز ، کلید بهشت

http://www.axgig.com/images/46456765950710607462.jpg


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 10 شهریور 1395  ] [ 7:01 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

برادر تو از تو عابدتر است

http://www.axgig.com/images/00977185852842082089.jpg

روزی رسول (ص) با اصحاب نشسته بود . جوانی نیرومند، صبح زود، بر ایشان بگذشت. یکی پرسید: در این وقت صبح به کجا می روی؟ گفت: به دکانم در بازار . گفتند: دریغا!اگر این صبح خیزی او در راه خدای - تعالی - می بود، نیک تر بود . رسول (ص) گفت: چنین مگویید، که اگر برای آن باشد که خود را از خلق بی نیاز کند و یا معاش پدر و مادر خویش یا زن و فرزند را تأمین کند، او در همین حال، در راه خدا گام بر می دارد .
و عیسی (ع) مردی را دید، گفت: تو چه کار می کنی؟ گفت: عبادت می کنم . گفت: قوت و غذا از کجا می خوری؟ گفت: مرا برادری است که قوت مرا فراهم می آورد. عیسی (ع) گفت: پس برادر تو از تو عابدتر است . (1)

1) برگرفته از: غزالی، کیمیای سعادت، ج 1، ص 325 .

منبع :حکایت پارسایان  نویسنده : رضا بابایی


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 10 شهریور 1395  ] [ 6:44 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

همان کس که تو را نمی گذارد که به داخل آیی

http://www.axgig.com/images/49095340080494097135.jpg

کافری، غلامی مسلمان داشت . غلام به دین و آیین خود سخت پایبند بود و کافر، او را منعی نمی کرد . روزی سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگیر تا برویم . در راه به مسجدی رسیدند. غلام گفت:ای خواجه!اجازت می فرمایی که به این مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولی چون نمازت را خواندی، به سرعت باز گرد. من همین جا می ایستم و تو را انتظار می کشم .
نماز در مسجد پایان یافت . امام جماعت و همه نمازگزاران یک یک بیرون آمدند . اما خواجه هر چه می گشت، غلام خود را در میان آن ها نمی یافت . مدتی صبر کرد؛ پس بانگ زد که ای غلام بیرون آی. گفت: نمی گذارند که بیرون آیم . چون کار از حد گذشت . خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که غلامش را گرفته و نمی گذارد که بیرون آید . در مسجد، جز کفشی و سایه یک کس، چیزی ندید . از همان جا فریاد زد: آخر کیست که نمی گذارد تو بیرون آیی . غلام گفت: همان کس که تو را نمی گذارد که به داخل آیی . (1)

1) برگرفته از: فیه ما فیه، تصحیح فروزانفر، ص 113 . نکته ظریف در این حکایت آن است که بدانیم خداوند ورود کافر را به مسجد، حرام و ممنوع کرده است، و وقتی غلام می گوید همان کس که نمی گذارد تو داخل آیی، نمی گذارد من بیرون آیم، مرادش خداوند است .

منبع :حکایت پارسایان  نویسنده : رضا بابایی


ادامه مطلب


[ چهارشنبه 10 شهریور 1395  ] [ 6:35 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]