هر صبح و ظهر و شام، تو از این مسجد، اذان می گویی؟
در شهری، مسجدی بود و آن مسجد را مؤذنی که بس ناخوش آواز بود . مسلمانان، او را از گفتن اذان باز می داشتند؛ اما او به اذان خود اعتقادی سخت داشتند و ترک آن را، روا نمی شمرد.
روزی در مسجد نشسته بود و وقت نماز را انتظار می کشید تا بر مناره رود، و بانگ اذان در شهر افکند . ناگاه مردی روی به جانب او کرد. نزدش آمد و نشست . گفت: مؤذن این مسجد تویی؟
گفت: آری .
گفت: هر صبح و ظهر و شام، تو از این مسجد، اذان می گویی؟
گفت: آری .
گفت: این هدایا، از آن تو است . پس جامه ای نو و چندین هدیه دیگر بدو داد. مؤذن گفت: این هدایا از بهر چیست؟
مرد گفت: ما به دین شما نیستیم و آیین دگری داریم. مرا در خانه دختری است بالغ و عاقل که چندی است میل اسلام کرده است . هر چه او را نصیحت می گفتم، سود نداشت. عالمان بسیاری از دین خود، نزد او آوردم تا پندش دهند و او را به حجت و موعظه، از اسلام برگردانند؛ سودی نمی کرد. چنین بود که تا روزی صدای تو را شنید. از خواهرش پرسید که این صدای نامطبوع چیست و از کجا است که من در همه عمر، چنین آواز زشتی از دیر و کلیسا نشنیده ام؟ خواهرش گفت که این بانگ اذان است و اعلام وقت نماز مسلمانان. باورش نیامد . از دیگری پرسید. او نیز همین را گفت . چون یقین گشتش که این بانگ از مسجد مسلمانان است، از مسلمانی دلش سرد شد . من نیز که پدر اویم از تشویش و عذاب رستم و بر خود واجب کردم که صاحب این بانگ را سپاس ها گویم و هدیه ها دهم. اگر بیش از این داشتم، بیش از اینت می دادم .(1)
1) برگرفته از: مولوی، مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 3390 - 3367 .مولوی در ادامه این حکایت می گوید: ایمان بسیاری از مسلمانان، همچون بانگ آن مؤذن است که اساس دین را سست می کند و نامسلمانان را به اسلام بی رغبت و بی اعتنا می کند.
منبع : حکایت پارسایان نویسنده : رضا بابایی