دست خالی!
دست خالی!
شهید محمود ریاحی مؤذن جمع ما بود. صبحها با صدای او، برای نماز برمیخاستیم.
مدتی بود برای آمادگی نظامیِ قبل از عملیات، به اطراف کارون اعزام شده بودیم. شب که میشد، محمود بیل و کلنگ بر میداشت و غیبش میزد.
آنقدر از فشار تمرینات نظامی خسته بودیم که نمیتوانستیم تعقیبش کنیم.
چند روزی گذشت. یک بار صدایمان کرد و خواست که همراهش برویم.
با فاصله کمی از محل استقرار ما، تنهایی و با دست خالی، نمازخانه سادهای ساخته بود. قبلاً فضایی برای نماز جماعت نداشتیم ولی از آن به بعد نماز جماعت را آنجا اقامه میکردیم.
به روایت همسنگر شهید، رسالت توحیدی، ص 64
[ یک شنبه 6 تیر 1395 ] [ 12:05 AM ] [
فروزان ]