داستان معجزه نماز
داستان معجزه نماز
بچّه ها داشتند منطقه را پاکسازی می کردند. صبح عملیّات (قدس پنج) بود. نماز نخوانده بودم . رفتم و وضو گرفتم . ایستادم به نماز، کنار پاسگاه الیچ . هنوز رکعت اوّل را تمام نکرده بودم کهدو نفر عراقی از توی آب بیرون آمدند. نتوانستم باقی نماز را بخوانم . حفظ جان واجب بود. با اسلحه به طرفشان رفتم . لباسهایشان خیس بود. می لرزیدند. اسلحه نداشتند. رفتم برایشان لباس آوردم . به عربی پرسیدم: «شما زیر آب چکار می کردید؟» گفتند: «دیشب وقت عملیّات ، قایقهای ما را عقب بردند تا نتوانیم فرار کنیم . از ترس رفتیم توی نیزارها. وقتی دیدیم داری نگاهمان میکنی ، از ترس خود را تسلیم کردیم». امّا من اصلا به نیزار نگاه نکردم ، فقط نماز می خواندم.
چهل داستان درباره نماز و نمازگزاران/ یدالله بهتاش
[ جمعه 25 دی 1394 ] [ 7:01 AM ] [
فروزان ]