اگر به اين حالت ميمرد بر غير ملت محمد مرده بود
اگر به اين حالت ميمرد بر غير ملت محمد مرده بود
نقل است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله به مسجدي وارد شدند، مردي به مسجد در آمد و نماز گزارد. سپس آمد به پيامبر سلام گفت. آن حضرت، جواب سلامش را داد و به او گفت: بازگرد و نمازت را از سر بخوان؛ كه تو هنوز نماز نخواندهاي. آن مرد بازگشت و مانند بار اول نماز گزارد . سپس نزد پيامبر آمد و سلام كرد. رسول خدا جواب سلامش را داد و سپس گفت: بازگرد نماز بگزار كه تو هنوز نماز نگزاردهاي . تا سه بار اين امر تكرار شد . (شرح جامع مثنوي)
حاج سيدهادي سبزواري «صل انك» را چنين معني ميكند: يعني نماز حقيقي بجا بيار، كه اين نماز صوري تو نماز نبود .
دكتر سيد جعفر شهيدي ميگويد: ماخذ آن حديثي است كه در احاديث مثنوي آمده است و نيز در سند خالد بن وليد از ابوعبدالله اشعري روايت شده است كه «رسول خدا صلي الله عليه و آله مردي را ديد كه نماز خواند و ركوع را تمام نكرد و سجده را سبك به جا آورد. پيغمبر به او فرمود تا ركوع را تمام كند و گفت اگر به اين حالت ميمرد بر غير ملت محمد مرده بود.
ادامه مطلب
نمازش به شگفتم آورد و روزه اش مجذوبم ساخت
نمازش به شگفتم آورد و روزه اش مجذوبم ساخت
چادرنشینی مسلمان، به شهر آمد، داخل مسجد شد، دید مردی با خشوع نماز می گذارد. توجهش به وی معطوف گردید. پس از نماز به او گفت: چه خوب نماز می خوانی، جواب داد علاوه بر نماز، روزه هم دارم و اجر نماز گزار صائم دو برابر نمازگزار غیر صائم است. مرد اعرابی كه مجذوب او شده بود گفت: در شهر كاری دارم كه باید آن را انجام دهم، بر من منت بگذار و قبول كن كه شترم را نزد شما بگذارم تا بروم و برگردم. او پذیرفت و چادر نشین با اطمینان خاطر شتر به وی سپرد و از پی كار خود رفت. نمازگزار ریاكار با دور شدن اعرابی بر شتر نشست و با سرعت آن محل را ترك گفت. پس از ساعتی مرد چادرنشین برگشت ولی نه از نمازگزار اثری دید و نه از شتر. در اطراف و نواحی مسجد جستجو كرد، نتیجه ای نگرفت. بیچاره سخت ناراحت و متأثر گردید و یك شعر گفت كه مفادش این بود: نمازش به شگفتم آورد و روزه اش مجذوبم ساخت، امّا نمازگزار روزه دار ناقهی جوانم را با سرعت راند و برد.
---------------------------
لئالی الاخبار، ص 330
ادامه مطلب
تیجه عبادت بدون اخلاص
تیجه عبادت بدون اخلاص
مردی بود كه هر كار میكرد نمیتوانست اخلاص خود را حفظ كند و ریاكاری نكند، روزی چاره اندیشی كرد و با خود گفت: در گوشهی شهر مسجدی متروك هست كه كسی به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمیكند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم تا كسی مرا ندیده خالصانه خدا را عبادت كنم در نیمههای شب تاریك، مخفیانه به آن مسجد رفت، آن شب باران میآمد و رعد و برق و بارش شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد در وسطهای عبادت، ناگهان صدائی شنید با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید كه آن شخص فردا میرود و به مردم میگوید این آدم چقدر خداشناس وارستهای است كه در نیمههای شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت است. او بر كیفیت و كمیت عبادتش افزود و همچنان با كمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتی كه هوا روشن شد و به آن كسی كه وارد شده بود، زیر چشمی نگاه كرد دید آدم نیست بلكه سگ سیاهی است كه بر اثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده است. بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی میكرد و پیش خود شرمنده بود كه ساعتها برای سگ عبادت میكرده است خطاب به خود كرد و گفت: ای نفس، من فرار كردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا در عبادت خود، اَحدی را شریك خدا قرار ندهم، اینك میبینم سگ سیاهی را در عبادتم شریك خدا قرار دادهام، وای بر من چقدر مایهی تأسف است كه این حالت را پیدا كردهام.[1]
[1] . منتخب قوامیس الدرّر، ص1
ادامه مطلب
عشق واقعی به خدا
عشق واقعی به خدا
در كنار شهری خاركنی زندگی میكرد كه فقر و فاقه او را به شدت محاصره كرده بود.
