« اي ابوثمامه! از نماز ياد كردي. خداوند تو را در صف نمازگزاران قرار دهد.»
« اي ابوثمامه! از نماز ياد كردي. خداوند تو را در صف نمازگزاران قرار دهد.»
بسياري از ياران باوفاي شهيد كربلا، امام حسين (ع) به خاك و خون غلتيده و به شرف شهادت نايل آمده بودند.
«ابوثمامه صيداوي»يكي از ياوران و فداكاران امام شهيد (ع) – متوجه شد كه وقت نمازظهر فرار رسيده است. بيدرنگ به حضور امام حسين (ع) شتافت و گفت : « يا اباعبدا... !جانم فدايت باد، ميبينم كه اين دشمنان بيدين، دست به نبردي سخت زدهاند، اما به خدا سوگند من نميگذارم تو كشته شوي، مگر اينكه پيش از تو به خون در غلتم !اينك دوست دارم كه اين آخرين نماز ظهر را با شما به جاي آورم.»
امام حسين (ع) سربر آسمان فراز كرد و چون ديد هنگام نماز فرا رسيده، فرمود:
« اي ابوثمامه! از نماز ياد كردي. خداوند تو را در صف نمازگزاران قرار دهد.» سپس فرمود :
«از اين گروه بخواه تا دست از جنگ بردارند،زيرا ما ميخواهيم اقامة نماز كنيم.»
در اين هنگام يكي از سربازان سپاه يزيد، با صداي بلند و گستاخانه و بي شرمانه فرياد برآورد:
«نماز شما مقبول درگاه خداوند نيست!»
«زهيربن قيس » و «سعيد بن عبدا...»كه چنين ديدند، پيش روي حضرت ايستادند،تا امام بتواند نماز ظهر را به جا آورد.
آن دو بزرگوار وجود خود را سپر تيرها و نيزهها ساختند و امام حسين (ع) در آن هنگامة خون و شمشير با تعداد اندكي كه از ياران بينظيرش باقي مانده بود، به اقامة نماز خوف پرداخت.
منبع:منتهي الآمال، ج 1، ص 420
ادامه مطلب
هر وقت از كنارت رد ميشد، بوي عطرش فضا را پر ميكرد
هر وقت از كنارت رد ميشد، بوي عطرش فضا را پر ميكرد
نماز در جبهه يك پادگان « ابوذر» بود و يك « علي». « علي حيدري» را ميگويم.
هر وقت از كنارت رد ميشد، بوي عطرش فضا را پر ميكرد. آن چند روزي كه در مرخصي بودم، دلم خيلي برايش تنگ شده بود. نزديك غروب بود و هواي ديدن علي به سرم زده بود. بلند شدم و رفتم دفتر تبليغات. از «حاج محسن» سراغش را گرفتم؛ آخر علي از مشتري هاي پر و پا قرص كتابهاي تبليغات بود و معمولاً طرفهاي غروب ميرفت دفتر تبليغات حاج محسن گفت :
«علي فقط روزي 10 دقيقه ميآيد اينجا، يكي از كتابها را بر ميدارد و چند خطي ميخواند و ميرود.
چند روز پيش كه ديگر از اين كارش كلافه شده بودم، گفتم:
بابا جان !اين چه كاري است؛ خوب يك كتاب بردار و ببر و درست و حسابي تا آخرش بخوان!
اما ديدم علي با همان تبسم هميشگي كه گوشه لبش بود، كتابي را كه در دست داشت گذاشت تو قفسه و گفت : « حاج آقا! من هر روز فقط به اندازه اي كتاب ميخوانم كه بتوانم به نوشتههاي آن عمل كنم.
«همين روزي ده دقيقه برايم كافي است»
با عجله پرسيدم: « حاجي ! 10 دقيقه امروزش را كي ميآيد؟ خيلي دلم برايش تنگ شده.»
حاجي نگاهي به چشمهاي منتظرم انداخت و گفت : « وا.... نميدانم! لابد هر وقت حالش خوب شود. دو سه روزي خيلي گرفته بود، مگر خبر نداري؟»
باتعجب گفتم: « نه!مرخصي بودم و تازه يك ساعتي مي شود كه رسيدهام.»
