
ياد دارم كه شبى در كاروان همه شب رفته بودم و سحر در كنار بيشه اى خفته . شوريده اى كه در آن سفر همراه ما بود، نعره اى برآورد و راه بيابان گرفت و يك نفس آرام نيافت . چون روز شد گفتمش : آن چه حالت بود. گفت : بلبلان را ديدم كه بنالش در آمده بودند از درخت و كبكان از كوه ، و غوكان در آب و بهايم از بيشه انديشه كردم كه مروّت نباشد همه در تسبيح و من به غفلت خفته
1- گلستان سعدى ، ص 84.
منبع : کتاب نماز خوبان
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش |
مرغ تسبيح گوى و من خاموش (1) |
[ چهارشنبه 20 مرداد 1395 ] [ 7:38 AM ] [
فروزان ]