مراتب ايمان
امام صادق عليه السلام به مرد (سراج ) (زين ساز) كه خدمتگزارش بود فرمود: بعضى از مسلمين داراى يك سهم از ايمان و بعضى داراى دو سهم و بعضى سه و بعضى هفت سهم هستند سزاوار نيست بر شخصى كه يك سهم از ايمان را داراست بار كنند و وادار كنند آنچه آن كس دو سهم از ايمان را دارد؛ و آنكه دو سهم ايمان دارد سه سهم بر او بار كنند؟
فرمود: برايت مثالى بزنم ، مردى بود كه همسايه اى نصرانى داشت و او را به اسلام دعوت نمود او اجابت كرد و مسلمان شد.
چون سحر شد درب خانه اش آمد و در زد، گفت : كيستى ؟ گفت : من فلانى هستم ، وضو بگير و لباس بپوش برويم براى نماز پس تازه مسلمان وضو گرفت و لباس پوشيد و براى نماز حاضر گشت هر دو نماز بسيار خواندند، پس از آن نماز صبح خواندند و صبر كردند تا صبح روشن شد.
(نصرانى ) خواست منزل برود آن مرد به او گفت : كجا مى روى روز كوتاه است و الان ظهر است نماز ظهر بخوانيم .
پس نشست تا نماز ظهر را خواند، خواست برود گفت : نماز عصر نزديك است صبر كرد و نماز عصر را خواند، خواست برود گفت : نماز مغرب را هم بخوان و اين وقتش كوتاه است ، پس او را نگه داشت و نماز مغرب را نيز خواند، باز خواست
برود گفت : يك نماز ديگر باقى مانده ، صبر كن نماز عشا را بخوانيم ، پس نماز را خواندند و از يكديگر جدا شدند.
چون سحر شد (مسلمان نا وارد) درب نصرانى تازه مسلمان را كوبيد. گفت : كيستى ؟ خود را معرفى كرد و گفت : وضو بگير و لباس بپوش ، برويم نماز بگذاريم ! تازه مسلمان گفت :
براى اين دينت شخصى را پيدا كن كه بيكارتر از من باشد؛ من مردى بينوا و داراى عيال و فرزندانم .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: او را به نصرانيت بازگردانيد و مانند اولش شد (او را در چنين فشارى قرار داد كه از دين محكمى بيرونش آورد).(1)
1- نمونه معارف 2/479 - اصول كافى باب درجات الايمان ح 2.
منبع :يكصد موضوع 500 داستان
مؤ لف : سيد على اكبر صداقت
ادامه مطلب
پياز عكه در مكّه
در زمانى كه از جانب معاويه حاكم مكّه بود مردى مقدار زيادى پياز به آورده بود تا بفروشد اما بازار پياز در مكّه كساد بود و كسى از او چيزى نخريد، پياز فروش بيچاره با خود انديشيد كه با اين وضع كسادى بازار چه كنم ؟
سرانجام تصميم گرفت تا به نزد ابو هريره حاكم شهر برود و شرح خال خويش را بگويد چون ابو هريره رسيد گفت :
- اى ابوهريره آيا مى توانى يك ثوابى بكنى ؟
- چه ثوابى ؟
- من يك مسلمان هستم چون شنيده بودم كه در مكّه پياز پيدا نمى شود و ناياب است و مردم اينجا هم به پياز نياز دارند لذا من هر چه مال التجاره داشتم همه را پياز خريدم و به مكّه آوردم اما هم اكنون مى بينم كه كسى سراغ پياز را هم نمى گيرد و كسى از من چيزى نمى خرد و پيازها در حال از بين رفتن است . حالا شما كمك كنيد و اموال يك مسلمانى را از تلف شدن نجات دهيد.
ابو هريره گفت : بسيار خوب روز جمعه آينده موقع نماز جمعه كه فرا رسيد همه پيازها را در يك جاى معينى بگذاريد و آماده فروش باش .
مرد به دستور ابوهريره عمل كرد و تا روز جمعه به انتظار نشست . روز جمعه كه شد هنگامى كه مردم به نماز جمعه حاضر گرديدند، ابو هريره گفت : اى مردم من از حبيب خودم ، رسول خدا(ص ) شنيدم كه فرمود:
هر كه پياز عكه را در مكّه بخورد بهشت بر او واجب مى شود.
چون مردم اين كلام را از ابوهريره شنيدند ازدحام كردند و در ظرف مدت كوتاهى تمام پيازها را خريدند.
