بر
خلاف خُلقش كه اصلاً به دنبال نام و شهرت و مقام نبود. به قول معروف، نام را در
گمنامي ميجست، اسمش نامجوي بود. در يكي از روزهاي سرد سال 1317 در بندر انزلي
متولد شد، 26 آذر ماه.
□
در همان دوران جواني و نوجواني هر از چند گاهي به
زيارت امام(ره) ميرفت و اين ديدارها در زندگي او تأثير زيادي داشت. گويي روح تازهاي
در كالبد موسي دميده شده است. ديگر هميشه با وضو بود و هفتهاي چند روز روزه ميگرفت.
پس از چندي با اينكه امام(ره) به تركيه تبعيد شدند، ولي تحول فكري سيد موسي پا بر
جا ماند و او توانست در بعضي از دوستان نزديكش نيز تحولي ايجاد كند...
اسمش
مجيد بقايي بود. از آن بچههاي كله شق بود. ديپلم رياضي داشت، رشته شيمي هم قبول
شده بود، اما سال بعد دوباره از گروه علوم تجربي كنكور داد. فيزيوتراپي را در
دانشگاه اهواز خواند و در نهايت شد دانشجوي پزشكي دانشگاه جنديشاپور (چمران).
□
اينها را گفتم تا وقتي برايت ميگويم اين پسر،
آرام و قرار نداشت، بداني يعني چه؟! فعاليتهايش را از همان دانشگاه اهواز شروع
كرد. خودش بهبهاني بود. شد عضو گروه منصورون در بهبهان. عملياتهاي خطرناكي مثل
ترور سروان داوودي كه از افسران سرسخت شهرباني و از عمال بدقلق رژيم پهلوي بود،
نقشه همين دانشجوي پزشكي است.
هميشه
سرش توي كار خودش بود. آرام و تنها، يك گوشه مينشست. خيلي لاغر بود. كمتر با بچهها
بازي ميكرد. مادر نگران بود. بچه چهارساله كه نبايد اين همه آروم باشد. بعدها
فهميدند كه قلبش ناراحت است. عملش كردند.
□
ميخواست
برود قم يا نجف درس طلبگي بخواند. حتي توي خانه صدايش ميكردند «آشيخ احمد» ولي
نرفت. ميگفت: «كار بابا تو مغازه زياده.»
□
هم دانشگاه ميرفت، هم كار ميكرد: در يك شركت
تأسيساتي. اوايل كارش بود كه گفت «براي مأموريت بايد بروم خرمآباد.» خبر آوردند
دستگير شده. با دو نفر ديگر اعلاميه پخش ميكردند. آن دو تا زن و بچه داشتند. احمد
همه چيز را به گردن گرفته بود تا آنها را خلاص كند.
آن
روز چه غريب مينمود كه سرانجام اين قنداقه در قربانگاه رقم خورد؛ اما عهد عالم
ذر، همهچيز را قريب ميكرد و او، پيشگام وادي «بلي» بود. اسماعيل نام گرفت؛ چرا
كه ميبايست به ذبيح خدا اقتدا كند و بانگ لبيك را در ناي آخرالزمان فرياد زند؛
لبّيك، اللّهمَ لبَيك، و بهبهان چه نيك مَهدي براي اين اجابت بود.
□
هنوز شور و نشاط كودكي از وجودش رخت بر نبسته بود
كه خانواده ناگزير از سختي معاش، راهي ديار غربت شدند تا شايد زندگي، اندكي مدارا
كند و آغاجاري مقصد اين كوچ بود. آغاجاري، شهري كوچكي بود كه از ديرباز در كانون
توطئه قرار داشت. بيگانگان نه تنها به ثروت نفت منطقه چشم داشتند كه با تيرهاي
ابتذال، ايمان مردم را نشانه رفته بودند؛ اما فرهنگ وارداتي غرب، هيچگاه نتوانست
راهي به درون او پيدا كند. آموزههايي كه از كودكي با آنها مأنوس بود، سدي شد به
غايت استوار در مسير هجمهاي كه پير و جوان را در كام خويش فرو ميبرد و اين چنين
شد كه اسماعيل، رسالت نهي بر دوش گرفت و معروف را شناساند.
اسمش
حسين بود. حسين شريف قنوتي. طلبه بود. نگفته بود مرا چه به تفنگ به دست گرفتن.
ديده بود خرمشهر در خطر است، با جان و دل مانده بود. توي آن شرايط كه بني صدر،
مهمات به خرمشهر نميرساند، مانده بود و شده بود باعث دلگرمي بچهها. با يك نگاه
خستگي را از تن بچهها بيرون ميكرد.
