نماز خربزه ای!
نماز خربزه ای!
بزرگی می گفت: روزى به قصد تشرف به مسجدالحرام و خواندن نماز در آن مکان مقدس، از خانه خارج شدم. در اثناى راه، خطرى پیش آمد و خداوند مرا از مرگ نجات داد و با کمال سلامتى از آن خطر به مسجد آمدم. نزدیک در مسجد، خربزه زیادى روى زمین ریخته و صاحبش مشغول فروش آنها بود. قیمت آن را پرسیدم، گفت آن قسمت، فلان قیمت و قسمت دیگر ارزان تر و فلان قیمت است.
گفتم: پس از برگشت از مسجد مقدارىمى خرم و به منزل مى برم. پس به مسجدالحرام رفتم و مشغول نماز شدم. در حالنماز با خود فکر کردم که از قسمت گران آن خربزه بخرم یا قسمت ارزانتر آن! اصلاً چه مقدار بخرم؟
خلاصه تا آخر نماز در این خیال بودم. وقتی نماز به پایان رسید و خواستم از مسجد بیرون بروم، شخصى از در مسجد وارد شد و نزدیک من آمد و در گوشم گفت: خدایى که امروز تو را از خطر مرگ نجات بخشید، آیا سزاوار است که در خانه او نماز خربزهاى بخوانى؟! فوراً متوجه عیب خود شده و بر خود لرزیدم، خواستم از او کمک بخواهم، اما دیگر او را نیافتم.[1]
[1]. داستان هاى شگفت، ص 91.