ردّ معطر

شنبه 23 آبان 1388  6:03 PM

ردّ معطر

حيدري، زهرا ـ مهاجران، مركزي

تقديم‌ به‌ جانبازان‌ شيميايي‌

 

رد معطر و نجيب‌ تو را گم‌ كرده‌ام‌

در ازدحام‌ اين‌ همه‌ بو...

به‌ جا نمي‌آورم‌ سرفه‌هايت‌ را

در گستاخي‌ اين‌ همه‌ صدا...

اينجا پر از سلاح‌هايي‌ است‌

            كه‌ در خداحافظ‌ تو، جان‌ مي‌گيرند

و كبوتران‌ چاهي‌ دلتنگي‌

كه‌ از دهان‌ تو پَر مي‌كشند

و در كرانه‌هاي‌ خاكستري

                                    گم‌ مي‌شوند

براي‌ ديدنت‌ از بلندي‌هاي‌ زاگرس‌ بالا مي‌روم‌

هواي‌ پاك‌ سر مي‌كشم


فردا، از آن‌ ماست‌

جمعه 22 آبان 1388  11:17 AM

فردا، از آن‌ ماست‌

حسام مظاهري، محسن ـ اصفهان

تقديم به شهيد حاج‌حسين خرازي

 

آن‌ مرد رفت‌ و گفت‌:

«اين‌ راه‌، رفتني‌ است‌؛

            حتي‌ بدون‌ يا

            حتي‌ بدون‌ سر

                        حتي‌ بدون‌ دست‌»

آن‌ مرد رفت‌ و گفت‌:

«در امتداد آن‌

پيمان‌ِ در الست‌

            بايد ز جان‌ رهيد

                        بايد ز دل‌ گسست‌»

آن‌ مرد رفت‌ و گفت‌:

«مولايمان‌ حسين‌

چشم‌ انتظار ماست‌

                        برخيز همسفر

                        فردا از آن‌ ماست‌.»


اميد مهدي‌نژاد

پنج شنبه 21 آبان 1388  8:01 PM

اميد مهدي‌نژاد

بيا و قافله‌ها را به راه برگردان

به پايتخت زمين پادشاه برگردان

به بادهاي پريشان امانتي بسپار

عصاي معجزه در دست روي صحنه بيا

و مار شعبده را در كلاه برگردان

بياد گلة بي‌پاسبان حيران را

از آستانة كشتارگاه برگردان

ستاره از رمق افتاد، شب مضاعف شد

چراغ راهنما را به ماه برگردان

به يك اشاره قطار غرور انسان را

از انتهاي همين ايستگاه برگردان

ميان خيل خدايان تازه، گم شده‌ام

مرا به آن طرف لا اله برگردان


روي‌ موج‌ جنون‌

چهارشنبه 20 آبان 1388  8:33 PM

روي‌ موج‌ جنون‌

محمدپور، اسماعيل‌ ـ رشت

جمله‌اش‌ مبتدا نمي‌خواهد، لحظه‌هايش‌ پر از خبر شده‌ است‌

تيترهاي‌ عزيز بنويسيد، سرفه‌‌هايش‌ شديدتر شده‌ است‌

بنويسيد «داشت‌ مي‌سوزد!»، بنويسيد «داشت‌ مي‌ميرد!»

در نفس‌هاي‌ لختة اين‌ مرد، گاز اعصاب‌ شعله‌ور شده‌ است‌

چشم‌‌هايش‌ دو تيلة ساكت‌، دست‌هايش‌ دو تكه‌ چوب‌، آري‌

دوست‌ دارد بغل‌ كند او را، تازه‌ اين‌ روزها پدر شده‌ است‌

دوست‌ دارد بغل‌ كند او را، دوست‌ دارد كه‌ حس‌ كند او را

دوست‌ دارد كه‌ حس‌ كند بابا، ديگر آمادة سفر شده‌ است‌

گاه‌ خيره‌ به‌ دور مي‌گريد...، گاه‌ خيره‌ به‌ خويش‌ مي‌خندد...