□
خيلي كم ميخوابيد، سازماندهي نيروهاي شهر، و
هماهنگي بين آنها وقت استراحت برايش باقي نگذاشته بود. غذا هم نداشت با تكه نان
خشكيده و مقداري آب سر ميكرد. روزي به او گفتند: «آشيخ عمامهات را بردار كه
مزاحم كارت نشود.» گفت: «عمامه كفن من است و حاضر نيستم برش دارم.» آن قدر كار
كرده بود كه عمامه سفيدش تقريباً ديگرسياه شده بود.
اعمال حج تمتع را تمام كرد و از احرام خارج شد. لباس احرامش
را شست و خشك كرد و بعد، از همة همسفرانش خواست تا بر روي لباس احرامش بر اسلام و
ايمان «محمدجعفر نصر اصفهاني» شهادت دهند. آن روز همه لباس احرامش را امضا كردند.
□
سال 1375 يكي از همرزمانش در بيمارستان به ملاقاتش
رفت تا بيپرده خبر تأثيرات بمبهاي شيميايي را بر روي اين فرماندة تيپ يك لشكر
پياده ثامنالائمه به او برساند، منتظر ماند تا اتاق خالي شود. آهسته به او نزديك
شد، سرش را به سينهاش گذاشت و زار زار گريه كرد و حقيقت را به او گفت: «حاجي،
دكترها جوابت كردهاند!» و او سر همرزمش را نوازش كرد و با كمال آرامش گفت: «من
بايد در بيتالمقدس5 شهيد ميشدم، خدا لطف كرد تا به حج مشرف شوم، به سوريه بروم و
از همه مهمتر اينكه افتخار پيدا كردم كه سرباز ثامنالائمه(ع) بشوم.»
يك روز از فروردين 1337 گذشته بود كه مصطفي مثل يك شكوفه
بهاري، پلكهايش را چند بار به هم زد و به دنيا سلام كرد. خانة كوچكي داشتند، پدرش
كارگر، مادرش قاليباف ... درآمدشان ناچيز، ولي هر ماه جلسة روضهخواني توي همان
چهار ديواري كوچك، به راه بود. مصطفي در شش سالگي، شاگرد مغازة كفاشي بود.
□
دوره، دورة خفقان و فساد بود. مصطفي تحمل نكرد و از هنرستان
درآمد و بعد با مشورت يكي از علماي اصفهان، عزمش را براي تحصيل علوم ديني، جزم
كرد. اول حوزة علمية اصفهان و بعد مدرسه عمليه حقاني قم كه فقط طلابي را ميپذيرفت
كه از جهت اخلاقي و علمي نمونه بودند.
□
«عشق»
توي دل بعضيها يك جور ديگري ريشه ميكند. آدم ميماند توي كار بعضيها كه اين عشق
ويژه را از كجا گير آوردهاند. نيرويي شگرف، همه وجود مصطفي را فرا گرفته بود. با
كسي انگار وعده كرده بود كه هر سهشنبه، زمستان و تابستانش فرقي نميكرد، پياده به
سمت جمكران راه ميافتاد. مصطفي بيقراري عجيبي را در خاك وجودش كاشته بود.
ماموريت: ناامن كردن فضاي بغداد و جلوگيري از برگزاري
كنفرانس غير متعهدها در عراق.
اهداف: پالايشگاه نفت؛ نيروگاه اتمي بغداد و پايگاه الرشيد
يا ساختمان اجلاس.
هواپيماي يك: عباس دوران ـ منصور كاظميان
هواپيماي دو: اسكندري ـ باقري
هواپيماي سه: توانگريان ـ خسروشاهي
□
مهناز صداي هواپيما را شنيد. كمي خم شد و به آسمان
نگاه كرد. يكيشان داشت فرود ميآمد. امير كوچولو خودش را چسباند به عباس و زد زير
گريه. مهناز گفت: «شنيدي صدام سران كشورها رو دعوت كرده عراق؟ اخبار گفت: يعني اون
قدر عراق امنه كه انگار نه انگار جنگه، شماها ميتونين با خيال راحت توي كاخ من
جمع بشين. كاش بزنن داغون كنن اين صدام و كاخش رو». عباس خيره نگاهش كرد و لبخند
زد. چيزي توي دل مهناز لرزيد. نميدانست چرا؛ اما ضربان قلبش يكباره تندتر شد.