بزرگترین معشوق
بُشر حافی گوید : از بازار بغداد میگذشتم. دیدم یکی را هزار تازیانه زدند و او آهی نکرد. آنگاه او را به زندان بردند.
به دنبال او رفتم و نزدیکش شده و پرسیدم : «این زخم به خاطر چه بود؟» گفت : «ازبهر آن که شیفته عشق بودم.» گفتم: «چرا زاری نکردی و ناله نزدی تا در زدن تازیانه تخفیف دهند؟» گفت: «معشوقم به نظاره بود، به مشاهدهی معشوق چنان مستغرق بودم که از آزار بدن پروایی نداشتم.» گفتم: «اگر آن دم به دیدار بزرگترین معشوق عالم (خداوند) رسیده بودی، حالت چطور بود؟»
دیدم، نعرهای زد و جان، نثار این سخن من کرد.
منبع : ریاض المحبین ، ص ۱۳۹
[ جمعه 5 خرداد 1396 ] [ 7:14 PM ] [
فروزان ]