کلاه دست ساز!
کلاه دست ساز!
ركعت آخر نماز بود كه سرم را از روي مهر برداشم. متوجه یک جفت پای پوتين پوش زمخت شدم. بله! يك سرباز عراقي كنارم ايستاده بود. فهميدم كه ديگر كار از كار گذشته است و بايد آماده ی انفرادي و شكنجه شوم. سلام نماز را دادم و با ترس بالاي سرم را نگاه كردم. چند روزي ميشد كه دور از چشم مأمورين عراقي نماز جماعت ميخوانديم اما حالا خوب غافلگيرمان كرده بودند؛ سربازها دور تا دور بچه ها ایستاده بودند.
چشمم به سرگرد عراقي افتاد كه چشم هاش از عصبانیت سرخ شده بود و به بچه ها نگاه ميكرد.بعد از اين كه تك تك بچه ها را از زير نگاه سنگینش گذراند، با عصبانيت فرياد زد: « امام جماعت. خودتون می گید کی بوده يا ما پيداش كنيم؟» سكوت هراس آوری آسايشگاه را فرا گرفته بود. چند دقيقه اي گذشت. توي دلم صلوات ميفرستادم تا به خير بگذرد. ناگهان ديدم سرگرد بدجوري به «حميد» نگاه ميكند.
حميد رديف دوم و جلوي من نشسته بود. چند روزي ميشد كه سرما خورده بود و كلاه سرش ميگذاشت. خواستم چيزي بهش بگويم كه سرگرد يك راست آمد سراغش. گوش او را گرفت و در حالي كه او را از صف بيرون ميبرد، فريادزد:
« ديديد پيدايش كردم! نگاه كنيد !كلاه سرش است! امام جماعت همين است.»
از حماقت سرگرد عراقي خندهام گرفته بود.حميد با تعجب به سرگرد عراقي نگاه ميكرد.
او را به خاطر كلاهي كه چند روز زحمت كشيده بود تا از جورابش درست كند، به انفرادي بردند و با شكنجه از او پذيرايي كردند.
منبع : سایت قنوت