پيشگوئى

پيشگوئى

http://file.tebyan.net/a433b6090c/%D9%BE%D9%88%D8%B4%D9%87%20%D8%A8%D8%AF%D9%88%D9%86%20%D9%86%D8%A7%D9%85/%D9%86%D9%85%D8%A7%D8%B2/25070836564117798191_thumb.png

خدا رحمت كند ((استاد حسين مشكل گشا)) را، ايشان يكى از مردان خدا بود. نجّار بود. واين اواخر كلبندى چينى هاى شكسته را بهم وصل مى كرد. او مرد بزرگوارى بود كه خدمت آقا ((امام زمان )) عليه السّلام رسيده بود.
ايشان مى فرمود: آن وقتى كه در اهواز كارمى كردم آنجا خيلى كم كسى نماز مى خواند و وقتى كسى را مى ديدم نماز مى خواند خوشحال مى شدم .
يك روز همين طور كه روى چوب بست بودم ، ديدم يك مردى يك چيزى مثل گونى پوشيده و داخل در شط شد و خودش را شست . بعد آمد جاى مسحش را خشكاند، بعد وضوگرفت و ايستاد نماز، من خيلى از اين خوشم آمد. گفتم : خدا كند اين با من رفيق شود.
يك شب آمد گفت : استاد. گفتم : بله . گفت : من يك قدرى از اين چوب ها را ببرم آتش روشن كنم گرم شوم ؟ گفتم : ببر. دوباره شب ديگر آمد، گفتم : اگر بخواهى مى توانى پيش من بيايى .
گفت : اى استاد من كجا شما كجا. شما استاد هستى من رعيت بى چيز با هم جور در نمى آيد. گفتم : اين حرفها را نزن ((ما همه بنده خدا هستيم و با هم فرق نمى كنيم )) بيا پيش من .
گفت : من سه تومان به اين بقاله بدهكارم . گفتم : برو به بقاله بگو بدهكارى شما را پاى مشكل گشا بنويسد. خلاصه بعد از آن آمد پهلوى من .
نزديك ((ماه مبارك رمضان )) كه شد، گفت : استاد من روزه مى گيرم اگر شما روزه نگيرى رفاقتمان نمى شود. گفتم : نه من هم روزه مى گيرم ، يك مّدتى كه با من بود. يكى از اين شبها يك نامه از اصفهان آمد كه بچه ات گلويش درد مى كند، من وقتى خواندم ناراحت شدم . گفت : استاد ناراحت نشو بچه ات گلويش خوب شد.
گفتم : تو از كجا مى دانى ؟ گفت : انشاءالله گلويش خوب شد. حالا اين هفته نامه مى آيد مى گويند كه گلويش خوب شد. گفت : اتفاقا يك نامه آمد و گفتند: گلويش خوب شد.
اين بنده خدا ((سيد آقا)) مريض شد و ماه مبارك چند روز روزه گرفت ، مرضش شديدتر شد. هركارى كردم كه روزه ات رابخور روزه اش رانخورد. هى مى گفت : استاد اگر مى خواهى رفيق داشته باشى كارى بامن نداشته باش فقط افطار كه شد بنشين و براى من جگاره سيگار تا سحر بپيچ ، و اين تا سحر جگاره مى كشيد و سحر و افطار يك آب جوش مى خورد و تبش ‍ شدّت داشت و هر كارى كردم كه دكتر برايت بياورم بيا ببرمت دكتر. گفت : خير.
يك روز از بس اين تب داشت كه آن طرف نفس مى كشيد اينجا من مى سوختم ، اوقات من تلخ شد گفتم : بابا آن كسى كه روزه را واجب كرده همان هم دستور داده وقتى مريض هستى روزه ات را بخور. و دكتر برو. گفت : خير استاد من امروز خوب مى شوم شما برو سر كارت . من با خودم گفتم ؛ اين يك ساعت ديگر مى ميرد، سر كار رفتم اما چشم براه بودم تا شب خبرى نشد، شب كه آمدم ديدم اينجا را جارو كرده و آب پاشيده پِرمز را روشن كرده آب جوش آورده حالش بسيار خوب است .
گفت : استاد نگفتم من امشب خوب مى شوم .
بعد از ماه مبارك رمضان يك روز صبح به من گفت : استاد. گفتم : بله . گفت : امروز پالتوات را بردار عصر باران مى آيد. گفتم : تو از كجا مى دانى فقط خدا مى داند كى باران مى آيد. گفت : باران مى آيد پالتوت را بردار. به او اعتنا نكردم و رفتم سر كارم تا عصر شد يك گله ابر آمد بالا سرم تا آمدم از روى چوب بست پائين بيايم تمام لباسهايم خيس شد، وقتى پايين آمدم ديدم اين ((سيد آقا)) پالتوى مرا آورد و گفت : استاد سرما را خوردى حالا بگير بپوش وقتى آمديم توى منزل . گفتم : سيد آقا تو از كجا خبر اينها را دارى ؟!
گفت : اى استاد من مى دانم فردا چطور مى شود.
بعد متوجه شدم همه اينها بر اثر تقوى و اخلاص و بندگى خداست كه اين بنده خدا داشت .

