حکایت جالب ابوالعباس جوالقی‏

حکایت جالب ابوالعباس جوالقی‏

82761231258964123675.jpg;

روزی «ابوالعباس جوالقی»، جوالی به کسی داد اما فراموش کرد که آن را به چه کسی داده است. چندان که اندیشید، یادش نیامد. روزی به نماز ایستاده بود که یادش آمد جوالش را به چه کسی داده! لذا به دکّان رفت و به شاگردش گفت: ای فلان! یادم آمد که جوال را به چه کسی داده ‏ام، آن را به فلان کس داده‏ ام.
شاگردش گفت: چگونه یادت آمد؟
ابوالعباس گفت: در نماز یادم آمد.
شاگردش گفت: ای استاد! به نماز خواندن مشغول بودی یا به جوال جستن؟!
«ابوالعباس» متوجه کار ناپسندش شد و دکّان را رها کرد و به سوی طلب علم رفت. چندان علم بیاموخت تا مفسّر قرآن شد.

**نماز از دیدگاه قرآن و حدیث، ص 113 و 114. تفسیر ابوالفتوح رازی، ج 8، ص 123.***

 





[ یک شنبه 2 اسفند 1394  ] [ 7:54 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]