روزها در بیابان گرم، همراه با زحمت فراوان و بیدریغ مشغول خاركنی بوده و پس از به دست آوردن مقداری خار، آن را به پشت خود بار نموده به شهر میآورد و به قیمت كمی میفروخت.
روزی در ضمن كار صدای دور شو، كور شو، شنید، جمعیتی را با آرایش فوق العاده در حركت دید، برای تماشا به كناری ایستاده دختر زیبای امیر شهر به شكار میرفت، و آن دستگاه با عظمت از آن او بود.
در این حین چشم جوان خاركن به جمال خیره كنندهی او افتاد و به قول معروف دل و دین یكجا در برابر زیبایی خیره كننده او سودا كرد.
قافله عبور كرد و جوان ساعتها در اندوه و حسرت میسوخت. توان كار كردن نداشت، لنگ لنگان به طرف شهر حركت كرد.
به حال اضطراب افتاد، دل خسته و افسرده شده، راه به جایی نداشت، میل داشت بدون هیچ شرطی، وسیله ازدواج با دختر شاه برایش فراهم شود.
دانشوری آگاه او را دید، از احوال درونش باخبر شد، تا میتوانست او را نصیحت كرد ولی پند دانشور بیفایده بود و نصیحت او اثر نداشت و آنچه عاشق را آرام میكرد فقط رسیدن به محبوبش بود.
مرد دانشور آخر به او گفت:
«تو كه از حسب و نسب و جاه و مال، شهرت و اعتبار و زیبائی بهرهای نداری و عشق خواسته تو از محالات است و اكنون كه راه به بنبست رسیده، برای پیدا شدن چارهی درد جز رفتن به مسجد و قرار گرفتن در سلك عابدین راهی نمیبینم. مشغول عبادت شو شاید از این راه به شهرت رسیده و گشایشی در كارت حاصل شود.»
خاركن فقیر پند دانشور را به كار بست،كوه و دشت و كار و كسب خویش را رها كرد و به مسجدی كه نزدیك شهر بود و از صورت آن جز ویرانهای باقی نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب نظر اهالی در آنجا پهن كرد.
كمكم كثرت عبادت و به خصوص نمازهای پیدرپی، به تدریج او را در میان مردم مشهور كرد، آهسته آهسته ذكر خیرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن او به میان آمد.
آری سخن از عبادت و پاكی و ركوع و سجود او در میان مردم آنچنان شهرت گرفت كه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه با كمال اشتیاق قصد دیدار او كرد.
شاه روزی كه از شكار باز میگشت، مسیرش به كلبهی عابد افتاد برای دیدن او عزم خود را جزم كرد و بالاخره همراه با ندیمان، با كبكبه شاهی قدم در مسجد خراب گذاشت.
پادشاه در ضمن زیارت خاركن فقیر و دیدن وضع عبادت او، به ارادتش افزوده شد، شاه تصور میكرد به خدمت یكی از اولیاء بزرگ الهی رسیده، تنها كسی كه خبر داشت این همه عبادت و آه و ناله قلابی و توخالی است خود خاركن بود.
