شهید عباس حاجی زاده: نماز از هر كارى برایم مهمتر است
شهید عباس حاجی زاده: نماز از هر كارى برایم مهمتر است
در دوران جوانى به ورزش كشتى مى رفت، روزى براى انجام مسابقات به اتفاق هم به سالن رفتیم .
مسابقات فینال بود، در میان جمعیت به تماشا نشسته بودم كه چند نفر از رقیبان با هم مبارزه كردند.
نوبت به عباس رسید. چند بار نام او را براى مبارزه خواندند، امّا او نبود و حاضر نشد، تا این كه دست رقیب او را به عنوان برنده مسابقه بالا بردند.
نگران شدم، به خودم مى گفتم : یعنى عباس كجا رفته ؟ در جستجوى او بودم، نگاهم به او افتاد كه از درب سالن وارد مى شد.
جلو رفتم و گفتم : كجا بودى ؟ اسمت را خواندند، نبودى ؟
گفت : وقت نماز بود، نماز از هر كارى برایم مهمتر است . رفته بودم نماز جماعت.
کتاب ستارگان خاكى ، ص 219
ادامه مطلب
تنها به درس خواندن نيست، عبادت نيمه شب می خواهد...
تنها به درس خواندن نيست، عبادت نيمه شب می خواهد...
حکيم هيدجي از حکما و عرفاي بنام معاصر است. او دوران عمرش را به تدريس حکمت و عرفان گذرانيد. منکر مرگ اختياري بود و خلع بدن را براي مردم کاري محال و غير ممکن مي دانست و در بحث با شاگردانش هميشه آن را انکار نموده، رد مي کرد.
تا آنکه يک شب، پيرمردي دهاتي به حجره اش وارد شد و به حکيم هيدجي گفت:
چرا مرگ اختياري را قبول نداري؟
حکيم جواب داد: براي اينکه محال است.
پيرمرد تا اين جواب را شنيد، در مقابل او و پيش چشم حيرت زده اش، پاي خود را به سوي قبله کشيد و به پشت خوابيد و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون»!
چنان خفت که گويي هزار سال است که مرده است. حکيم هيدجي از اين وضع، مضطرب شد و با حالتي نگران، طلاب را خبر نمود تا تابوتي آورده و شبانه وي را به فضاي شبستان مدرسه ببرند.
اما با کمال تعجب ديدند که پيرمرد از جا برخاست و نشست و گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم» سپس رو به حکيم هيدجي کرده و با لبخند معناداري گفت:
حالا باور کردي حکيم!
گفت: آري باور کردم ولي پدر مرا درآوردي؟
پيرمرد گفت: آقاجان تنها به درس خواندن نيست، عبادت نيمه شب و تعبد هم مي خواهد، از همان شب حکيم هيدجي، رأي و رويه ي خود را عوض کرد.
مجموعه داستان نماز ابرار؛ محمد صحتي سردرودي؛ ص۷۹.
ادامه مطلب
درخواست زهرا(س ) براى اذان
درخواست زهرا(س ) براى اذان
يكى از اقدامات فاطمه زهرا عليهاالسلام بعد از رحلت پدر بزرگوارش صلى الله عليه و آله زنده نگهداشتن خاطرات دوران پدر بود. او مى خواست با احيا و يادآورى آن دوران دل هاى مرده را بيدار كند و از تاريكى به سوى روشنايى هدايت كند، و توطئه هاى دشمن و افكار پليد آن ها را به وسيله اذان خنثى كند، چون روح اذان گواهى به توحيد و رسالت رسول خدا صلى الله عليه و آله و ولايت على عليه السلام مى دهد.
به راستى كه زهرا عليه السلام آموزگار بيدارى و ظرافت است .
وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت و وصى او را كنار نهادند، بلال به عنوان اعتراض ديگر اذان نگفت و هر چه به سراغش مى آمدند، امتناع مى كرد و عذر مى آورد. زهرا عليهاالسلام از او خواست كه اذان بگويد، گفت : بسيار مشتاقم كه صداى موذن پدرم را بشنوم .
بلال بر بالاى بام مسجد رفت . آواى گرم بلال در مدينه پيچيد: الله اكبر، همه دست از كار كشيدند. هر كس دست ديگرى را مى كشيد و به شتاب به طرف مسجد مى آورد، همه حتى زنان و كودكان در بيرون مسجد جمع شدند، مدينه به يكباره تعطيل شد.
همه به طنين روح افزاى بلال گوش مى دادند و بر دهان او خيره شده بودند. ناگاه ، به ياد ايام رسول خدا صلى الله عليه و آله افتادند، فرياد هاى هاى گريه ها در مدينه پيچيد، مدينه كمتر اين گونه روزهايى به ياد داشت . همه از يكديگر سوال مى كردند، چرا بلال اذان نمى گفت ؟ چه شده كه به درخواست زهرا عليهاالسلام اذان مى گويد؟ چرا زهرا عليهاالسلام گريه مى كند؟ به يكديگر نگاه مى كردند، سپس سرها را به زير مى انداختند و از خود و بيعتشان با ابوبكر شرمشان مى آمد. زهرا عليهاالسلام هم همراه جماعت به اذان گوش داده بود و به ياد دوران پدر و غدير و...افتاد. و همچون ابر باران اشك مى ريخت .
در فضاى مدينه پيچيد: اشهد ان محمدا رسول الله زهرا عليهاالسلام ديگر طاقت نياورد، فرياد و ناله و آهى زد و از حال رفت . آن چنان كه همه گمان كردند از دنيا رفته .
مردم فرياد برآوردند: بلال بس كن ، دختر رسول الله صلى الله عليه و آله را كشتى !
بلال ، اذان را نيمه رها كرد و ندانست كه چگونه خود را بر بالين زهرا عليهاالسلام رساند.
زهرا عليهاالسلام را به هوش آوردند. درخواست اتمام اذان كرد.
بلال گفت : از اين درگذريد كه بر جان شما نگرانم .
با اصرار بلال ، التماس و گريه هاى مردم ، زهرا عليهاالسلام از خواسته خود درگذشت . (1)
1- بحارالانوار، ج 43، ص 157.
ادامه مطلب
آشتی با خدا
آشتی با خدا
در جبهه سربازي بود که نماز نميخواند، اما با کمال تعجب در عمليات والفجر 8 شهيد شد.
وقتي سراغ يادداشتهايش رفتيم مطالب تکان دهندهاي ديديم. او نوشته بود:
قبل از عمليات، يک شب از رزم شبانه برگشتيم. چون خيلي خسته بودم دراز کشيدم تا بخوابم، اما بقيه رزمندهها به نماز خواندن مشغول شدند. در آن لحظه نسبت به آنها احساس کمبود کردم و با اينکه آنها دوستانم بودند حس کردم خيلي با آنها فاصله دارم. به گريه افتادم. در همان لحظه با خداي خود عهد کردم هميشه به ياد او باشم و نماز بخوانم. بلافاصله وضو گرفتم و در کنار يکي از رزمندهها که خيلي دوستش داشتم، مشغول خواندن نماز شدم.
من آن شب را هيچ وقت فراموش نميکنم. شب آشتي من با خدا بود».
پس از شهادت آن رزمنده، شنيدم که خانوادهاش هم تغيير عقيده دادهاند و نمازخوان شدهاند.
زیر این حرف ها خط بکشید؛ اصغر آیتی و حسن محمودی ؛ ص ۹۷
ادامه مطلب