شايد آقاى ابوهريره در وجدانش خيلى هم راضى بود كه مثلا من يك مومنى را نجات دادم ، بعد همين افراد به خاطر منافع شخصى خود و بخاطر به دست آوردن جاه و مال چه چيزها كه به اسم دين درست كردند و از اين راه چه ضربه ها كه به دين و مذهب زدند. در حالى كه جزء سيره انبياء و اولياء اين بوده است كه حتى براى حق از باطل استفاده نمى كرده اند.(1)
1- سيره نبوى ، ص 67 و 68
منبع : حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آية الله مرتضى مطهرى
محمّد جواد صاحبى
ادامه مطلب
مسجد مهمان كش
در زمان قديم مهمانخانه و هتل و از اين قبيل اماكن نبود. اگر كسى وارد محلى مى شد و دوست و آشنايى نداشت معمولا به مسجد مى رفت و در آنجا مسكن مى گزيد.
مسجد مهمان كش از اين جهت معروف شده بود زيرا هر كسى شب آنجا مى خوابيد صبح ، جنازه اش را بيرون مى آوردند و كسى هم نمى دانست علت چيست .
روزى شخص غريبى به اين شهر آمد و جون جايى براى ماندن نيافت رفت كه در مسجد بخوابد، مردم نصيحتش كردند كه به اين مسجد نرو هر كس در اين مسجد خوابيده است زنده نمانده است .
مرد غريب كه آدم شجاع و دليرى بود گفت من از زندگى بيزارم و از مرگ هم نمى ترسم و مى روم چه مى شود؟
بهر حال مرد شب را در مسجد خوابيد. نيمه هاى شب صداهاى هولناك و مهيبى كه زهره شير را آب ميكرد از اطراف مسجد بلند شد.
مرد با شنيده صدا از جا بلند شد و فرياد كشيد:
هر كه هستى بيا جلو! من از مرگ نمى ترسم ، من از زندگى بيزارم ، بيا هر كارى دلت مى خواهد بكن .
با فرياد مرد ناگهان صداى سهمناكى بلند شد و ديوارهاى مسجد فرو ريخت و گنجهاى مسجد پديدار شد.
اين داستان را سيد جمال الدين اسدآبادى از مثنوى مولوى نقل مى كند و در پايان داستان نتبجه گيرى مى كند:
بريتانياى كبير(يا هر قدرت استعمارگر ديگر) چنين پرستشگاه بزرگى است كه گمراهان چون از تاريكى سياسى بترسند به درون آن پناه مى برند و آنگاه اوهام هراس انگيز ايشان را از پاى در مى آورد، مى ترسم روزى مردى كه از زندگى نوميد شده ولى همت استوار دارد به درون اين پرستشگاه برود و يكباره در آن فرياد نوميدى برآورد، پس ديوارها بشكافد و طلسم اعظم شكسته شود.(1)
1- پيرامون انقلاب اسلامى ، ص 47-46 به نقل از عروة الوثقى اثر سيد جمال الدين اسدآبادى ، ص 224 و 223. استاد شهيد مطهرى مى نويسد: كه خود سيد جمال چنين كارى را كرد.
منبع : حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آية الله مرتضى مطهرى
محمّد جواد صاحبى
ادامه مطلب
مسجد بهلول
مى گويند: مسجدى مى ساختند بهلول سر رسيد و پرسيد چه مى كنيد؟
گفتند: مسجد مى سازيم .
گفت : براى چه پاسخ دادند: براى چه ندارد براى رضاى خدا.
بهلول خواست ميزان اخلاص بانيان خير را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگى تراشيدند و روى آن نوشتند ((مسجد بهلول ))؛ شبانه آن را بالاى سر در مسجد نصب كرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و ديدند بالاى در مسجد نوشته شده است مسجد بهلول ناراحت شدند؛ بهلول را پيدا كرده به باد كتك گرفتند كه زحمات ديگران را به نام خودت قلمداد مى كنى ؟!
بهلول گفت : مگر شما نگفتيد كه مسجد را براى خدا ساخته ايم ؟ فرضا مردم اشتباه كنند و گمان كنند كه من مسجد را ساخته ام خدا كه اشتباه نمى كند.
چه بسا كارهاى بزرگى كه از نظر ما بزرگ است ولى در نزد خدا پشيزى نمى آرزد. شايد بسيارى از بناهاى عظيم از معابد و مساجد و زيارتگاهها و بيمارستانها و پلها و كاروانسراها و مدرسه ها چنين سرنوشتى داشته باشند حسابش با خداست .(1)
1- عدل آله ى ، مجموعه آثار، ج 1، ص 303
منبع : حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آية الله مرتضى مطهرى
محمّد جواد صاحبى
ادامه مطلب