گريه‌ و خنده‌، هر دو را عشق‌ است‌، عشق‌ اين‌گونه‌ دردسر شده‌ است‌

بيست‌ويك‌ سال‌ روي‌ موج‌ جنون‌، بيست‌ويك‌ سال‌، ربّنايش‌ خون‌

... و دعايي‌ كه‌ مرگ‌ مي‌خواهد، ... و دعايي‌ كه‌ بي‌ اثر شده‌ است‌


وقتي هواي شهر نفس‌گير مي‌شود...

سه شنبه 19 آبان 1388  9:19 AM

وقتي هواي شهر نفس‌گير مي‌شود...

حسن ابراهيم‌زاده

سال 1374 اعمال حج تمتع را تمام كرد و از احرام خارج شد. لباس احرامش را شست و خشك كرد و بعد، از همة همسفرانش خواست تا بر روي لباس احرامش بر اسلام و ايمان «محمدجعفر نصر اصفهاني» شهادت دهند. آن روز همه لباس احرامش را امضا كردند.

سال 1375 يكي از همرزمانش در بيمارستان به ملاقاتش رفت تا بي‌پرده خبر تأثيرات بمب‌هاي شيميايي را بر روي اين فرماندة تيپ يك لشكر پياده ثامن‌الائمه به او برساند، منتظر ماند تا اتاق خالي شود. آهسته به او نزديك شد، سرش را به سينه‌اش گذاشت و زار زار گريه كرد و حقيقت را به او گفت: «حاجي، دكترها جوابت كرده‌اند!» و او سر همرزمش را نوازش كرد و با كمال آرامش گفت: «من بايد در بيت‌المقدس5 شهيد مي‌شدم، خدا لطف كرد تا به حج مشرف شوم، به سوريه بروم و از همه مهم‌تر اينكه افتخار پيدا كردم كه سرباز ثامن‌الائمه(ع) بشوم.»


بوي تو بود

دوشنبه 18 آبان 1388  5:11 PM

بوي تو بود

مريم سقلاطوني

بايد مي‌نوشتم. نوشتم. شب ساعت ده. نوشتم. اين بار به خودم گفتم راحت بنويسم. راحت نوشتم. راحت آمد. اين بار تصميم گرفتم زياد شلوغش نكنم. دنبال زبان و فرم و شخصيت نگردم. دنبال آني باشم كه ديدمش. دنبال آني كه پيدايش كرده بودم. آن هم بعد از ظهر ديروز در نمايشگاه. به خودم گفتم طوري شروع كنم كه وقتي تمام مي‌شود دو مرتبه شروع شود. طوري بنويسم كه وقتي تمام مي‌شود دو مرتبه بخوانمش. دو مرتبه لذت ببرم. دو مرتبه... طوري بنويسم كه هر بار بخوانمش تازه باشد. مثل آن بو. مثل آن عكس. مثل آن چشم‌ها و كفن‌ها. نوشتم. آن قدر ساده آمد كه نمي‌دانستم چطور. نمي‌دانستم چگونه، ساده آمد و بر خلاف نوشته عادي ديگرم، بي‌دغدغه. ساعت ده بود. چراغ را خاموش كردم. فقط نور كمرنگ ماه بود و همان حس. نمي‌دانستم چطور شد كه تا دفترم را باز كردم در تاريك و روشن حياط، صداي تو آمد. آمده بودي. نه... نيامده بودي، بويت آمده بود. حس كرده بودمت. باد مي‌وزيد لابه‌لاي اكاليپتوس‌ها. باد تند مي‌وزيد. بوي تند تو مي‌آمد. نوشتم. به خودم كه آمدم، نمايشگاه خلوت شده بود. من هنوز كنار قاب عكس تو بودم. چشم‌هايت را بسته ديده بودم. اما نه، باز شده بودند. خودم ديدم. باز باز. برايم مهم نيست كه كسي باور نكند؛ اما تو كه حاضر بودي. تو كه خبر داري. تو كه مطمئني. خودم ديدم كه از لابه‌لاي كفن خوني‌ات سرت را بال گرفتي و خنديدي. نه نخنديدي. فقط لب‌هايت تكان خورد. فقط پلك‌هايت تكان خورد. فقط گوشة كفنت كنار رفت و من با همين چشم‌هايم ديدم كه روي بازويت تكه‌اي كبود بود. اولش فكر كردم خرافاتي شده‌ام، نه... خرافات نبود. تو مي‌ديدي. من مي‌ديدم. تو لبخند مي‌زدي و من مبهوت به لب‌هايت نگاه مي‌كردم، و به آن كفن پيچده. چند نفري آمدند و نمايشگاه را دور زدند. يكي‌شان كه از همه كوچك‌تر بود، جلوي عكس تو ايستاد و خيره خيره نگاه كرد و رفت. و آن چند تا بدون آنكه توجهي كنند دوري زدند و سراغ دفتر يادگاري نمايشگاه رفتند. من ايستادم. كسي به من مي‌گفت بايست. نه... خرافاتي نشده بودم. انگار بويي مي‌آمد. صدايي آمد. من ايستادم. خوب كه نگاه كردم همه رفته بودند و تنها يك دختر جوان روبه‌روي تابلوي آخر ايستاده بود.


