فرهاد جوري وسايلش را جمع كرد كه پدر و مادرش از خواب بيدار نشوند. از داخل ميز تلفن اتاق هتل يك برگه برداشت و رويش نوشت: «من يه جايي كار واجب دارم. شما برين فرودگاه. من خودم رو ميرسونم.»
پدر وقتي از خواب بيدار شد كه چهار ساعت به زمان پرواز باقي مانده بود. برگه را كه ديد خونش به جوش آمد. با عجله مادر فرهاد را از خوب بيدار كرد.