منبع:داستان هايى از مردان خدا (علی میرخلف زاده)


ادامه مطلب


[ جمعه 17 اردیبهشت 1395  ] [ 5:27 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

مرحوم ملا فتحعلى سلطان آبادی و نماز ليلة الدفن براى دوستان اهل بيت (علیهم السلام)

مرحوم ملا فتحعلى سلطان آبادی و نماز ليلة الدفن براى دوستان اهل بيت (علیهم السلام)

مرحوم محدث نورى از مرحوم حاج ملا فتحعلى سلطان آبادى نقل كرده كه فرمود : عادت و طريقه من بر اين بود كه هر كس از دنيا مى رفت از دوستان اهلبيت علیهم السلام و خبر فوت او را مى شنيدم دو ركعت نماز در شب دفن او براى او مى خواندم خواه آن ميت را بشناسم يا نشناسم و هيچكس از اين طريقه من مطلع نبود تا آنكه يكى از دوستان مرا در راهى ملاقات كرد و گفت : ديشب خواب ديدم فلان شخص را كه در اين ايام وفات يافته است پرسيدم از حال او از آنچه بر او گذشته است بعد از مردن . گفت : من در سختى و بلا بودم تا آنكه آن دو ركعت نمازى كه فلانى خواند و اسم شما را برد آن دو ركعت نماز مرا از عذاب نجات داد خدا رحمت كن پدرش را با اين احسانى كه از او به من رسيد مرحوم حاج ملا فتحعلى فرمود آنگاه آن شخص از من پرسيد كه آن نماز چه نمازى است پس من او را خبر دادم به طريقه مستمره خود براى اموات .

منازل الاخرة ، محدث قمى ، ص 18.

 


ادامه مطلب


[ سه شنبه 14 اردیبهشت 1395  ] [ 5:53 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

نهایت خضوع و خشوع آخوند ملا ابراهیم نجم آبادى

نهایت خضوع و خشوع آخوند ملا ابراهیم نجم آبادى

http://file.tebyan.net/a433b6090c/%D9%BE%D9%88%D8%B4%D9%87%20%D8%A8%D8%AF%D9%88%D9%86%20%D9%86%D8%A7%D9%85/%D9%86%D9%85%D8%A7%D8%B2/2453536.jpg

حضرت آخوند، از نجم آباد بدون این كه كسى او را بشناسد به تهران آمده و در یكى از مدارس، از طلبه‌اى ساكن در یكى از حجرات پرسید: هم حجره مى‌خواهى؟

آن طلبه كه ظاهر بى‌پیرایه و افتاده‌ آخوند را ‌دید، گمان نبرد که ایشان، فردى از بزرگان علما است. پس گفت: اگر كسى باشد كه به خدمت حجره مدد نماید، سبب فراغت من می‌گردد! آخوند با فروتنى و خاموشى مثل یك نفر خادم به كار پرداخت و در حجره با یكدیگر روز و شب مى‌گذرانند به حدى كه تازه وارد از حد دانش و مایه مصاحب خود آگاه و دیگرى بى‌خبر بود .

تا آن كه شبى صاحب حجره در مطالعه كتابى كه درس مى‌خواند دیر وقت فرو ماند و روشنى چراغ مانع خواب حضرت آخوند بود، پس سر برآورد، و فرمود: چه چیز پیش آمده كه امشب از مطالعه بس نمى‌كنید و نمى‌خوابید!

طلبه مغرور با بى‌اعتنائى گفت: تو را چه كار، پس از چند كلمه گفتگو، آخوند فرمود: مى‌بینم كه فلان كتاب در پیش دارى و در فهم فلان عبارت درمانده‌اى، چون آن را غلط مى‌خوانى .آنگاه برخاست و محل اشكال را صحیح خوانده، مطلب را به بیانى روشن و وافى تقریر فرموده گفت: حال مشكل حل شد برخیز و آسوده بخواب، اما با این شرط و عهد كه آنچه امشب گذشت نادیده انگارى و به زبان نیارى، من همان خادم باشم و تو همان مخدوم كه بودى.بیچاره صاحب حجره در گرداب حیرت فرو رفت، و تا صبح در این خیال كه، این چه حكایتی بود؟!فردا كه از کلاس درس برگشت كتاب را نزد آن هم حجره‌ای ناشناخته خویش گذاشته و توضیح درس آن روز را طلبید و بیانى بهتر و كامل‌تر از استاد خود شنید.صاحب حجره از آن زمان به بعد خاضع گشته و از محضر ایشان استفاده نمود و در نهایت نتوانست نسبت به پنهان کردن این راز سکوت کند، پس همدرسان را خبر كرد و عاقبت كار به آنجا كشید كه حضرت آخوند به درس گفتن وادار و مشهور شد كه به تازگى، ابراهیم نامى در تهران مشغول به تدریس معقول شده و از سائر مدرسین سرآمد است!!