شهدا به ما نيازي ندارند

یک شنبه 17 آبان 1388  10:32 PM

يادمان باشد

شهدا به ما نيازي ندارند

سعيد عاكف

پنج، شش سال پيش، هنگامي كه مشغول انجام يك كار تحقيقي دربارة چند تن از شهداي محوري و گمنام استان‌هاي تهران و قم بودم، بارها اسم سردار داوود كريمي را از كساني كه با آنها مصاحبه مي‌كردم، مي‌شنيدم. همة آنها اذعان داشتند كه حاج داوود، اطلاعات ارزشمندي دربارة اين شهدا دارد؛ ولي بعضي‌ها كه آن بزرگوار را بيشتر و بهتر مي‌شناختند، مي‌گفتند: حاج داوود بعد از جنگ، بي‌مهري زياد ديده است و الآن رفته است در لاك خودش، ‌و خيلي بعيد است كه حاضر به انجام مصاحبه شود.

همان‌ها توصيه مي‌كردند كه: از اسم شهيد «محمد داوودآبادي» مي‌توانم به عنوان يك حربه استفاده كنم؛ يك حربه براي راضي كردن سردار كريمي به انجام مصاحبه. مي‌گفتند او هميشه براي داوودآبادي حساب ويژه‌اي باز مي‌كرده است.


خانه‌اي با عطر حميد

شهيد دكتر سيد عبدالحميد قاضي‌ميرسعيد از زبان همسرش

 

ـ تولد: مردادماه 1339 ـ طالقان

ـ ورود به داشگاه پزشكي اصفهان: 1357

ـ ازدواج با خانم فخرالسادات ميرسعيد‌قاضي: 1361

ـ‌ شهادت: 26 بهمن‌ماه 1364 همراه با تيم پزشكي در حال مداواي مجروحان در اورژانس خط مقدم

 

(1)

چهل سالگي عمر زيادي است. شايد آخرين حد عمر. مي‌گويند انسان، به خصوص مردها،  به چهل سالگي كه مي‌رسند تازه پخته مي‌شوند. مي‌فهمند و البته شايد بفهمند كه زندگي تنها همين خوردن،‌ خوابيدن و به يكديگر سرگرم بودن نيست. مي‌فهمند چيزي به نام روح هست. حس تمايل انسان به كمال و زيبايي و نمي‌دانم از اين حرف‌ها...


  • تعداد صفحات :4
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4