من یک دختری دارم که موقع ازدواج اوست...
من یک دختری دارم که موقع ازدواج اوست...
شیخ جعفر کاشف الغطاء، این عالم جلیل القدر روزی پس از تدریس فرمودند:
«من یک دختری دارم که موقع ازدواج اوست، اگر یک آقای متدین بااخلاقی باشد، دخترم را به او می دهم.» یکی از فضلای جلسه بلند شد و نشست، همین برخاستن یعنی خواستگاری؛ شیخ فرمود: «به منزل ما بیا» و خود نیز به خانه رفت، این طلبه هم آمد، مرحوم شیخ او را می شناختند که طلبه فاضل و متدینی است، ولی از نظر مالی هیچ مکنتی ندارد.
مرحوم شیخ به دخترش فرمود: «دخترم! شوهری برایت پیدا کردم، چیزی ندارد. امّا علم دارد، اخلاق دارد، تقوی و وَرَع دارد. حاضری با او ازدواج کنی؟»
دختر در جواب گفت: «اختیار من در دست شماست». همان وقت خطبه عقد را خواندند، یکی از اطاقهای منزل خودشان را حجله کردند و دختر را همان شب برای شوهرداری مهیا کردند و دختر و پسر به اتاق زفاف رفتند. قبل از اذان صبح که مرحوم کاشف الغطاء برای نافله شب برخاست، آمد درِ اطاق عروس و داماد را زد و فرمود: «آب را گرم کرده ام (آن موقع حمّام داخل خانه ها نبود) در فلان اتاق است. بروید و برای نماز شب غسل کنید.» آن دو برخاستند و غسل کردند و نماز شب را با هم خواندند.
منبع: کتاب نماز شب کلید حل مشکلات