پنج راز
پنج راز
می گویند پادشاهی در شهر بلخ حکومت میکرد. او پسر عمویی داشت که شب و روز به خدمت گزاری پادشاه مشغول بود؛ اما ناگهان خدمت پادشاه را رها کرد و به عبادت خداوند روی آورد.
روزی پادشاه از حال پسر عمویش پرسید. گفتند: به عبادت خداوند روی آورده است و شب و روزش را به نماز و نیایش میگذراند.
پادشاه یکی از درباریانش را فرستاد تا او را به حضور آورد. وقتی او را حاضر کردند، پادشاه از او پرسید: چرا خدمت به ما را رها کردی؟
پسر عمو در پاسخ گفت: چون در خدمت کردن به تو پنج عیب دیدم؛ اما در عبادت و خدمت خدا پنج فضیلت یافتم.
شاه پرسید: عیب خدمت به من چه بوده است؟
گفت: اول این که از بامداد تا شامگاه در پیش رویت میایستادم ویک بار نمیگفتی بنشین؛ اما چون در خدمت خدایم در هر چهار رکعت دو بار به من امر میکند که بنشین.
دوم این که تا تو از غذا سیر نمیشدی، اجازه خوردن غذا به من نمیدادی؛ اما من خدمت خدایی را میکنم که خود نمیخورد ولی به من میخوراند.
سوم این که چون به خواب میرفتی میباید شب های دراز بر پا میایستادم و از تو پاسداری میکردم و بی خواب میشدم؛ اما من خدایی را میپرستم که خود نمیخوابد و مرا میخواباند و خود نگهبان من است.
چهارم این که چون در خدمت تو بودم، اگر گناه یا تقصیری میکردم مرا میکشتی و لازم بود پادشاهی را به شفاعت آورم؛ ولی خدای من با استغفار و توبه خود مرا میآمرزد؛ اگرچه گناهم بسیار باشد.
پنجم این که به من فرمان میدادی که به کس دیگری خدمت نکنم، ولی اکنون خدایی را میپرستم که دیگری را به خدمت من فرمان میدهد.1
[1]. کشکول شمس، ص 97.