در هر صورت پادشاه سر سخن را با آن جوان باز كرد و كلام را به مسأله ازدواج كشید، سپس با یك دنیا اشتیاق داستان دختر خود را مطرح كرده كه ای عابد شب زندهدار، تو تمام سنتهای اسلامی را رعایت كردهای مگر یك سنت مهم و آن هم ازدواج است، میدانی كه رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بر مساله ازدواج چه تأكید سختی داشت. من از تو میخواهم به اجرای این سنت مهم برخیزی و فراهم آوردن وسیلهی آن هم با من، علاوه بر این من میل دارم كه تو را به دامادی خود بپذیرم، زیرا در سراپرده خود دختری دارم آراسته به كمالات و از لطف الهی از زیبایی خیره كنندهای هم برخوردار است، من از تو میخواهم به قبول پیشنهاد من تن در دهی، تا من آن پریروی را با تمام مخارج لازمه در اختیار تو قرار دهم!
جوان بعد از شنیدن سخنان شاه در یك دنیا حسرت فرو رفت و در جواب شاه سكوت كرده و شاه به تصور این كه حجب و حیاء و زهد و عفت مانع از جواب اوست چیزی نگفت، از جوان عابد خداحافظی كرد و به كاخ خود رفت، ولی تمام شب در این فكر بود كه چگونه زمینهی ازدواج دخترش را با این مرد الهی فراهم كند.
صبح شد، شاه یكی از دانشوران را خواست و داستان عابد را با او در میان گذاشت و گفت به خاطر خدا و برای اینكه از قدم او زندگی من غرق بركت شود نزد او رو و وی را به این ازدواج و وصلت حاضر كن.
عالم آمد و پس از گفتگوی بسیار و اقامه و دلیل و برهان و خواندن آیه و خبر، جوان را راضی به ازدواج كرد.
سپس نزد شاه آمد و رضایت عابد را به سلطان خبر داد، سلطان از این مساله آن چنان خوشحال شد كه در پوست نمیگنجید.
مأموران شاه به مسجد آمدند و با خواهش و تمنا لباس دامادی شاه را به او پوشاندند و او را مانند نگینی در حلقه گرفتند و با كبكبه و دبدبه شاهی به قصر آورند. در آنجا غلامان و كنیزان دست به سینه برای استقبال او صف كشیده بودند و امیران و دبیران و سپاهیان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ایستاده بودند.
وقتی قدم به بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شكوه و عظمت افتاد، غرق در حیرت شد و ناگهان برق اندیشه درون جان تاریكش را روشن كرد، به این مساله توجه نمود، من همان جوان فقیر و آدم بدبختم، من همان خاركن مسكین و دردمندم، من همانم كه مردم عادی حاضر نبودند سلامم را جواب بدهند، من همان گدای دل سوختهام كه از تهیهی قرص نان جویی و پارچهای كهنه عاجز بودم، من همان پریشان عاجز و بینوای مستمندم!
آری جوان بر اساس آیات الهی به فكر فرو رفت، كه من همان خاركنم كه بر اثر عبادت میان تهی، و طاعت ریایی به این مقام رسیدم، آه بر من، حسرت و اندوه از من، اگر به عبادت حقیقی و طاعت خالص اقدام میكردم چه میشدم؟
در غوغای پر از آرایش ظاهری دربار، چشم دل خاركن باز شد، جمال دوست در آئینهی دلش تجلی كرد. با قدم اراده و عزم استوار، پای از دربار بیرون گذاشت و از كنار آغوش آن پریوش كناره گرفت و به سوی نماز و عبادت واقعی و بندگی حقیقی خدا حركت كرد.
وقتی نماز ریائی و میان تهی و الفاظ بیمعنی این گونه برای حل مشكل مدد كند، نماز واقعی و عبادات خالصانه، و طاعت بیریا چه خواهد كرد؟[1]
لطیف راشدی ـ سرود شكفتن، ص 15
[1] . كتاب عرفان اسلامی، جلد 5، به نقل از كتاب طاقدیس مرحوم ملا احمد نراقی.
ادامه مطلب