نماز خربزه ای!

نماز خربزه ای!

78084088462429348878.png

  بزرگی می گفت: روزى به قصد تشرف به مسجدالحرام و خواندن نماز در آن مکان مقدس، از خانه خارج شدم. در اثناى راه، خطرى پیش آمد و خداوند مرا از مرگ نجات داد و با کمال سلامتى از آن خطر به مسجد آمدم. نزدیک در مسجد، خربزه زیادى روى زمین ریخته و صاحبش مشغول فروش آنها بود. قیمت آن را پرسیدم، گفت آن قسمت، فلان قیمت و قسمت دیگر ارزان تر و فلان قیمت است.

گفتم: پس از برگشت از مسجد مقدارىمى خرم و به منزل مى برم. پس به مسجدالحرام رفتم و مشغول نماز شدم. در حالنماز با خود فکر کردم که از قسمت گران آن خربزه بخرم یا قسمت ارزان­­تر آن! اصلاً چه مقدار بخرم؟

خلاصه تا آخر نماز در این خیال بودم. وقتی نماز به پایان رسید و خواستم از مسجد بیرون بروم، شخصى از در مسجد وارد شد و نزدیک من آمد و در گوشم گفت: خدایى که امروز تو را از خطر مرگ نجات بخشید، آیا سزاوار است که در خانه او نماز خربزه­اى بخوانى؟! فوراً متوجه عیب خود شده و بر خود لرزیدم، خواستم از او کمک بخواهم، اما دیگر او را نیافتم.[1]

 [1]. داستان هاى شگفت، ص 91.

 

 





[ سه شنبه 26 خرداد 1394  ] [ 10:35 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]