حکایتی که نگاهمان را به نماز عوض می کند
حکایتی که نگاهمان را به نماز عوض می کند
نصف عمرش را در آمريكا و كشورهاي اروپايي گذرانده است. جزء اولين طلبههايي است كه زبان انگليسي را كامل ياد گرفتند. از طرف حوزه رفت به انگلستان.
مدتي در منچستر بود، بعد رفت آمريكا و چند كشور ديگر. در همه اين سالها كارش تبليغ دين بوده است.
آخرين باري كه آقای هنرمند را ديده بودم، بيست و چند سال داشت. من آن وقتها تازه آمده بودم حوزه.
امشب، پس از بيست سال، دوباره ديدمش. آمده بود مدرسه امام باقر (ع) و چه سخنراني خوبي كرد! در يك ساعت، كلي اطلاعات درباره وضعيت اسلام در كشورهاي مسيحي به طلبهها داد.
سخنراني كه تمام شد، ميخواست بيايد طرف من، كه طلبهها دورش جمع شدند و سؤالپيچش كردند. با حوصله، همه را جواب داد و با همه خداحافظي كرد.
بعد يكراست آمد به سمت من. همديگر را بغل كرديم و از حال همديگر پرسيديم. از او خواستم كه شام را با هم بخوريم. عذرخواهي كرد، ولي قول داد كه بهزودي يك شب، شام را با هم ميخوريم.
بايد ميرفت خانه. ظاهرا كار واجب داشت. گفتم شما را تا خانه ميرسانم. تا خانه آقاي هنرمند دربارة حوزه و درسهاي طلبگي حرف زديم. وقتي رسيديم به در خانهشان، گفتم: شما عجله داريد و من نميخواهم بيشتر از اين وقتتان را بگيرم؛ اما يك سؤال دارم.
ـ بگو.
ـ در اين بيست سال، چند نفر براي مسلمان شدن، پيش شما آمدند؟
ـ كم نبودند، ولي عددشون رو يادم نيست.
ـ چه چيزي از اسلام، بيشتر جذبشون ميكرد؟ وقتي ميآمدند پيش شما، نميگفتند چرا ميخواهيم مسلمان بشيم؟
ـ اتفاقا هر كس ميآمد و ميگفت ميخام مسلمان بشم، من ميپرسيدم چرا. چرا ميخاي مسلمان بشي؟
ـ خب؟
ـ شايد باور نكني، ولي اكثرشون ميگفتند هيچ چيز به اندازه نماز، اونها رو به اسلام متمايل نكرده، خصوصا نماز جماعت.
ـ عجب. جالبه!
ـ آره. ميگفتند: چيزي مثل نمازِ مسلمانها كه ما رو مقيد به ارتباط دائمي با خدا كنه در مسيحيت نيست. ما در مسيحيت، آيينهاي عبادي دستهجمعي نداريم، جز مراسم يكشنبهها كه آن هم هفتهاي يكبار در كليسا برگزار ميشود.
عبادت خانگي و شبانهروزي، يه چيز ديگه است. احساس تنهايي و بيكسي، بلاي جان ما شده است.
وقتي مسلمانها رو ميديديم كه هر روز، دور هم جمع ميشن و خدا رو عبادت ميكنن، حسرت ميخورديم. شما مسلمانها قدر اين نماز و مسجد رو نميدونيد. ما كه قبلا يك دين ديگه داشتيم، بهتر ميفهميم نماز چه معجزهاي است.
آقاي هنرمند، درِ ماشين را باز كرد. هنوز كاملا پياده نشده بود كه گفت:
ـ البته، عقلانيت و منطقي بودن اسلام هم خيلي سهم داره؛ ولي تا آنجا كه من فهميدم، هيچي به اندازه اين نماز، دل غير مسلمانها را نميبره.
خداحافظي كرد و رفت. من هم راه افتادم به سوی خانه. ميان راه، يك لحظه آرزو كردم كه كاش من هم از دين ديگري به اسلام وارد شده بودم تا قدر نماز را بيشتر ميفهميدم. خودم به آرزوی خودم خنديدم!!
رضا بابايي ؛ نماز در حكايتها و داستانها ؛ ص 138 با اندکی تلخیص و تصرف