آرى این است روش مردم بى‌هوا، و انسان‌هاى كامل و رشد یافته، و با خبران از حق و حقیقت و سالكان راه عشق و صفا، و آراستگان به صفات محبوب ازلى و ابدى .

منبع:

عرفان اسلامی،(شرح جامع مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه)، جلد 9، شیخ حسین انصاریان.


ادامه مطلب


[ سه شنبه 14 اردیبهشت 1395  ] [ 5:34 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]

آخرين نمازِ اولين نمازگزار

آخرين نمازِ اولين نمازگزار

52356055327772609998.jpg;

امام علي عليه السلام زودتر از تمام مردم عصر خود به خدا و رسولش صلي الله عليه و آله ايمان آورد و نماز گزارد. ايشان اين موضوع را به طور مكرر اعلام فرمود و هيچ كس هم به مخالفت با ايشان برنخاست.

اين مطلب را هم راويان شيعه نقل كرده‌اند و هم راويان اهل سنت. خود آن حضرت مي‌فرمايند: اللهم اني اول من اناب و سمع و اجاب، لم يسبقني الا رسول الله (ص) بالصلاه! (1)
بار خدايا من نخستين كسي هستم كه به حق رسيده و آن را شنيده و پذيرفته است و هيچ كس بر من در امر نماز سبقت نگرفت، مگر رسول خدا صلي الله عليه و آله، و نيز فرموده‌اند: «من هفت سال پيش از آن كه كسي با پيامبر نماز بخواند، با او نمازگزاردم.»(2)
در نماز علي عليه السلام سخن‌ها رفته و كلام‌ها گفته و كتاب‌ها نوشته شده است؛ «نمازي كه در آن، چنان غرق در مناجات و خضوع و بندگي مي‌شد كه گوشش نمي‌شنيد، چشمش نمي‌ديد و زمين و آسمان و مافيها از خاطرش محو مي‌شد! نمازي كه در آن از خوف خدا بر خود مي‌لرزيد و رنگ از رخسار مباركش مي‌پريد. اصولاً معناي نماز را بايد در نماز علي عليه السلام جست و معناي خوف را بايد از چهره رنگ پريده او دريافت و خدا را بايد از چشم او ديد.
نقل است كه پس از شهادت اميرمومنان، حضرت علي عليه السلام، يكي از اصحاب آن حضرت به نام «ضرار» با معاويه روبرو شد. معاويه گفت: «مي‌خواهم علي عليه السلام را برايم توصيف كني!» ضرار - كه حالتي غمبار بر وجودش مستولي شده بود- لب به سخن گشود: «شبي علي عليه السلام را در محراب عبادتش ديدم كه از خوف خدا چون مارگزيدگان به خود مي‌پيچيد و به سان غمزدگان مي‌گريست و مي‌گفت:«آه! آه! از آتش دوزخ...»، و كلام ضرار كه بدين جا رسيد، معاويه گريان شد! (3)
علي عليه السلام كه اولين نمازگزار پس از پيامبر صلي الله عليه و آله است و ركعت به ركعت نمازش و تكبير به تكبيرش ديدني و شنيدني است، آخرين نمازش نيز شنيدني است، هر چند كه قلم از توصيف عاجز باشد و بيان از تعريف، وامانده:
آن شب - شب نوزدهم ماه رمضان - مكرر از اتاق بيرون مي‌آمد و به آسمان مي‌نگريست؛ باز مي‌گشت و با خود مي‌گفت: «به خدا قسم اين همان شبي است كه مرا وعده شهادت در آن داده‌اند.» پس موعد عزيمت كه رسيد، آهنگ رفتن كرد. ام كلثوم (س) كه ميزبان حضرتش بود و از اين رفتار پدر، مضطرب و نگران، مانع از رفتن علي عليه السلام شد و از ايشان درخواست كرد تا شخص ديگري را به جاي خود براي اقامه نماز به مسجد بفرستد، اما آن حضرت امتناع كرد و فرمود: « از قضاي الهي نمي‌توان گريخت.» پس گام در ركاب قضاي الهي نهاد و به راه افتاد.
