اگر توكلت نيكو بودى ، راه گم نمى كردى
حماد بن حبيب الكوفى گفت : سالى به حج شدم . از قافله باز افتادم و در بيابان سرگردان شدم . چون شب در آمد به وادى (اى ) رسيدم ، درختى بود در آن وادى . پناه بدان درخت دادم . چون تاريك شد، جوانى را ديدم جامه كهنه سفيدى پوشيده از براى وى چشمه آب پيدا شد، طهارت كرد و در نماز ايستاد. ديدم كه در پيش وى محراب بداشته شد. گفتم : اين ولى (اى ) است از اولياى خدا. من نيز در عقب وى نماز گزاردم ، چون از نماز فارغ شد به من نگريست و گفت : اى حماد! اگر توكلت نيكو بودى ، راه گم نمى كردى . پس دست من بگرفت و گفت : يا حماد! برو. من در عقب وى برفتم . مرا چنان مى نمود كه زمين را در زير قدم من در مى نوردند. چون صبح برآمد، گفت : اينك مكه ، برو. گفتم : بدان خداى كه اميد بر وى دارى كه بگو كه تو كيستى ؟ چون سوگند دادى ، منم على بن الحسين .
منبع : داستان عارفان
مؤ لف : كاظم مقدم