کاشکی این کوه ریگ، کوه گندم بود
قحطی، همه جا را گرفته بود . قرصی نان یافت نمی شد . در آن حال، مردی از بنی اسرائیل به کوهی از ریگ در بیابان رسید . پیش خود اندیشید که کاشکی این کوه ریگ، کوه گندم بود و من آن را پیش قومم می بردم و آنان را از رنج گرسنگی می رهاندم.
به شهر بازگشت . پیامبر آن روزگار نزدش آمد و گفت: در بیرون شهر چه دیدی و چه خواستی؟ گفت: کوهی دیدم که از سنگ های خرد (ریگ) انباشته بود. در دلم گذشت که اگر این همه، گندم می بود، همه را صدقه می دادم و قحطی را بر می انداختم . پیامبر قوم گفت: بر تو بشارت باد که ساعتی پیش، فرشته وحی بر من نازل شد و گفت که خدای - تعالی - صدقه تو پذیرفت و تو را چندان ثواب داد که اگر تو آن همه گندم می داشتی و به صدقه می دادی، ثواب می داد . (1)
1) برگرفته از: غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 454 .
منبع : حکایت پارسایان نویسنده : رضا بابایی
[ چهارشنبه 10 شهریور 1395 ] [ 11:26 AM ] [
فروزان ]