استاد

استاد

18690250827847476642.jpg

فصل گرم تابستان بود. مردم قزوین در انتظار آمدن مرجع و مرید خود بودند. آخر شنیده بودند که او برای دیدن برادرش، حاج محمد صالح، از نجف اشرف به قزوین می آید و چند روزی را در آن شهر اقامت می گزیند. سرانجام انتظار به پایان رسید و شیخ جعفر کاشف الغطاء، در میان استقبال پرشور مردم وارد شهر شد. حاج محمد تقی برغانی قزوینی که از دانشمندان مشهور دوران خود بود نیز در این سفر، او را همراهی می کرد. سرانجام آن دو به منزل حاج محمد صالح رفتند و در آنجا منزل گزیدند. حیاط آن خانه بسیار بزرگ بود و بوستانی سرسبز داشت. آن شب اهل منزل برای رهایی از گرما به حیاط رفته و هر کدام در گوشه ای از حیاط خوابیدند. نیمه های شب، کاشف الغطاء طبق عادت شب های گذشته برای ادای نماز شب از خواب برخاست. با خود گفت: «بهتر است حاج محمد تقی را نیز بیدار کنم تا از فضیلت نماز شب بی بهره نماند.» پس به نزد او رفت و آرام آرام او را صدا زد. حاج محمد تقی که از این سفر طولانی بسیار خسته بود و در آن لحظه حاضر نمی شد لذت خواب شیرین را با چیز دیگری عوض کند، برای اینکه شیخ جعفر دوباره او را صدا نزند گفت: «همین الآن بلند می شوم و دوباره سر بر بالین گذاشت و به خواب فرو رفت، ولی لحظه ای بیش نگذشته بود که با نوایی حزین، ولی بسیار دلنشین از خواب برخاست. صدا آن قدر آشنا و جذاب بود که کاملاً خواب را از سرش بیرون رانده و شیرینی و لذت آن را از یاد برده بود و به سوی آن آوای دلنشین روانه شد. می خواست بداند در آن هنگامه شب، کیست که این چنین زیبا و دل انگیز با معبود خویش راز و نیاز می کند و او را می خواند. سرانجام در گوشه ای از باغ، صاحب صدا را یافت. آری، آن صدای دلنشین شیخ جعفر بود که به نماز شب ایستاده بود. آوای مناجات استاد، آن شب، چنان تأثیری در وجود شاگرد گذاشت که تا آخر عمر سحرگاهان با آن صدای ملکوتی برای نماز شب از خواب بر می خاست و به راز و نیاز با پروردگار مشغول می شد.1


1. زندگى نامه سید عبداللّه شبّر، ص 30.





[ یک شنبه 20 دی 1394  ] [ 8:38 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]