تا كى بى برگى و بينوايى ؟

http://www.axgig.com/images/76817543170085006455.jpg

آورده اند كه درويشى بود صالح صاحب عيال ، به غايت بى برگ و بينوا و پيشه و هنرى نداشت .
روزى عيال با وى خصومت كرد كه تا كى بى برگى و بينوايى ؟ برو و مزدورى كن و مزد بستان .
درويش برفت و طهارت ساخت و در مسجد رفت و تا نماز شام عبادت كرد. نماز شام با خانه رفت . عيالش گفت : چه كردى ؟ گفت : كار عزيزى مى كردم (1)
گفت : فردا مزد دو روزه ات بدهم . ديگر روز پگاه تر(2) برخاست و به مسجد رفت و همه روز عبادت مى كرد. شبانگاه با خانه رفت و گفت : عزيز گفت : فردا مزد سه روزه ات بدهم .
سيم روز به مسجد رفت و عبادت مى كرد. چون وقت نماز پيشين رسيد، پادشاه عالم فرشته (اى ) را فرمود تا گوسفندى و خروارى آرد و سى دينار زر به سراى او برد. عيالش را گفت كه اين را عزيز فرستاده است ، مزد سه روزه . چون شهوهرت باز آيد بگوى كه عزيز مى گويد كه كارت زياده گردان تا ما مزد زياده گردانيم .
مرد (را) از اين حال خبر نبود. چون شب در آمد، مرد تهى دست بر در سراى آمد. شرم مى داشت كه در خانه رود. چون وقت دير شد. زن در سراى باز كرد. شوهر ديد بر در سراى . گفت : چرا در نمى آيى گفت : منتظرم تا عزيز مزد سه روزه من بفرستد. گفت : بيا كه عزيز مزد فرستاده است و بسيار فرستاد. گفت : اى مرد! اين عزيز چه كسى است كه او بر سه روزه كار، چندين مزد مى فرستد؟ گفت : اين عزيز، آن بزرگواى است و پادشاهى است كه ناكرده را مزد مى دهد و كرده را بيشتر دهد. حال و قصه را باز گفت . زن نيز بيدار و هشيار شد و هر دو روى به طاعت حق آوردند تا هر يكى ، يگانه روزگار خود شدند.

1-  براى عزيزى كار مى كردم .
2-  زودتر.

منبع : داستان عارفان
مؤ لف : كاظم مقدم

 





[ جمعه 12 شهریور 1395  ] [ 7:32 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]