دوباره آن را در جلوي خود ميديد. دقيقاً بعد از آن ماجرا اينطور شده بود و هر جا كه ميرفت آن بچه آهو را جلوي خود ميديد. با همان چشماني كه اشك، خيسشان كرده بود و حالا داشت همينها را به ابن يعقوب سراج ميگفت: به او گفت كه آن بچه آهو رهايش نميكند. هر جا ميرود، توي بازار... توي خانه... توي كوچه... آن آهو را ميبيند و وقتي به او نزديك ميشود ديگر هيچ چيز نيست... هيچ چيز.