حاجي در حالي كه اشك تو چشمهايش پر شده بود، گفت:
« ميداني آقا مرتضي! خودت كه علي را بهتر ميشناسي! حساسيت عجيبي دارد كه نمازش را اول وقت و به جماعت بخواند. دو سه روز پيش، نزديكي هاي ظهر كارش طول ميكشد و وقتي ميرسد كه نماز جماعت تمام ميشود. بچه ها ميگويند كه از آن روز خيلي گرفته است و با هيچ كس ....» ديگر حرفهاي حاجي را نشنيدم. بغضي كه تمام گلويم را پوشانده بود با چشمهايم كه بيشتر دلتنگ علي و اخلاقش بود، همراه شد. با عجله خودم را به محوطة پادگان رساندم و نسيم آشناي صداي اذان صورتم را نوازش داد. راهم را به طرف نمازخانه پيش گرفتم. ميدانستم الان بوي عطر علي تمام نمازخانه را پر كرده است.
نادر فاضلي - www.salat.ir
ادامه مطلب
ركعت آخر نماز بود كه سرم را از روي مهر برداشم
ركعت آخر نماز بود كه سرم را از روي مهر برداشم
ركعت آخر نماز بود كه سرم را از روي مهر برداشم. متوجه پوتينهاي يك عراقي شدم. بله! يك سرباز عراقي كنارم ايستاده بود. فهميدم كه ديگر كار از كار گذشته است و بايد آمادة انفرادي و شكنجه شوم. سلام نماز را دادم و با ترس بالاي سرم را نگاه كردم.
سربازها دور تا دور بچه ها ايستاده بودند؛ خوب غافلگيرمان كرده بودند.
چند روزي ميشد كه دور از چشم مأمورين عراقي نماز جماعت ميخوانديم، چشم به سرگرد عراقي افتاد كه با خشم به بچه ها نگاه ميكرد.بعد از اين كه تك تك بچه ها را از زيرنظر گذراند، با عصبانيت فرياد زد: « خودتان امام جماعت را معرفي ميكنيد يا ما پيدايش كنيم؟» سكوت سنگيني آسايشگاه را فرا گرفته بود. چند دقيقه اي گذشت. توي دلم صلوات ميفرستادم تا به خير بگذرد كه ديدم سرگرد بدجوري به «حميد» نگاه ميكند.
حميد رديف دوم و جلوي من نشسته بود. چند روزي ميشد كه سرما خورده بودو به خاطر همين كلا سرش ميگذاشت. خواستم به حميد چيزي بگويم كه سرگرد يكراست آمد سراغ حميد. گوش او را گرفت و در حالي كه او را از صف بيرون ميبرد، فريادزد:
« ديديد پيدايش كردم! نگاه كنيد !كلاه سرش است! امام جماعت همين است.»
از حماقت سرگرد عراقي خندهام گرفته بود.
متوجه حميد شدم كه با تعجب به سرگرد عراقي نگاه ميكرد.
حميد را به خاطر كلاهي كه چند روز زحمت كشيده بود تا از جورابش درست كند، به انفرادي بردند و با شكنجه از او پذيرايي كردند.
نادر فاضلي - www.salat.ir
ادامه مطلب
چرا اوّل وقت حالِ نماز خواندن نداشتم؟
چرا اوّل وقت حالِ نماز خواندن نداشتم؟
درباره یکی از بزرگان نقل میکنند که گفته است: من حال عجیبی پیدا کردم؛ یعنی حال نماز شب و حال نماز اوّل وقت خواندن را نداشتم و همچنین از خواندن نماز و رابطه با خدا لذّت نمیبردم لذا تعجب میکردم که چرا چنین هستم؟ هرچه گریه و زاری و التماس میکردم باز به جایی نمیرسیدم تا سرانجام شبی در عالَم رؤیا به من گفتند: «کسی که خرمای حرام بخورد، معلوم است که دیگر عبادت را دوست نخواهد داشت و از آن لذتی نمیبرد!».
وی میگوید: وقتی از خواب بیدار شدم جریان خریدن خرما را به یاد آوردم که وقتی خرما را گرفتم، دیدم یکی از آن خرماها رسیده نیست لذا بدون اجازه صاحب مغازه، آن خرما را برداشتم و روی خرماهایش گذاشتم و به عوض آن، یک خرمای خوب برداشتم و آن را خوردم، و لذا مطمئن شدم که همان یک خرمای حرام، بر روی حالات معنوی من اثر نهاده و دیگر از خواندن نماز و رابطه با خدا، لذتی نمیبرم.
**تربیت فرزند از نظر اسلام، آیت الله مظاهری، ص 72 (با اندکی تصرف).***
ادامه مطلب