زمين بر آن بود كه آهنگ حركت خود را به گام‌هاي علي عليه السلام متصل كند. چشم‌هاي ناسوتيان در تمناي ماندن، تند آب اشك ساز كردند و لاهوتيان، دست تمنا بر كنگره عرش ساييدند و ام كلثوم(س)، درمانده از همه چيز و همه جا، خون جگر بدرقه راه علي عليه السلام كرد. در بين راه چند مرغابي به حضرت نزديك و گويي مانع از رفتن ايشان شدند، اما شهادت علي عليه السلام، گويي بي بازگشت‌ترين قضاي الهي در آن ليلة القدر خدايي بود. اين رفتن ديگر بازگشتي نداشت و علي عليه السلام ديگر طاقت ماندن! چون خواست از در خانه خارج شود، قلاب در، چنگ در كمربند او انداخت و اين آخرين حربه زمينيان براي بازداشتن علي عليه السلام از رفتن بود. علي عليه السلام از در كه گذشت، زمينيان ديگر از او دست شستند. و علي عليه السلام كسي نبود كه از شهادت بگذرد كه ساليان سال است به انتظار چنين شبي نشسته... كمربند خود را محكم بست و خطاب به خويش فرمود: «اي علي! كمربندت را محكم ببند و براي مرگ آماده شو.»
كوچه‌ها را يكي پس از ديگري جا مي‌گذاشت تا اين كه به مسجد رسيد. ابتدا چند ركعت نماز گزارد و چون فجر دميد، بر بام مسجد رفت و آخرين اذان خود را در آن شهر پر از حيله و نيرنگ، ارزاني زمينيان نمود و اين آخرين اذاني بود كه علي عليه السلام بر ماذنه مسجد كوفه فرياد زد!
آن شب تمام اهالي كوفه نواي دلنشين اذان علي عليه السلام را شنيدند. يتيمان در خواب فرو رفته كه خواب پدر مي‌ديدند، با شنيدن صداي علي عليه السلام ، از خواب برخاستند و چون دريافتند علي عليه‌السلام بيدار است، احساس آرامش و امنيت كردند و غم بي‌پدري از چشمان خواب آلودشان رخت بر بست. آري اين بانگ اذان علي عليه السلام است؛ پدر يتيمان كوفه همو كه تمام يتيمان كوفه، لذت نشستن بر زانويش را تجربه كرده و از دست پر كرمش نان و خرما خورده‌اند و در آغوش پدرانه‌اش جا خوش كرده‌اند.
... و علي عليه السلام براي اقامه نماز به داخل مسجد آمد ... خفتگان را بيدار كرد؛ آن ملعون، ابن ملجم، بيدار بود ولي به روي شكم دراز كشيده و خود را به خواب زده بود و شمشيري در زير جامه‌اش پنهان داشت، حضرت به او فرمود: «برخيز كه وقت نماز است و اين چنين (به روي شكم) نخواب كه خواب شيطان است؛ بر دست راست بخواب كه خواب مومنان است و يا به طرف چپ بخواب كه خواب حكيمان است و يا به پشت بخواب كه خواب پيامبران (ع) است... قصدي در خاطر داري كه نزديك است آسمان‌ها از سنگيني آن فرو ريزند و اگر بخواهم مي‌توانم خبر دهم كه در زير جامه‌ات چه پنهان كرده‌اي... .» پس به جانب محراب رفت؛ در محراب ايستاد و به نماز مشغول شد. ابن ملجم مضطرب و نگران بود ... علي عليه السلام به آرامي تكبير گفت و به ركوع رفت... ابن ملجم كه در كنار ستوني به كمين ايستاده بود، چون بيد به خود مي‌لرزيد ... علي عليه السلام سر از ركوع برداشت و به سجده رفت ... قلب كثيف ابن ملجم به شدت مي‌تپيد ... علي عليه السلام سر از سجده برداشت ... ابن ملجم دويد ... شمشيرش را بالا برد تا فرود آورد، ولي شمشيرش به سقف محراب گير كرد. باز قصد فرود آوردن شمشير را نمود، شمشير را فرود آورد و فرق علي عليه السلام تا سجده‌گاه شكافته شد و فرياد علي عليه السلام، فرياد در گلو مانده علي (ع) برخاست: «بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله، فزت و رب الكعبه.»و جبرييل، عزادار و مويه كنان در ميان زمين و آسمان بانگ برداشت:
سوگند به خدا پايه‌هاي هدايت ويران شد و نشانه‌هاي تقوا از بين رفت و ريسمان محكم از هم گسست. پسر عموي پيامبر كشته شد، جانشين برگزيده كشته شد، علي مرتضي توسط نگون بخت‌ترين انسان‌ها كشته شد.
_______________________
1- نهج البلاغه، خ131
2- الغدير / 3/221
3- گفتارهاي معنوي شهيد مطهري/ 63

 


ادامه مطلب


[ پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  ] [ 6:38 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]