داستانی از نماز صبح
داستانی از نماز صبح
دختر کوچک، همیشه صبح زود از خواب بیدار می شد؛ یعنی بیدار نمی شد، پدرش او را بیدار می کرد. همیشه صبح ها چهره پدر خندان بود و با مهربانی و آرامش دست دخترش را می گرفت و او را از جای گرم و نرمی که در سرمای صبحگاهی لذت بخش تر بود، بلند می کرد. او بعضی وقت ها اصلاً دوست نداشت که از جایش بیرون بیاید. خیلی خوابش می آمد، اما پدرش آن قدر به او مهربانی می کرد، آن قدر او را ناز می کرد و موهای او را نوازش می کرد تا دختر کوچک با چشم هایی خواب آلود از جایش برمی خاست و برای وضو گرفتن به راه می افتاد. دختر کوچک، نماز را دوست داشت، نماز صبح را هم دوست داشت، اما بعضی وقت ها که خیلی خسته بود، دوست نداشت نماز صبح را سر موقع بخواند. در دلش می گفت: خب، اگر من هم، اندازه مامانم شدم، آن وقت همیشه نماز صبح را همان صبح می خوانم، اما پدرش آن قدر او را نوازش می کرد که او مجبور می شد از جایش بلند شود. یک روز که از خواب بیدار شد، دید که خورشید درآمده است و او را برای نماز صبح بیدار نکرده اند. وقتی به چهره پدر نگاه کرد، همان چهره خندان و مهربان را دید که به دخترش گفت: سلام دخترم! دختر کمی خجالت کشید و درحالی که صورتش سرخ شده بود گفت: مرا برای نماز صبح بیدار نکردید؟ پدر با محبت خاصی جواب داد: نه دخترم، از این به بعد هر کس خواست نماز صبح بخواند، باید خودش بلند شود. دختر کوچک کمی ناراحت شد، اما در دلش احساس خوشحالی کرد که دیگر مجبور نبود هر صبح برای نماز بیدار شود، او کنج کاو شده بود که چرا پدرش این حرف را زده است. بالاخره کنج کاوی او به نتیجه رسید و علت آن کار را فهمید. ماجرا این بود که وقتی آقا بزرگش فهمیده بود که هر روز او را برای نماز صبح بیدار می کنند، کمی ناراحت شده بود و پیغام فرستاده بود که او را برای نماز صبح اذیت نکنند. نماز که هنوز بر او واجب نشده بود. آن دختر کوچک نوه امام خمینی رحمه الله بود و امام به پدر او گفته بود که چهره شیرین اسلام را به مذاق بچه تلخ نکن. آن دختر کوچک، احساس کرد که دوست دارد همان لحظه امام را بغل کند و صورت زیبا و مهربانش را ببوسد. دست های کوچکش را در دست های بزرگ امام بگذارد و امام هم دست های او را بگیرد و موهایش را نوازش کند و به او لبخند بزند. چند روز بعد، آن دختر احساس می کرد روزهایی که برای نماز صبح از خواب بیدار نمی شود، ناراحت و کسل است و به همین خاطر پیش پدر و مادرش رفت و از آنها خواهش کرد که او را هم برای نماز صبح بیدار کنند. او فکر کرده بود که باید از همان روزها عادت کند که همیشه نماز صبحش را بخواند، تا وقتی که بزرگ تر شد و نماز برایش واجب شد موقع نماز صبح خواب نماند. بعدها از مادرش شنید که می گفت: تازه به سنّ تکلیف رسیده بودم. شب خوابیده بودم که امام با برادرم وارد شدند. خیلی سرحال و خوشحال بودند. از من پرسیدند که نماز خوانده ام؟ من فکر کردم چون الآن امام سرحال هستند، دیگر نماز خواندن من برایشان مهم نیست. گفتم: نه. ایشان به قدری تغییر حالت دادند و عصبانی شدند که ناراحتی، سرتاسر وجودشان را فرا گرفت. آن وقت من خیلی ناراحت شدم که چرا با حرفم و کارم مجلس به آن شادی را تلخ کرده ام.1